رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_31 _ خوب ببینن، مگه نمیدونن که من چقد عاشق مامانشونم؟!
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_32
شیرین بیحوصله سرش را به سمت راست چرخاند:
_ بابا، مامان منتظره، بهش قول دادم کمکش کنم.
آقا وحید که دستانش را دور کمر دخترش به هم قفل کرده بود سرش را به سمت آشپزخانه گرداند و با صدای بلندی همسرش را صدا کرد؛
_ ستاره، تو با دخترم کاری داری؟!
ستاره از توی آشپزخانه بلند جواب داد؛
_ نه، کاری باهاش ندارم!
آقاسعید رو به شیرین کرد؛
_ دیدی حالا؟! خانم میره بیرون برای خودش گردش میکنه، تفریح میکنه، به باباش که میرسه حوصله نداره. به قول عموت ای پدرسوخته
_آره میرم بیرون گردش میکنم، تفریح میکنم، به شما میرسم حوصله ندارم
_ یه دفعه بگو با بابایی قهری دیگه
شیرین خودش را لوس کرد و گفت:
_ بله، با بابایی قهرم
لبخند از روی آقا سعید محو شد دستهایش شل شد و پایین افتاد، از دخترش رو گرداند و با ناراحتی گفت:
_ آفرین بهت بابا... اگه رفتی بیرون گردش و تفریح کردی و بهت خوش گذشته اول با اجازهی من و بعد هم با ماشین من بوده، این جای تشکرته؟!
شیرین سرش را بالا آورد و نگاهی به پدر دلخور و مغمومش انداخت، لبخند شیطنتآمیزی به لب آورد و دستانش را دور گردن پدر حلقه کرد:
_قربونتون برم که دلخوریتونم خوشگله، راستی راستی فکر کردین باهاتون قهرم؟! فقط خواستم یکم سربهسرتون بذارم ببینین چه مزهای داره.
در پایان صحبتش با ناز و عشوه بوسهای روی گونهی راست پدرش گذاشت و دوباره سرش را بالا آورد و به چهرهی سعید خیره شد و وقتی خنده را بر لبان پدر دید خوشحال دستانش را از گردن او باز کرد و به هم کوبید و گفت:
_ پس دیگه دلخور نیستین؟!
آقا سعید نگاه عاقل اندرسفیهای به دخترش انداخت و هیچ نگفت.
شیرین ادامه داد:
_ پس من میرم براتون یه چای دیگه بیارم چون این چای دیگه سرد شده...
سینی چای را برداشت و استکان چای را رویش قرار داد لبخند شیرینی به پدرش که با خنده به او خیره شده بود زد و به سمت آشپزخانه روانه شد. چای را عوض کرد و دوباره برگشت و پدرش را مشغول تماشای تلویزیون دید.
فنجان چای را در مقابلش گذاشت و لبخندی به رویش پاشید و دوباره راه آشپزخانه را در پیش گرفت. ساعتی بعد همهی اهل خانه دور میز داشتند با هم شام میخوردند و در مورد مسائل مختلف صحبت میکردند و با شادی برای آینده نقشه میکشیدند.
★★★
💟💟💟
🏴 إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُون🏴
حادثه تروریستی در تهران... اسماعیل هنیه به شهادت رسید🖤
شهادتتون مبارک 💔
@Romankade
@Romankade, hamaghosh marg.apk
1.37M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, hamaghosh marg.pdf
1.55M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, hamaghosh marg .epub
187.7K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
هم آغوش مرگ ⬆️📚
@Romankade
✍🏻نوشته: : آزاده بختیاری
📖تعداد صفحات : 155
💬خلاصه:
سرگذشت زنی را که شوهرش را از دست می دهد. به خاطر وجود سختی های بی شمار بر سر راه زندگی اش، مجبور به از دواج مجدد می شود. با مردی بزرگتر از خود به همراه دو پسر بزرگ.
او مجبور می شود همه جوونی واحساس را به چاله فراموشی بسپارد.برای بزرگ کردن طفلش، هر بلایی را به جان بخرد. زندگی اش با آن دو پسرهمسر دومش، سراسر کینه ونفرت با آزار وافتراهایی که به وجود پاکش می زدند واورا بدنام می خواندند. آن طفل معصوم، کیان فرزند زن بی نوا، قربانی حسادت وکینه ناجوانمردانه دو برادر ناتنی خود شد. پدر ناتنی اش از دنیا می رود وعرصه بر آنها تنگ وتنگتر می شود ومادرش مورد ضرب وشتم دائم آن دو قرار می گیرد.
🎭ژانر⬅️ #عاشقانه #طنز #معمایی #جنایی
📚 #هم_آغوش_مرگ
📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
@Romankade
@Romankade
📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_32 شیرین بیحوصله سرش را به سمت راست چرخاند: _ بابا، ما
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_33
با نزدیک شدن به آخر هفته ستارهخانم و شیرین به شدت درگیر کارهایشان بودند، به قول شیرین حسابی خانهتکانی کرده و همه جا از تمیزی برق میزد، از خرید وسائل ضروری گرفته تا اقلام خوراکی، همه چیز آماده و محیا و در حد عالی انجام شده بود.
شیرین لبخند بر لب به مبل تکیه زد و گفت:
_خسته شدیم اما میارزید مامان.
