eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
205 عکس
17 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_72 شیرین چند روزی بود که با خود کلنجار می‌رفت تا بتوان
رمان ✍به قلم:مستانه بانو فرهاد وقتی جوابی نگرفت تکرار کرد: _شیـــــرین؟! پرسیدم اینجا چه خبره؟! شیرین با ترس از جا برخاست و ایستاد. زبانش قفل شده بود و یارای سخن گفتن نداشت. ریچارد نگاهی به شیرین انداخت و به سمت فرهاد حرکت کرد: _ هی پسر، چرا اینقدر عصبانی هستی؟! اتفاقی افتاده؟! فرهاد که چشم از شیرین برنمی‌داشت با این حرف ریچارد سرش را با شدت به سمت ریچارد که حالا دقیقا کنارش ایستاده بود و دست راستش را روی کتف فرهاد گذاشته بود کج کرد. دندان‌هایش را روی هم فشرد و نگاه تندی به دست ریچارد انداخت و مجددا به چشم‌های آبی و خندانش زل زد. ریچارد که موقعیت را بدتر از حد تصورش دید دستش را از روی کتف فرهاد برداشت و اینبار جدی شد: _ مشکلی پیش اومده پسر؟! فرهاد دستش را مشت کرد و آرام بالا آورد، اما دستش به نیمه‌های راه که رسید انگشت اشاره‌اش را از مشت بیرون کشید و روی سینه‌ی ریچارد قرار داد و چندین ضربه‌ی آرام به سینه‌ی ریچارد زد و در همان حال گفت: _ نمی‌خوام با زنم صمیمیتی داشته باشی ریچارد، از زن من فاصله بگیر، یک‌بار برای همیشه می‌گم اگر یک‌بار دیگه فقط یک‌بار دیگه تورو اطراف زنم ببینم. چه عمدی چه تصادفی، بلایی به سرت میارم که هیچ‌وقت یادت نره. تا بفهمی هیچ‌وقت به یه زن متأهل اون هم ایرانی نزدیک نشی، فهمیدی؟! پـــــســـــر... "پسر" را کش‌دار تلفظ کرد و نگاه خشمگینش را به چشمان ریچارد دوخت. ریچارد دستانش را به علامت تسیلم بالا برد و جواب داد: _اوه پسر، سخت نگیر، ما فقط داشتیم حرف می‌زدیم، که البته شیرین اصلا متوجه‌ی صحبتای من نمی‌شد! آروم باش پسر... فرهاد چشم‌هایش را روی هم فشرد تا به خود مسط شود ولی با تصویری که از صمیمیت ریچارد کنار شیرین دیده بود آرام شدنش غیرممکن بود. بنابراین چشم‌هایش را باز کرد و با عصبانیت یقیه‌ی پیراهن ریچارد را به دست گرفت و فریاد زد: _وقتی می‌دونی متوجه‌ی حرفات نمی‌شه چرا میای و باهاش هم‌صحبت می‌شی؟! ریچارد که از رفتار تند فرهاد شوکه شده بود سعی کرد یقه‌اش را از دست‌های فرهاد بیرون بکشد: _گفتم که ما کاری نمی‌کردیم، فقط حرف می‌زدیم... انگار ریچارد متوجه‌ی عصبانیت فرهاد نشد که حرفش را دوباره تکرار کرد! فرهاد مشتش را آماده کرد که در دهان ریچارد فرود آورد که با صدای ساسان در نیمه‌راه متوقف شد. _اینجا چه خبره؟! چیکار می‌کنی فرهاد؟! ریچارد فرصت را غنیمت شمرد و یقه‌اش را از دست فرهاد خارج کرد و به سمت ساسان رفت و با عصبانیت گفت: _ این رفیقت دیوانه‌ست ساس... ساسان که از اصل ماجرا بی‌خبر بود نگاهش کرد و تا خواست سؤالی بپرسد ریچارد به سرعت اتاق را ترک کرد. بنابراین رو به فرهاد پرسید: _ می‌گم اینجا چه خبره؟! صدای فریادتون کل واحد رو پر کرده بود فرهاد به جای جواب به سرعت به سمت شیرین رفت. کنارش قرار گرفت و بازویش را در مشت فشرد. با چشم‌هایی به خون نشسته از میان دندان‌های به هم کلید شده گفت: _ بهتره از این خانم بپرسیم اینجا چه خبره؟! هوم شیرین خانم؟! نمی‌خوای توضیح بدی؟! شیرین که از فشار دست فرهاد روی بازویش درد را با تمام وجود احساس می‌کرد اولین دانه‌ی اشکش سرازیر شد و با لکنت گفت: _بـ... به خـ... خدا هیـــچی، من اصلا نفهمیدم اون چی گفت فرهاد فشار دستش را بیشتر کرد که صدای جیغ شیرین بالا رفت. ساسان خود را به آن دو رساند و گفت: _ چته تو وحشی؟! ولش کن، دستش رو شکستی. خب مثل آدم ازش سؤال کن به زور دست فرهاد را از بازوی شیرین جدا کرد و ادامه داد: _ حالا بگین چی شده؟! فرهاد خشمگین به چشمان اشک‌آلود شیرین که در حال ماساژ بازوی خود بود زل زد و با حرص گفت: _ از این خانم بپرس که با اون مرتیکه‌ی اجنبی دل می‌داد و قلوه می‌گرفت. شیرین تند سرش را بالا گرفت و با تعجب و سؤالی پرسید: _ فرهــــاد؟! و کاسه‌ی چشم‌هایش از اشک پر شد، فرهاد ادامه داد: _ هان، چیه؟! نکنه می‌خوای انکار کنی که اینقدر به این پسره رو دادی که مرتیکه با صمیمیت بیاد روبه‌روت اینجا بایسته و بهت لبخند ژکوند تحویل بده؟! ببین چی می‌گم شیرین تا وقتی طلاقت ندادم و برنگشتی ایران حق نداری از این غلطا بکنی وگرنه... ساسان میان حرفش پرید: _ چی داری می‌گی تو؟! خودت که ریچاردو می‌شناسی، چرا به این دختر گیر الکی می‌دی؟! از حرف‌های سنگین فرهاد بغض بدی در گلوی شیرین نشست همان‌طور با چشمانی پر از اشک به فرهاد خیره شد و با صدای لرزانی به ساسان گفت: _ساسان... می‌شه منو برسونی خونه؟! آنقدر مظلوم و دردمندانه این جمله را به زبان آورد که در کسری از ثانیه فرهاد خشمگین تبدیل به مردی آرام شد. دستش را به میز گرفت و پایش را عقب برد. زل زده در چشمانی که همچنان تیر نگاهش قلبش را نشانه گرفته بود ساکت و آرام نفس عمیقی کشید و دلخور گفت: _خودم می‌رسونمت... ساسان که آرامش را در چهره و صدای آن دو دید میان حرفش آمد و گفت: _ خودم می‌برمش، تو به کارات برس و بعد بیا... 💟💟💟