eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
205 عکس
17 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
@Romankade, Avalin Marg.apk
1.24M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
اولین مرگ ⬆️📚 @Romankade ✍🏻 نویسنده: مبینا حاج سعید 📖 تعداد صفحات : 933 💬خلاصه : سرگرد ماهر سازمان نیروی انتظامی، با یک تصادف غیر عمد می‌میرد؛ البته این چیزیست که بقیه از آن خبر دارند، در حالی که مسئله پیچیده‌تر است! سرگرد مُرده‌ی دیروز، تبدیل به رئیس باند امروز شده است که هدفی مهم دارد اما... مقدمه: مبهوت از جمعیت رو به رویم، چشمانم را بسته بودم و تظاهر به مردن می‌کردم؛ در حالی که روحم از آن لحظه به بعد، مُرد! اولین صحنه‌، اولین مرگ روح من! صحنه‌ها پشت صحنه‌ها، دروغ‌ها پشت دروغ‌ها، گلوله‌ها پشت گلوله‌ها! احساسات مرده، هرگز زنده نمی‌شوند. احساس که بمیرد، روح دمیده شده‌ی خدا در وجودت هم برای ابدیت چشم‌ می‌بندد اما... 🎭ژانر⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_86 روزها از صحبت‌های ردوبدل شده‌ی شیرین و فرهاد در ماش
رمان ✍به قلم:مستانه بانو صبح دوروز بعد فرهاد آرام از پله‌ها پایین آمد و به آشپزخانه رفت. لباسش را پوشیده و آماده‌ی رفتن به شرکت بود، به آرامی صندلی را عقب کشید و در حین نشستن زیر لب سلام کرد. شیرین جوابی نداد ولی ساسان با شور و هیجان سلامش را پاسخ داد: _ سلام داداش، صبح بخیر، به‌به تیپ زدی، خبریه؟! فرهاد در سکوت نیم‌نگاهی به ساسان انداخت، پاکتی که در دست داشت روی میز برای شیرین سُر داد و آرام گفت: _ وکالت‌نامه است، از همین الان می‌تونی خودت رو مطلقه بدونی، کافیه مراجعه کنی و درخواست بدی... ساسان با دهانی باز از تعجب پرسید: _ چی؟ چی شده؟! چی داری می‌گی تو؟! فرهاد بی‌توجه به ساسان ادامه داد: _ آخرهفته نیستم، مدارک خروج از اینجا هم توی پاکت هست، همه چی بی‌کم و کاست آماده‌ست، بلیت هم برات رزرو کردم. فردا آماده می‌شه و چون من امشب پرواز دارم ساسان کارهاش‌و برات انجام می‌ده، آخرهفته هم می‌برتت فرودگاه... ساسان خشمگین صدایش را بلند کرد: _ به من چه ربطی داره؟! چی‌چی‌و می‌برتت فرودگاه؟! می‌شه بگین اینجا چه خبره؟ من دو روز ازتون غافل شدم تیشه برداشتین به ریشه‌ی زندگی‌تون زدین؟! فرهاد به سمت ساسان برگشت: _ تو همین یه کارو برام انجام بده قول می‌دم تا آخر عمرم دیگه هیچی ازت نخوام... ساسان لحظاتی چشمانش را محکم روی هم فشرد و جواب داد: _منظورم رو بد گرفتی! من می‌گم چرا طلاق؟ قبلا هم بهت گفتم... فرهاد دستی به صورتش کشید و حرفش را قطع کرد: _ من هم همون قبلا حرفام‌و بهت گفتم. راهی نیست داداش، شیرین باید برگرده، قول دادم و باید سر قولم بمونم به سمت شیرین برگشت. با نگاهی سرد و بی‌تفاوت نگاهش می‌کرد. حس کرد از این اتفاقات راضی است، به صندلی‌اش تکیه داد و گفت: _آخر هفته با ساسان می‌ری فرودگاه، اونور هم که عمو اینا منتظرتن شیرین ناراضی بود، اما چه باید می‌کرد؟! با خود فکر کرد: "اگر از جانب معشوقه نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد" دست پیش برد و بدون هیچ حرفی پاکت را برداشت و بی‌تفاوت و ساکت راه اتاقش را در پیش گرفت. ساعاتی بعد در شرکت شیرین بی‌توجه به حضور فرهاد لپ‌تاپش را خاموش کرد و راه سالن غذاخوری شرکت را در پیش گرفت. فرهاد حرفی نزد. می‌دانست که دخترعمویش علاقه‌ای به صحبت با او ندارد. پس در سکوت دنبالش روانه شد. شیرین غذایش را تحویل گرفت و به آخر سالن رفت و پشت میز نشست. مرد جوان آرام نزدیکش شد و خواست بنشیند که شیرین ظرف غذایش را برداشت و از جا برخاست و با فاصله‌ی یک میز آن طرف‌تر نشست و با این حرکت اعلام کرد که از حضور فرهاد در کنار خود راضی نیست، فرهاد واکنشی از خود نشان نداد، تنها آه بود که از سینه‌اش خارج شد. جایی نشست که کاملا در دیدرس فرهاد بود و این برای مرد جوان کفایت می‌کرد. فرهاد پشت به ورودی سالن غذاخوری بود و با قاشق غذایش را زیر و رو می‌کرد و میلی به خوردن نداشت ولی شیرین با اشتها ناهارش را می‌خورد. سرش را پایین انداخت تا خود را مشغول خوردن نشان دهد که با صدای پرهیجان ریچارد به سرعت سرش را بالا گرفت. ریچارد مستقیم به سمت شیرین رفت و با صدای بلند خندید و گفت: _ آه شیرین، تنها نشستی، چه سعادتی... صندلی را پیش کشید و نشست. شیرین نگاه فرهاد را متوجه‌ی خود دید، خندید و رو به ریچارد گفت: _بله پس از این سعادت استفاده کن که من آخر هفته دارم برمی‌گردم ایران! ریچارد متعجب بلند گفت : _چــــی؟! داری برمی‌گردی ایران؟! آخه برای چی؟ از کشور من خوشت نیومده؟ شیرین لبخندی ملیح و جذاب زد و گفت: _ اتفاقا برعکس، خیلی هم از این کشور خوشم اومده ولی درمانم تموم شده و باید برگردم، بیشتر از این نمی‌تونم اینجا بمونم، اما فرهاد اینجا می‌مونه، درواقع ما آخرهفته جدا می‌شیم... با شنیدن این حرف فرهاد سرش را بلند کرد و به شیرین که به او خیره شده بود زل زد. منظورش از این حرف‌ها چه بود؟! چرا برای ریچارد از جدایی‌شان می‌گفت؟! آیا منظور خاصی از این حرف داشت؟! صدای ریچارد متعجب در سالن پیچید: _ حقیقت داره؟! فرهاد سر چرخاند و به ریچارد نگاه کرد. چون پشتش به ورودی سالن بود ریچارد متوجه‌ی چهره‌ی او نشده بود و شاید هم از ذوق دیدن تنها نشستن شیرین متوجه‌ی اطرافش نبود. ریچارد با هیجان ادامه داد: _ خب دیگه چرا برمی‌گردی ایران؟! همین‌جا بمون و با من زندگی کن، قول می‌دم به هر دومون خوش بگذره... با شنیدن این حرف فرهاد از خشم به خود لرزید ولی تنها واکنشش مشت شدن انگشتان و بلند شدنش از پشت میز بود. شیرین به خیال اینکه فرهاد مثل همیشه به حمایتش می‌شتابد لبخند محوی روی لب نشاند ولی با دیدن نگاه مغموم فرهاد که ظرف غذایش را برداشت و به سمت در سالن رفت شل شد و دیگر به حرف‌های ریچارد توجهی نکرد. ریچارد اما مدام حرف می‌زد و از شیرین می‌خواست بعد از جدایی اینجا کنارش بماند و به ایران برنگردد و شیرین تنها نگاهش می‌کرد.
