رمان #روان_پریش (جلد دوم زنجیر)
✍🏻 به قلم: مستانه بانو
📌 #پارت_39
دست راستش گردن افسون را چنگ زد. به طرز وحشتناکی چشمان خشمگینش را به چشمان دخترک دوخت، نفسهای تندش صورت افسون را خراش میداد و ترسی بیامان تمام تن دختر جوان را در بر گرفت. کتاب از دستش رها شد و مچ دست محراب را در میان انگشتان ظرفیش فشرد.
نفس در سینهی دختر جوان حبس و چشمان وحشتزدهاش خیرهی چشمان ترسناک محراب بود، مچ دست مرد را به شدت فشرد و لب زد، اما صدایی از میان لبهایش خارج نشد. انگار که ماری گلویش را در بر خود گرفته و اجازهی هر گونه حرکتی را از او گرفته باشد. حتی توان قورت دادن آب دهانش را نیز نداشت. مستأصل و درمانده نگاه مظلومش را به چشمان محراب دوخت و فشاری دیگر به مچ دستش وارد کرد. اشکی از گوشهی چشمش چکید و دست دیگرش را بلند کرد و روی شانهی مرد جوان قرار داد. انگار که برق به تن محراب وصل شد که به آنی عقب کشید و گلویش را رها کرد.
داشت نفسش را میگرفت...
درست مثل نفس تلما...
انگار که تازه از خواب بیدار شده بود، قدمی کوتاه به عقب برداشت و به سرفه کردن افسون خیره شد.
دخترک که هوا به ریههایش رسیده بود و میتوانست نفس بکشد سر بلند کرد و به محراب که هنوز هم اخم داشت زل زد. لرزش محسوس تنش نگاه محراب را به اندامش کشید.
او را ترسانده بود! همانی که میخواست شد! اما چرا راضی نبود؟!
اشک همچنان از چشمان دختر جوان سرازیر بود که محراب باری دیگر خود را جلو کشید و اینبار بیآنکه به او دست بزند صورتش را در مقابل صورت افسون قرار داد و نگاه برزخیاش را به او دوخت و گفت:
_ به اخطارهای من توجه کن... یه کاری نکن ببرمت تو اون موتورخونه یه بلایی سرت بیارم و با همهی دم و دستگاه اونجا جوری آتیشت بزنم که استخونات هم پیدا نشن...
تهدیداتش را شمرده و دلهرهآور به زبان میآورد تا شاید این دخترک لجباز را از راهی که در پیش گرفته بود بازدارد.
لال شده بود انگار این دخترک سر و زباندار...
دستش را بالا آورد و گلویش را لمس کرد. پلکهایش را که روی قرار داد اشک از لای مژههایش به بیرون چکید و محراب عقب کشید.
دور شد...
از او...
از اتفاقی که ممکن بود بیافتد!
از گرفتن نفسی دیگر...
افسون چشم باز کرد و دیگر او را در مقابل خود ندید.
کنار پنجره ایستاده بود. پشت به او با دستهایی که پشت سرش مشت کرده بود.
آب دهانش را قورت داد و بیآنکه حرفی بزند از جای بلند شد و به سرعت از اتاق خارج شد.
با عجله رفتن و صدای پای لرزانش در اتاق پیچید و درست لحظهی خروجش محراب سر چرخاند و نگاهش کرد. نگاهش پایین افتاده و در حال بستن در اتاق بود.
چه داشت میکرد؟!
داشت او را میکشت؟!
داشت واقعا قاتل میشد!
انگشتهایش را محکمتر در هم فشرد، چقدر دلش میخواست این مشتهای محکم را بر دهان خود فرود آورد.
او داشت ضعیف میکشت...
زن، این موجود ظریف و ضعیف را...
بیرحم شده بود!
دیگر اثری از آن محراب خوشقلب و مهربان و شوخ باقی نمانده بود!
چه بر سرش آمده بود؟!
سرش را بالا گرفت و زمزمه کرد:
_ خدایا...
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_38 _ اگر از نظر شما مشکلی ندارم باید دلیل نه گفتن شما
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_39
پانزده روز از شب خواستگاری سپری شد و در این روزها لحظات سختی بر هر دو خانواده گذشت .
آقا سعید بعد از رفتن خانوادهی برادرش با عصبانیت به اتاق شیرین رفت و به او گفت از امشب دیگر دختری به نام شیرین ندارد و برایش مهم نیست که از این بعد او چگونه زندگی کند و چه همسری اختیار میکند و عملاً دیگر او را نادیده خواهد گرفت.
برادرانش هم هرکدام او را توبیخ کردند که رفتار مناسبی با عمویشان نداشته و باعث و بانی شکرآب شدن روابط دو خانواده تنها اوست.
اما فرهاد، او شب را به منزل بازنگشت. فردا و پسفردا هم خبری از او نشد تا اینکه بعد از سه روز با پدرش تماس گرفت و گفت که حالش خوب است و فقط میخواهد مدتی به تنهایی خلوت کند و به محض روبهراه شدن اوضاعش به منزل برمیگردد.
