رمان #روان_پریش (جلد دوم زنجیر)
✍🏻 به قلم: مستانه بانو
📌 #پارت_32
صمیمی شده بود باز!
هیچ دوست نداشت این دکتر زیبا و جذاب او را به نام بخواند اما بهخاطر احترامی که برای او قائل بود اعتراضی نمیکرد.
بدون لبخند سری تکان داد و از جای بلند شد و گفت:
_ ممنون اقای دکتر. راهنماییهای شما و غیاث خیلی به من کمک میکنه تا از پسش بربیام...
کامیار ایستاد و گفت:
_خواهش میکنم افسون جان. امیدوارم خیلی زود بیمارت معالجه بشه...
باز هم به نام صدایش زد و این بار افسون حرصی گوشههای لبش را بالا و پایین کرد و با خداحافظی کوتاهی از اتاقش خارج شد.
به محض خروج از اتاق نگاهی به پایین تا بالای در انداخت و گفت:
_حرص درآر... پوف
بلافاصله چرخید و از اتاق کامیار دور شد. باید جوری به او میفهماند که حدود خود را رعایت کند اما چطوری؟!
از آسایشگاه که خارج شد مستقیم به خانهاش رفت. این اواخر حتی حوصلهی رفتن به مطب را نداشت و تمامی مراجعه کنندگانش را معطل خود گذاشته بود.
خود هم نمیدانست چرا نمیتوانست روی درمان دیگران تمرکز کند و فقط فکر محراب است که تمام ذهنش را پر کرده است.
خسته بود و حوصلهی خوردن شامش را نداشت.
بیآنکه لقمهای غذاب بخورد از پشت میز آشپزخانه بلند شد و به اتاق خوابش رفت.
برای به راه آوردن محراب نقشهها داشت و نیاز به زمان زیادی هم داشت. باید برای شناختن روحیاتش با آیکال بیشتر صحبت کند.
عکسهای جذابش هنوز روی عسلی کنار تختش بود.
انگار که این مرد هم در گذشته و هم حال دست از جذابیت برنمیداشت.
یکی از عکسهایش را برداشت صورت شش تیغهاش در عکس میدرخشید. جوان بود و شاداب، اما اکنون شکسته و البته مردانهتر شده بود.
باید او را به همین شادابی بازمیگرداند، باید...
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_31 _ خوب ببینن، مگه نمیدونن که من چقد عاشق مامانشونم؟!
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_32
شیرین بیحوصله سرش را به سمت راست چرخاند:
_ بابا، مامان منتظره، بهش قول دادم کمکش کنم.
آقا وحید که دستانش را دور کمر دخترش به هم قفل کرده بود سرش را به سمت آشپزخانه گرداند و با صدای بلندی همسرش را صدا کرد؛
_ ستاره، تو با دخترم کاری داری؟!
ستاره از توی آشپزخانه بلند جواب داد؛
_ نه، کاری باهاش ندارم!
آقاسعید رو به شیرین کرد؛
_ دیدی حالا؟! خانم میره بیرون برای خودش گردش میکنه، تفریح میکنه، به باباش که میرسه حوصله نداره. به قول عموت ای پدرسوخته
_آره میرم بیرون گردش میکنم، تفریح میکنم، به شما میرسم حوصله ندارم
_ یه دفعه بگو با بابایی قهری دیگه
شیرین خودش را لوس کرد و گفت:
_ بله، با بابایی قهرم
لبخند از روی آقا سعید محو شد دستهایش شل شد و پایین افتاد، از دخترش رو گرداند و با ناراحتی گفت:
_ آفرین بهت بابا... اگه رفتی بیرون گردش و تفریح کردی و بهت خوش گذشته اول با اجازهی من و بعد هم با ماشین من بوده، این جای تشکرته؟!
شیرین سرش را بالا آورد و نگاهی به پدر دلخور و مغمومش انداخت، لبخند شیطنتآمیزی به لب آورد و دستانش را دور گردن پدر حلقه کرد:
_قربونتون برم که دلخوریتونم خوشگله، راستی راستی فکر کردین باهاتون قهرم؟! فقط خواستم یکم سربهسرتون بذارم ببینین چه مزهای داره.
در پایان صحبتش با ناز و عشوه بوسهای روی گونهی راست پدرش گذاشت و دوباره سرش را بالا آورد و به چهرهی سعید خیره شد و وقتی خنده را بر لبان پدر دید خوشحال دستانش را از گردن او باز کرد و به هم کوبید و گفت:
_ پس دیگه دلخور نیستین؟!
آقا سعید نگاه عاقل اندرسفیهای به دخترش انداخت و هیچ نگفت.
شیرین ادامه داد:
_ پس من میرم براتون یه چای دیگه بیارم چون این چای دیگه سرد شده...
سینی چای را برداشت و استکان چای را رویش قرار داد لبخند شیرینی به پدرش که با خنده به او خیره شده بود زد و به سمت آشپزخانه روانه شد. چای را عوض کرد و دوباره برگشت و پدرش را مشغول تماشای تلویزیون دید.
فنجان چای را در مقابلش گذاشت و لبخندی به رویش پاشید و دوباره راه آشپزخانه را در پیش گرفت. ساعتی بعد همهی اهل خانه دور میز داشتند با هم شام میخوردند و در مورد مسائل مختلف صحبت میکردند و با شادی برای آینده نقشه میکشیدند.
★★★
💟💟💟