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_87 صبح دوروز بعد فرهاد آرام از پله‌ها پایین آمد و به آ
در آخر شیرین کف دست‌هایش را روی میز گذاشت و در حالی که از جا برمی‌خاست گفت: _ کار دارم ریچارد، باید برم ریچارد بهت زده نگاهش کرد: _ روی پیشنهادم که فکر می‌کنی؟! شیرین برای خلاصی از سماجت ریچارد سری تکان داد: _ قطعا، روز خوش شیرین راه اتاق را در پیش گرفت. به محض ورود به اتاق فرهاد را دید که هر دو دستش را روی میز مشت کرده و ضربدری روی هم قرار داده و پیشانی‌اش را به آن چسبانده بود. با صدای بسته شدن در سرش را بلند کرد و با دیدن شیرین صاف نشست و به پشتی صندلی تکیه داد: _ می‌شه همین الان اینجا رو ترک کنی؟! شیرین می‌خواست بماند، دوست داشت از آخرین لحظات در کنار فرهاد بودن استفاده کند اما با این جمله‌ی فرهاد مبهوت شد. خود را کنترل می‌کرد تا نبازد و دستش در برابر فرهاد رو نشود، ابروهایش بالا رفت و ریز سر تکان داد: _ بله، چرا که نه؟! من که رفتنی‌ام، چه الان چه فردا! کیف و وسایلش را برداشت و برای همیشه از آن شرکت خارج شد. حتی نخواست بفهمد که بعد از رفتنش جواب فرهاد به مدیر شرکت چه خواهد بود و چگونه رفتنش را توجیه خواهد کرد. در دل به خود پوزخندی زد و نالید: "دل کنده، دل کنده که خیلی راحت بهم می‌گه برو. همه چیز تموم شد شیرین خانم"... 💟💟💟
@Romankade, Senario Entegham.pdf
15.24M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, Senario Entegham.apk
3.38M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, Senario Entegham.epub
550.8K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
سناریو انتقام ⬆️📚 @Romankade ✍🏻 نویسنده: مریم نامنی 📖 تعداد صفحات : 979 💬قسمتی از رمان: دستی به صورتش میکشد، هرچه میگردد،جست‌وجو میکند سودی ندارد. کلاف گره خورده، کلافه اش میکند، بیش از همیشه... تقه ای به در اتاقش میخورد با صدای خش دار و خسته اش نجوا میکند: - بیا تو. سربازی که خوب میداند روزی که پای این پرونده وسط باشد همکلام شدن با سرگرد از هر جنگ جهانی بدتر است، آب دهان فرو میدهد، وارد میشود محکم پا میکوبد صاف می ایستد،مردانه نگاهش میکند و لب باز میکند: - آزاد. نگاهی به چهره ی خسته ی مافوق میکند آب دهان را دومرتبه فرو میدهد: - دستور دادین خدمت برسم سرگرد. 🎭 ژانر⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_87 صبح دوروز بعد فرهاد آرام از پله‌ها پایین آمد و به آ
رمان ✍به قلم:مستانه بانو با صدای در اتاقش لبه‌ی تخت نشست و به شخص پشت در اجازه ورود داد، ساسان با لبخند تلخی وارد اتاق شد: _ سلام آبجی، می‌تونم چند دقیقه وقتت‌و بگیرم؟! شیرین متقابلا لبخند زد: _ البته، بیا تو... ساسان نزدیکش شد و با فاصله روی تخت نشست، سرش را پایین انداخت و انگشتانش را در هم گره داد. برای به زبان آوردن حرفی که در دل داشت تردید داشت ولی به‌خاطر دوست و رفیق و همراهمش هرکاری می‌کرد؛ حتی التماس به معشوق او، شیرین که تعللش را دید پرسید: _ چیزی شده داداش؟! چرا ساکتی؟ نگران شدم... ساسان سرش را بالا گرفت و گفت: _ نگران کی؟! من که سالم جلوی روت نشستم آبجی کوچیکه شیرین بدون حرف به چشمانش زل زد و به آرامی پرسید: _ بگو چرا درهمی؟! ظاهراً حرف داری، حرفت‌و بزن ساسان نگاه از چشمانش گرفت نفس عمیقی کشید: _ بله حرف دارم ولی نمی‌دونم چطوری باید بهت بگم، یه کم بهم فرصت بده... بعد آرام‌تر ادامه داد: _ هوف از جلسه‌ی خواستگاری هم سخت‌تره... رو کرد به شیرین و دل به دریا زد، یک‌سره و بدون نفس گفت: _ آبجی نرو، خواهش می‌کنم از اینجا نرو، فرهادو تنها نذار، اون بدون تو می‌میره، تورو خدا نرو، به فکر فرهاد باش، از وقتی اومده اینجا خیلی داره عذاب می‌کشه، خواهش می‌کنم تنهاش نذار، آخه چرا دارین زندگیتون‌و از هم می‌پاشین؟! به خدا حیفه، یه کم فکر کنین، لجبازی نکنین بذارین... شیرین دستانش را بلند کرد با لبخندی تلخ گفت: _ یه کم نفس بکش بابا... سر پایین انداخت، سکوتی محض در اتاق برقرار شد. دقایق به کندی می‌گذشت و ساسان که برای جواب گرفتن عجله داشت پای چپش را تندتند تکان می‌داد، از سکوت شیرین خسته شد و پرسید: _ تو چی می‌خوای؟! چی می‌خوای که نری؟ که فرهادو تنها نذاری شیرین نفسی کشید و آرام گفت: _ من چیزی نمی‌خوام، فرهاد نمی‌خواد من بمونم داداشی، خودش می‌خواد برم، خودش برای موندنم تلاش نمی‌کنه‌، نمی‌تونم خودم‌و بهش تحمیل کنم، روز خواستگاری هم گفت که دیگه حاضر نیست با من زندگی کنه، این چندماه هم به‌خاطر بابا و عمو من‌و تحمل کرده، یادته روزای اول چقدر اذیتم می‌کرد؟! اون از من متنفره اونوقت تو می‌گی بدون من می‌میره؟! تمام این مدت مجبور به تحمل من شده، من دیگه نمی‌تونم نفرت توی چشماش‌و تحمل کنم، از من انتظار نداشته باش داداشی سرش را پایین انداخت و قطره اشکی از چشمش پایین چکید. بغض گلویش را چنگ می‌زد ولی با سماجت سعی داشت بغضش را فرو دهد، ساسان منقلب شد و او هم به آرامی گفت: _ خودت می‌دونی با رفتارت چه بلایی سر فرهاد اومد، بهش حق بده، می‌دونم که بهش حق می‌دی ولی بیشتر حق بده، اون واقعا شکست، از تو شکست، تحملش کن ولی نرو، بری داغون می‌شه شیرین، من‌و ببین! می‌دونی چند ساله تو عذابم؟! می‌دونی از اون وقتی که از مه‌لقا جدا شدم چه عذابی دارم می‌کشم؟ چون منم مثل فرهاد با عشقم بزرگ شدم، لحظه‌لحظه باهاش بودم، قد کشیدنش‌و دیدم خانم شدنش‌و دیدم، تازه بزرگترین شانسم این بود که مه‌لقا هم من‌و می‌خواست، ولی فرهاد مثل من نیست. عشق اون یک طرفه بود، نابودش نکن آبجی، با غرور زندگیتون‌و نابود نکنین‌، من‌و مه‌لقا رو غرور به اینجا رسونده، شماها اشتباه ما رو تکرار نکنین... شیرین نگاهی سراسر مهر به ساسان انداخت و گفت: _ هنوز هم برای شما دیر نشده داداش، قطعا مه‌لقا هم هنوز تورو دوست داره که به هیچ مردی بله نگفته، شما هم غرور رو کنار بذارین و بازم کنار هم باشین... ساسان کلافه دستی به موهایش کشید و گفت: _ نمی‌شه آبجی، چون ما انتخابمون‌و کردیم، اون خواست بمونه و با من نیاد منم خواستم برم و پیشش نباشم. هر دو به یک اندازه مقصریم و اولویتمون چیزی دیگه بود، پس نمی‌تونیم رو همدیگه حساب کنیم، فقط زندگیمون خراب شد. قلبمون نابود شد. شما اینکارو نکنین، هنوز هم وقت هست آبجی، نرو! بمون پیش فرهاد، به خدا اونطوری نیست که نشون می‌ده، اون خیلی... با صدای فرهاد که داشت ساسان را صدا می‌زد جمله‌اش نیمه‌تمام ماند، نگاهی به در اتاق انداخت و ادامه داد: _ اسمش‌و میارن انگار موهاش‌و آتیش می‌زنن با صدای بلند داد زد: _ من تو اتاق شیرینم داداش، بیا اینجا شیرین خودش را جمع‌وجورتر کرد ولی فرهاد وارد اتاق نشد و او هم از پشت در گفت: _ تو اتاقم منتظرتم، کارت تموم شد بیا اونور ساسان پوفی کشید و گفت: _ باشه، برو اومدم بعد رو به شیرین ادامه داد: _ آبجی می‌شه نری؟! می‌شه به خواهشم توجه کنی؟!
