eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
205 عکس
17 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_76 دست شیرین روی شانه‌ی فرهاد بود و او خیره به چشمان خج
رمان ✍به قلم:مستانه بانو شیرین شوکه صدایش را بالا برد: _ فرهاد دستم‌و ول کن، مچم‌و شکستی، ولم کن... ساسان کلافه از التماس‌های شیرین دست آزاد فرهاد را گرفت و او را متوقف کرد: _ دِ لعنتی ولش کن، چرا باهاش اینجوری رفتار می‌کنی؟! برده‌ی تو که نیست... فرهاد عصبی دستش را از دست ساسان بیرون کشید و فریاد زد: _ به تو چه؟ هان؟! تو چه‌کاره‌ای؟ زنمه، هرکاری دلم بخواد می‌کنم، تو چیکار داری؟! ساسان عصبی گردن کشید و جواب داد: _ من همونی‌ام که با پدرش صحبت کردم و اون قرار بود دخترش‌و دست من بسپاره، خیلی راحت هم می‌تونم دوباره باهاش تماس بگیرم و بگم که تو اینجا داری چه بلایی سر دخترش میاری دو مرد عصبانی چشم‌درچشم هم زل زده بودند، ساسان زودتر نگاه از چشمان فرهاد گرفت و خواست رو برگرداند اما چیزی را که دید مبهوت در جا متوقفش کرد. شیرین دستش را با خشم از دست فرهاد بیرون کشید و فریاد زد: _ چیه دور برداشتی زنم زنم می‌کنی؟! فکر کردی هیچی نمی‌گم هر کاری خواستی می‌تونی انجام بدی؟ نه آقا! اگه حرفی نمی‌زنم برای اینه که می‌گم بذار عقده‌هاش‌و خالی کنه اما می‌بینم انگار این کینه‌ای که به دل گرفتی قراره تا ابد ادامه داشته باشه... آب دهانش را بلعید و ادامه داد: _ تحقیرت کردم، درست! اما توی کشور خودت بوده، دو نفر دست نوازش سرت کشیدن و بهت دلداری دارن، اما من چی؟! من‌و آوردی کشور غریب که هیچ‌کس نیست به دادم برسه بعد هر جوری که دوست داری با من رفتار می‌کنی... چشمان متعجب فرهاد به دهان شیرین دوخته شده بود، تنها واکنشی که از خود می‌توانست نشان دهد حرکت تند پلک‌هایش بود. شیرین با همان لحن پرخاشگر به ساسان گفت: _ ببخشید ساسان، دیگه نمی‌تونم روی قولم بمونم ساسان در حالی که به سر تا پای فرهاد سرزنش‌وار می‌نگریست سر تکان داد: _ می‌فهمم! حق داری... فرهاد به خود آمد، نباید بازی را می‌باخت! نباید خود را از تک و تا می‌انداخت، بازوی شیرین را در مشت گرفت: _ چه قول و قراری با هم گذاشتید لعنتی‌ها؟! چشمان شیرین از درد بسته شد، این‌بار با همان خشم بازویش را از چنگال فرهاد رها کرد و با صدای بلندتری فریاد زد: _ خجالت بکش، جوری می‌گی قول و قرار که کسی ندونه فکر می‌کنه راجع به چی صحبت می‌کنی! برای ذهن مریضت متأسفم... جمعیت زیادی نظاره‌گر آن‌ها بودند، عده‌ای در حالی که رد می‌شدند نگاهشان می‌کردند و به راه خود ادامه می‌دادند، عده‌ای هم ایستاده و تماشایشان می‌کردند. شیرین بی‌حواس رو به آن‌ها با عصبانیت دستش را در هوا تکان داد و به انگلیسی گفت: _ چیه؟! به چی نگاه می‌کنید؟! مگه فیلم سینماییه؟! از اینجا برید! ساسان به زور سعی در کنترل خنده‌اش داشت، در آخر موفق نشد و خندید: _ شیرین خانم مگه اینجا ایرانه که با اصطلاحات ایرانی ازشون پذیرایی می‌کنی؟! شیرین اما با همان خشم بار دیگر به جمعیت نگاه کرد: _ والا خب مگه تماشا داره؟! خوبه از زبونمون چیزی هم نمی‌فهمن! ساسان کف دستانش را به طرف شیرین گرفت و او را به آرامش دعوت کرد: _ باشه، باشه! رعد و برقت رو روی من نزن شیرین تک‌خنده‌ای کرد، فرهاد اما متعجب‌تر از پیش به شیرین زل زده بود: _ تو کِی انگلیسی یاد گرفتی؟! شیرین اخم‌هایش را در هم کشید: _ نکنه انتظار داشتی اینجا مثل کر و لال‌ها رفتار کنم؟! چشمانش را ریز و انگشت اشاره‌اش را به طرف فرهاد گرفت و ادامه داد: _ خوب گوش‌هات‌و باز کن جناب فرهادی! تا امروز توهین کردی، تحقیر کردی هیچی بهت نگفتم! اما از همین الان به بعد اجازه نمی‌دم باهام اینجوری رفتار کنی. اگر تاوان رفتار خودم بوده که بیشتر از اینارو پس داد و سر به سر شدیم، چیزی به هم بدهکار نیستیم. مفهوم بود؟! هر دو مرد هاج‌وواج به شیرین نگاه می‌کردند، شیرین که سکوت فرهاد را دید، قدمی به جلو برداشت و صورتش را نزدیک صورت فرهاد برد و بُراق شد: _ نشنیدم! مفهوم بود؟! فرهاد مبهوت سرش را به نشانه‌ی "بله" تکان داد. ساسان انتظار این بی‌پروایی را از شیرین نداشت، حالا می‌فهمید چرا فرهاد در روزهای ورودش اینقدر افسرده‌حال بود، اگر شیرین قبلا با اون این طور سخن می‌گفت، پس فرهاد حق داشت! او هرگز چنین جسارتی را در هیچ زنی ندیده بود، در دل اعتراف کرد که به راستی شیرین همچون ماده ببر بود، مخصوصا حالا که زخمی هم شده بود! فرهاد اما دو حس متفاوت را هم‌زمان تجربه می‌کرد، عشق و ترس! عشق شیرین که از دیرباز در قلبش جوانه زده بود، این را هم می‌دانست که جسور بودن از خصوصیات شیرین بود اما حالا با این حالت تدافعی که به خود گرفته بود واقعا ترسناک می‌نمود. آب دهان خود را به سختی فرو داد و به آرامی از شیرین فاصله گرفت. سؤالش در سر دوباره تکرار شد: _ کِی و چطوری انگلیسی رو یاد گرفتی؟!