بعد از پانزده روز فرهاد با سرورویی ژولیده به خانه بازگشت، ریشهای نتراشیده و لباسهای نامرتب خبر از حال و اوضاع ناآرامش میداد.
مادر از دیدنش خوشحال شد ولی اوضاع بهم ریختهی پسرش اشک به دیدگانش آورد. آقا وحید دست کمی از همسرش نداشت ولی مرد بود و مقاومتر.
فرهاد سلامی کرد و راه اتاقش را در پیش گرفت مادر صدایش زد ولی آقا وحید او را به سکوت دعوت کرد و گفت:
_فعلا بذار راحت باشه، بعد باهاش صحبت میکنیم .
فرهاد آرام در اتاقش را باز کرد و وارد شد، اولین چیزی که به چشمش خورد تلسکوپ کنار پنجره بود که فقط به امید هربار دیدن شیرین جابهجایش نکرده بود.
به سرعت به کنار پنجره رفت و با ضربهای محکم تلسکوپ را به سمتی پرت کرد، از صدای افتادن تلسکوپ وحید و مینا خود را به اتاقش رسانده و وارد شدند. در نگاه اول چشمشان به تلسکوپ افتاده و داغون شده افتاد و بعد به فرهاد که کنار پنجره ایستاده و چنگ به موهایش میزد .
مادر آرام صدایش زد ولی فرهاد بیآنکه برگرد گفت:
_خواهش میکنم تنهام بذارین مامان، خودم میام پایین
آقا وحید و مینا خانم به آرامی و نگران اتاق را ترک کردند و در را پشت سرشان بستند. فرهاد کمی در اتاق قدم زد و بعد در حالی که به شدت عصبی بود حولهاش را برداشت و وارد حمام شد.
ساعتی بعد مرتب و آماده از اتاقش بیرون آمد و یکراست به سمت آشپزخانه رفت، در حالی که مادرش را صدا میکرد در یخچال را باز کرد و گفت:
_ناهار چی داشتیم مامان؟!
مینا وارد آشپزخانه شد و جواب داد:
_استانبولیپلو مامان جان. برات گرم کنم؟!
_بله بیزحمت. خیلی گرسنمه.
مینا نگاهی به پسر لاغر و تکیدهاش انداخت ولی هیچ نگفت و مشغول گرم کردن غذا شد.
آقا فرهاد وارد آشپزخانه شد و گفت:
_برای منم یه چای بیار خانم.
دو مرد پشت میز آشپزخانه نشسته بودند، یکی متفکر و مشغول بازی با نمکدان روی میز، دیگری خیره به پسر شاخ شمشادش که اکنون با حالی زار روبرویش نشسته...
_فرهاد بابا، دنیا به آخر نرسیده، گرچه شیرین...
فرهاد حرف پدرش را قطع کرد:
_بابا یه موضوعی بود میخواستم بعد از روشن شدن قضیهی شیرین باهاتون صحبت کنم. الان وقتشه، حدودا دوماه پیش ساسان دوست دوران دانشگاهم برای شراکت و همکاری به من پیشنهاد کار داد، دوساله تو انگلیس یه شرکت "..." تأسیس کرده، میخوام پساندازم رو تو شرکتش سرمایهگذاری کنم، یه مدتی هم باید برم اونجا و تو شرکت کار کنم چون هم شریکم و هم سرمایهگذار و هم عضو هیئت مدیره شرکت...
مینا حرف پسرش را قطع کرد:
_یعنی چی مامان جان؟! میخوای بری اون سر دنیا؟! فکر من و باباتو نکردی؟!
_مامان من که تا آخر عمرم وبال گردن شما نیستم. بالاخره باید مستقل بشم، بهترین موقعیت کاری به من پیشنهاد شده، دوست دارین بشینم اینجا؟!
مینا تا خواست جواب پسرش را بدهد آقا وحید خیره به چهرهی پسرش گفت:
_نه بابا. اگه کار مناسبیه و موقعیت خوبی داره و به دوستت اعتماد داری پیشنهادش رو رد نکن. من و مادرت مثل همیشه پشتت رو خالی نمیکنیم و کنارتیم.
_ چی داری میگی وحید؟! اون سر دنیاست نه بغل گوشمون، من راضی نیستم.
_مامان چه اون سر دنیا باشه چه بغل گوشتون من این پیشنهاد رو قبول کردم، تصمیم داشتم با شیرین برم ولی الان تنها میرم، لطفا مانع پیشرفتم نشین.
_ولی مامان تنهایی و تو کشور غریب...
آقا وحید حرف آخر را زد:
_هرکاری که صلاح میدونی درسته انجام بده پسرم، برو و مطمئن باش دعای خیر من و مادرت پشت سرته، میدونم موفق میشی و ما رو سربلند میکنی.
★★★★
💟💟💟