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_88 با صدای در اتاقش لبه‌ی تخت نشست و به شخص پشت در اجا
شیرین مغموم‌تر از پیش با خود فکر کرد که فرهاد حتی حاضر نمی‌شود پا به اتاقش بگذارد، چطور بماند و تحمل کند؟! به ساسان نگاهی کرد و با لحنی غمگین گفت: _ ولی باید برم داداشی، راهی نیست، از اولش هم ما برای هم نبودیم، دیگران تلاش می‌کنن ولی هم غرور من و هم غرور فرهاد مانع می‌شه، زندگی با غرور هم زندگی نیست، من نمی‌تونم کنار مردی بمونم که به من گفت برو، هرگز حاضر نیستم خودم‌و بهش تحمیل کنم، اصرار نکن، امکان پذیر نیست... ساسان خواست حرفی بزند که شیرین مانع شد و گفت: _ شاید با رفتنم همه چی درست بشه، پس بذار برم و بقیه‌ش‌و به خدا بسپاریم ساسان دیگر هیچ نگفت، می‌دانست هر دو کله‌شق و لجباز هستند و اصرار بیشتر نتیجه‌ی کمتری به بار خواهد آورد. اما چگونه با رفتن او همه چیز درست می‌شد؟! همین سؤال را پرسید و شیرین لب‌هایش را با زبان تر کرد: _ نمی‌دونم، فقط این‌و می‌دونم که چاره‌ای ندارم، نه فرهاد من‌و می‌خواد نه من فرهاد رو! کلمات آخر را آرام و زیر لب گفت. می‌خواست، او فرهاد را می‌خواست اما آیا هر دو پلی را پشت خود سالم نگه داشته بودند؟! نه فرهاد احساس شیرین را درک می‌کرد و نه شیرین احساس فرهاد را... ساسان با شانه‌های افتاده از جایش بلند شد و رو به شیرین گفت: _ دلم نمی‌خواست سرنوشت شما دوتا به سرنوشت ما دچار بشه ولی ظاهرا... سکوت کرد و راه خروج را در پیش گرفت، در را باز کرد و برگشت به شیرین گفت: _ ولی به‌خاطر من یه کم بیشتر به حرفام فکر کن منتظر جواب شیرین نماند و از اتاق خارج شد. جای فکری هم مانده بود؟! مگر نه اینکه خود ساسان به چشم رفتارهای فرهاد را می‌دید؟! مگر نه اینکه حتی خودش لب به اعتراض گشوده و از فرهاد خواسته بود به این رفتارها پایان دهد؟! اما بعد چه شد؟! شیرین با فرهادی ساکت روبه‌رو شد، فرهادی که حالا می‌خواست با سکوت و کم‌محلی شیرین را عذاب دهد. نه! باید می‌رفت. اطمینان داشت که با رفتنش دیگر هرگز فرهاد را نخواهد دید. فردا برایش روز مرگ‌آوری بود؛ گویی خود با پاهای خود به قربانگاه می‌رود... *** 💟💟💟
@Romankade, Ba Eshgh Minavazam To Ra.apk
2.52M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, Ba Eshgh Minavazam To Ra .epub
502.5K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