_آره والا، حس میکنم عید شده
شیرین با صدا خندید و خیاری برداشت، گاز محکمی به آن زد و گفت:
_میبینی مامان خانم؟! این همه کار داشتیم عروس خوبَت نیومد کمکمون.
_اون طفلی که درگیر بچه و زندگی خودشه شیرین
_اوهوع! طرفداریشو نکنین. یه توک پا میتونست بیاد و بگه کمک لازم ندارین؟!
ستاره سری جنباند و گفت:
_خواهرشوهر بازی درنیار...خودتم یه روز عروس میشی شیرین خانم.
شیرین پوفی کشید ؛
_اولا که من عروس بینظیری میشم. در ثانی ترجیح میدم عروس خانوادهایی بشم که تک فرزند باشه.
_ روتو کم کن دختر... ماشالله حیا!
شیرین خندید و از روی مبل بلند شد؛
_اصلا خودمونیم مامان... من بیحیام؟! اصلا خودت دلت میاد شوهرم بدی؟!
ستاره خانم با نگاهی تحسین آمیز به دخترش چشم دوخت:
_ به قول بابات به کَسکَسونش نمیدم به همه کَسونش نمیدم.
هردو خندیدند و ستاره خانم لبخندزنان ادامه داد:
_پاشو حرف بسه، پاشو کارهارو تموم کنیم که فردا کلی کار دیگه داریم.
_ چشم مامان...
سپس به اتفاق مادرش به آشپزخانه رفتند.
★★★★★
_ماشالله همه جا رو سابیدیدها
_از دست خیر شما بینصیب نموندیم خان داداش...
شروین بیتوجه به کنایهی خواهرش سری جنباند و رو به آشپزخانه گفت:
_مامان من گرسنهمها
_ای کارد بخوره به اون شکمت. تازه صبحونه خوردی.
_تو حرف نزنی نمیگن زبون نداریا!
شیرین خندهایی کرد و برای برادرش زبان درآورد.
★★★★★★
صدای زنگ خانه خبر از رسیدن اولین مهمانان را میداد. شروین به سمت آیفون رفت کلید آن را زد و با صدای بلند گفت:
_داداشه...
شیرین با خوشحالی به استقبال برادر بزرگترش شاهین، عروسشان مهسا و سلاله نوه کوچک و ناز خانواده که همگی از شباهت بینظیرش به شیرین میگفتند رفت.
با دیدن همه اهل خانواده برادرش ذوقزده مشغول روبوسی با برادر و همسر برادرش شد که سلاله با شیرین زبانی گفت:
_ پس من چی عمه؟!
شیرین خم شد و با خوشحالی سلالهی کوچک را به آغوش کشید:
_چطوری عروسک عمه؟! دلم برات یه ریزه شده بود خوشگلم. لباسشو ببین چقد خوشگله .
سلاله که از تعریف عمهاش خوشحال شده بود خودش را برای او لوس کرد و شیرین بوسهایی محکم به روی لُپهای گلی سلاله نشاند.
ستاره خانم و آقاسعید هم به استقبال عروس و پسرشان آمدند و مشغول دیده بوسی و خوش آمد گویی شدند.
★★★★★
💟💟💟
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_33 با نزدیک شدن به آخر هفته ستارهخانم و شیرین به شدت
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_34
همه در سالن پذیرایی نشسته بودند که شیرین رو به پدرش که سلاله را در آغوش گرفته بود گفت:
_ خوبه دیگه... نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار...
شاهین خندید و گفت:
_ حسودی هم مگه به خواهر ناز من میاد؟! اونم به برادرزادهاش.
همه خندیدند و شیرین رو برگرداند و گفت:
_ وقتی عزیز دردونه باشی حسودم میشی
_تو همیشه عزیز منی بابا. ولی این شکر پنیر منم جای خودشو داره حسود خانم...
سلاله رو به پدربزرگش گفت:
_حسودی یعنی چی بابایی؟!
صدای شلیک خندهی جمع به هوا برخواست که سلاله را مات و مبهوت کرد. آقا سعید با خنده جوابش را داد:
_حسود یعنی عمهات عزیزدلم.
شیرین پوفی کشید و گفت:
_عموم که اومد میگم حساب شمارو برسه که برای من رقیب نتراشید.
سلاله رو به عمهاش گفت؛
_عمه رقیب یعنی چی؟!
_ رقیب یعنی یکی مث من که عاشقته عمه.
و با این جمله یکبار دیگر همه باهم خندیدند…
صدای دوباره زنگ خانه خبر از رسیدن خانوادهی عمو میداد. شیرین ذوقزده از جایش بلند شد شخصا به حیاط رفت تا خانوادهی عمویش را به داخل خانه دعوت کند.
پس از سلام و احوالپرسی با دیدن دسته گل زیبایی که در دست فرهاد بود لبخندزنان گفت:
_شبیه دومادها شدی پسرعمو
فرهاد کمی سرخ شد ولی آقا وحید جواب شیرین را داد:
_انشالله دومادیش!
سپس نگاهی به همسرش انداخت و لبخند خاصی میانشان رد و بدل شد. فرهاد اما با نگاهی خیره پشت سرشان وارد خانه شد در حالی که میاندیشید آیا میان قلب دخترعموی شیطانش جایی برای او وجود خواهد داشت؟!
★★★★★
💟💟💟
@Romankade, Az kofr to ta din man .pdf
1.28M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