eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
206 عکس
16 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان (جلد دوم زنجیر) ✍🏻 به قلم: مستانه بانو 📌 نگاهش را به سقف کشید و گفت: _ داری منو با چی امتحان می‌کنی؟! چیزی که خودم ازش خبر نداشتم؟! چیزی که الان دست عزیزترین افراد زندگی منه؟! خدایا با من چرا؟! اون بچه چه گناهی داشت خدایا؟! گریه‌اش گرفت. آنقدر دلش گرفت که تنها می‌توانست با عربده کشیدن خود را آرام کند. کاری که در این دو سال به عنوان یک دیوانه انجام داده بود. صدایش که بالا رفت. فریادهایش که از کنترل خارج شد دیگر خود نیز حال خود را نمی‌فهمید. آنقدر عربده کشید و به تلما و زمین و زمان بد و بیراه گفت تا بالاخره آرامبخش‌ها اثر خود را گذاشتند و چشمانش را خواب فرا گرفت... * آرام چشم باز کرد. پنجره درست در مقابل دیدگانش بود. آسمان را که دید به آرامی پلک زد. سستی بدنش را حس می‌کرد. می‌دانست هنوز آثار داروها تا چندساعت همراهش خواهند بود. پلک‌هایش نیز هنوز سنگین بود. _ سلام... باز هم او...؟! بی‌تفاوت سکوت کرد و به سویش هم نچرخید. افسون با هیجان ادامه داد: _شنیدم دیشب حسابی گرد و خاک کردی... انگار این دختر هیچ احترامی به شخصیت خود نمی‌گذاشت. با این همه توهین و بی‌احترامی باز هم هوایش را داشت؟! _ دوست داری بریم بیرون؟! این بار نگاهش کرد. سست بود اما توانست گردنش را به سوی دختر جوان بچرخاند و نگاهش کند. افسون خوشحال و خندان گفت: _ چه عجب، بالاخره افتخار دادی؟! رنگ نگاهش عوض شد. احساس کرد خون تمام کاسه‌ی چشمش را فرا گرفته است. نمی‌دانست چرا هر وقت این اتفاق برایش می‌افتد رنگ خون قرمز تلما در مقابل دیدگانش ظاهر می‌شود. آن لحظه دلش می‌خواست همان کاری که با تلما کرد را انجام دهد. او دچار جنونی آنی می‌شد و کنترل از دستش خارج می‌شد و این را دکترش به غیاث گفته بود. غیاث تلاش می‌کرد رهایش کند اما او خود نمی‌خواست. _خیلی وقته راه نرفتی. دیشب هم که بهت دارو زدن، می‌رم برات یه ویلچر بیارم... نگاه ترسناکش روی چهره‌ی افسون نشست. دخترک یک آن از پیشنهادش پشیمان شد. اگر نمی‌توانست کنترلش کند چه می‌شد؟! اگر آسیبی به خودش یا دیگران می‌زد؟! اگر طبق گفته‌هایش سعی می‌کرد او را از سر راهش بردارد! عاقلانه‌تر بود اگر این پیشنهاد را نمی‌داد. اما دیر شده بود و حالا مجبور به انجامش بود. اما دیر شده بود و خودش نیز دوست داشت هوای تازه و آزاد را به ریه‌های این مرد تزریق کند.
رمانکده
📚رمان #احساس_آرام ✍به قلم: مستانه بانو #پارت_26 بعد از سوار شدن فرهاد ماشین به حرکت در آمد همین که
رمان ✍به قلم: مستانه بانو با صدای شیرین که می‌گفت : _خب شاید آدمی با مشخصاتی که شما مورد نظرتون هست پیدا بشه، ولی راستش من فکر می‌کنم از اونجایی که شما خیلی به کار و زندگیتون علاقه دارین پس حتما عشق زندگیتون رو پیدا کردین که دارین تلاش می‌کنین. درسته؟! فرهاد خنده‌ی بلندی كرد و گفت: _ من از بچگی به کار کردن علاقه داشتم دخترعمو یادتون كه نرفته تلاش برای زندگی رو دوست دارم موذیانه لبخندی زد و ادامه داد: _ و همین‌طور باید بگم خیر هنوز اونطور که باید و شاید عشقی تو قلبم احساس نمی‌کنم… بعد دست چپش را روی دوش شروین گذاشت و با خنده و به شوخی ادامه داد: _بنابراین شما و مادر و احیانا دیگران باید منتظر بمونین تا شاید من عاشق بشم، بعد از اون هم باید انتظار بکشین که من نظر طرف مقابلم‌و جلب کنم و انقدر عاشق هم بشیم تا من بتونم ازدواج کنم، درسته شروین؟! شروین نگاه عاقل اندرسفیهی به فرهاد انداخت و گفت: _ یه باره بگو بعد از یکصد و نود و نه سال جناب رضایت بدی ازدواج کنی، خیال همه رو راحت کن ديگه!!! فرهاد خنديد و در حالی كه حواسش به شيرين بود جواب داد: _ یه چیزی در همین حدود. با صدای خنده‌ی بلند دو مرد شیرین هم لبخندی زد و به صندلی ماشین تکیه داد: _ ولی شما پشیمون می‌شین. فرهاد کمی گردنش را به عقب متمایل کرد ولی نه آنقدر که بتواند با شیرین رخ‌به‌رخ شود. نگاه نافذ شیرين دلش را آب می‌کرد: _از چی دخترعمو؟ ازدواج در سن یکصد و نود و نه سالگی؟! خیلی خوب، باشه به‌خاطر شما من یکصد و نود و هشت سالگی مزدوج می‌شم. خوبه؟! شیرین پوزخندی زد و دست به سینه نشست و گفت: _باشه، حالا هرچی دلتون می‌خواد بگین ولی بعدا به حرف من می‌رسین، ببینین کِی گفتم؟! فرهاد دوباره به روبه‌رویش خیره شد و با لحنی آرام زمزمه كرد: _ از نصیحت شما که واقعا به‌جا و به‌موقع بود واقعا متشکرم دخترعمو جان...تا ببينيم قسمت چی می‌شه؟! شیرین پوزخند دیگری زد ولی هیچ نگفت. شروین کنار پارک بزرگ و سرسبزی توقف کرد و در همان حال گفت: _فعلا بپريد پايين به وقتش شيرينی عروسی فرهادم می‌خوريم هر سه از ماشین پیاده شدند. پارک زیبایی بود که دریاچه‌ی کوچکی را در دل خود جای داده بود. به محض ورود به سمت دریاچه رفتند و ابتدا یک دور کامل دور آن قدم زدند. چندین مرغابی و اردک مشغول خوردن تکه‌های نانی بودند که عابران برایشان انداخته بودند. شیرین هم از شروین خواست برایش مقداری نان تهیه کند، با رفتن شروین شیرین به نرده‌های دریاچه تکیه داد و با لذت مشغول تماشای پرندگان درون دریاچه شد و فرهاد دو قدم دورتر مشغول تماشای دخترعمویش... دختری كه حتی خودش نمی‌دانست با آن نگاه سرد چه بلايی بر سر دل بيچاره‌ی او می‌‌آورد! لحظاتی بعد دست در جیب به کنار شیرین رفت و خیره به پرندگان و زلال آب آرام دریاچه به آرامی گفت: _ امیدوارم از شوخی‌های من ناراحت نشده باشی. قصدم فقط شوخی و مزاح بود. در این مورد خاص نیاز به زمان دارم. می‌دونم مامان خیلی دوست داره من‌و سر و سامون بده ولی فعلا وقت مناسبی برای این‌کار نیست. هروقت زمانش برسه خودم اقدام می‌کنم. از دست منم ناراحت نشین دخترعمو... نگاهش چرخید و به شیرین که سرش را چرخانده بود و نگاهش می‌کرد خیره شد، همان لحظه شروین با سر و صدا آمد و گره نگاه دو جوان را از هم باز کرد. تکه‌های نان را به شیرین داد و گفت: _پولشو ازت می‌گیرم شیرین چشم غره‌ایی رفت و مشغول باز کردن و تکه‌تکه کردن نان‌ها شد. دو جوان ترجیح دادند یک دور دیگر دور دریاچه قدم بزنند و در مورد مسائل مختلف صحبت کنند، شیرین همراهشان نرفت و مشغول نان دادن به پرندگان شد. با بازگشت فرهاد و شروین و اینکه همچنان راجع مسائل روزمره و کاری صحبت می‌کردند شیرین کلافه پوفی کشيد وگفت؛ _ای‌بابا سرسام گرفتم. لطفا برید روی اون نیمکت بشینین و هر چقـــــدر که دلتون می‌خواد باهم حرف بزنین، منم همین‌جا وایمیستم و به پرنده‌ها غذا می‌دم. بعد درحالی که با حرص تکه نانی به درون آب می‌انداخت آرام زیر لب ادامه داد: _من نمی‌دونم این مردها خسته نمی‌شن از بس در مورد کار با هم صحبت می‌کنن؟! فرهاد و شروین صدایش را شنیدند ولی هر دو رو به هم فقط لبخند زدند و راه خود را به سمت نمیکتی که با فاصله از نرده‌ها بود کج کردند هنوز چند قدمی دور نشده بودند که شروین گفت: _خواهر کوچولو به اون نرده‌ها تکیه نده، می‌ترسم بیوفتی تو دریاچه به‌جای غذا دادن به پرنده‌ها خودت طمعه‌ی اونها بشی. بعد هر دو با صدای بلند خندیدند. شیرین چرخشی به چشمانش داد و گفت: _ تو حواست به خودت باشه. مراقب باش اون درختای پشت نیمکت یه وقت بر اثر حوادث غیرمترقبه روی سرت خراب نشن. با این حرف شیرین، فرهاد و شروین که ساکت شده بودند اول به درختان پشت نیمکت و بعد به همدیگر نگاهی انداختند و این بار با صدای بلندتری خندیدند… 💟💟💟