@Romankade, tagserr.apk
959.9K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, tagserr.pdf
2.63M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, tagserr .epub
315.6K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
تقصیر ⬆️📚
@Romankade
نویسنده: بهار قربانی
📖تعداد صفحات: 450
💬 خلاصه رمان :
دانلود رمان تقصیر درد…دخترک زیبا، افسرده بود. بیماری نداشت، سختی نداشت اما نمیتوانست فراموش کند.گاهی یادآوری درد دارد. مردی بسیار میخندید. خندۀ تلخی بود.گاهی سکوت درد دارد. دیدم کسی برای خودش درد میخرید. بیدردی هم درد دارد پدر شدن… این بهترین خبریست که یک زن به شوهرش میدهد. اما اگر آن مرد رازهای زیادی داشته باشد، آیا پدر شدن شیرینی سابق را دارد؟
🎭 ژانر ⬅️ #عاشقانه
📚 #تقصیر
📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
https://eitaa.com/joinchat/535429120C6619763423
📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
تقصیر ⬆️📚 @Romankade نویسنده: بهار قربانی 📖تعداد صفحات: 450 💬 خلاصه رمان : دانلود رمان تقصیر درد…د
به درخواست نویسنده رایگان شده است
رمان #غیث
✍🏻 به قلم: مستانه بانو
📌 #پارت_83
پشت در اتاق منتظر ایستاده بود و با تسبیحش بازی میکرد.
قرار بود چه بر سرش بیاید؟! این چند ماه باید چه روزهایی را پشت سر مینهادند؟!
سر بلند کرد و به محافظ شیخ که روبهرویش ایستاده و به دیوار زل زده بود خیره شد.
چرا قبول کرد؟! شاید این فرصتی طلایی برای گرفتن انتقامش بود، چرا قبول کرد آبروی خانوادهای را نجات دهد که بیآبرویش کرده بودند؟! با کف دست تمام صورتش را از بالا تا پایین لمس کرد. انگار که صورتش نمناک بود و میخواست نم چهرهاش را بگیرد. به چانه که رسید کمی مکث کرد و به کفشهای فاضل خیره شد.
اگر احساسی مابینشان شکل میگرفت چه؟! اگر در این مدتزمان علاقهای بینشان به وجود میآمد چه؟!
ابرو بالا انداخت و کلافه زیرلب گفت:
_نچ، غیرممکنه...
چانهاش را رها کرد و با هر دو دست تسبیح را گرفت. کلافه طول راهرو را طی کرد و تا کنار پلهها پیش رفت. چرخید و دوباره به جای قبلی برگشت. داشت برای خود خط و مرز تعیین میکرد، برای دور ماندن از عاتکه و برای شکل نگرفتن احساساتی که به هیچعنوان موردنظرش نبود. ابروهایش به هم نزدیک شد و دوباره قدمی به جلو برداشت که در کتابخانه باز شد و غیث از رفتن باز ماند. نگاهش چرخید و به ورودی کتابخانه زل زد. مادرش بازوی عاتکه را گرفته و به سختی سنگینی تن دختر جوان را به خود تکیه داده بود. با دیدن غیث گفت:
_مامان کمک کن ببریمش تو اتاقش، حالش اصلا روبهراه نیست.
چه باید میکرد؟! چه کمکی از دست او برمیآمد که انجام دهد؟! مقصدش را به سمت کتابخانه تغییر داد و پرسید:
_چیشده؟!
بهجت در حالی که مراقب عاتکه بود کنار رفت ولی بازویش را رها نکرد و گفت:
_نمیدونم، فکر کنم فشارش افتاده، کمکش کن بره تو اتاقش دراز بکشه من به خانوم بگم دکتر خبر کنه، فکرکنم باید سِرُم بزنه...
غیث که به چشمان مادرش خیره بود با رها شدن بازوی عاتکه و دور شدن بهجت متعجب کنار دختر جوان ایستاد. عاتکه اما دستش را به چهارچوب در گرفت تا از سقوط و زانو زدن بر زمین جلوگیری کند. پیرزن به غیث تشر زد:
_زیر بازوشو بگیر پسر...
غیث با چشمانی گشاد شده به مادرش که به سرعت از مقابل دیدگانش در حال دور شدن بود زل زد و سپس با سؤال فاضل به خود آمد:
_حالتون خوبه خانوم؟! شیخ رو صدا کنم؟!
غیث نگاهی خصمانه به مرد انداخت و دست چپش را برای گرفتن بازوی ظریف عاتکه دراز کرد و به جای دخترک پاسخ داد:
_لازم نیست، فقط از سر راه برو کنار...
انگشتانی که همچون پیچک دور بازوی عاتکه پیچیده شده بود فاضل را مجبور کرد از مقابلشان دور شود.
غیث اینبار به عاتکه نزدیکتر شد و پرسید:
_میتونی راه بری؟!
لحن صدایش آرام بود اما سؤالش دلسوزانه...
دخترک سرش را از زیر چادر تکان داد و با صدای بسیار ضعیفی گفت:
_ میتونم...
غیث اما بازویش را رها نکرد و تسبیحش را درون جیبش فرو کرد، دست راستش را نیز جلو برد و گفت:
_مچ این دستمم بگیر...
رو به فاضل که کناری ایستاده و با کنجکاوی به آن دو خیره شده بود کرد و گفت:
_در اتاقشو باز کن...
مرد بیمعطلی به سمت اتاق عاتکه رفت و غیث نیمنگاهی به چهرهی رو گرفته زیر چادر عروسش انداخت و تکرار کرد:
_مچ دستمو بگیر...
عاتکه چهارچوب در را رها و دست چپش را برای گرفتن مچ راست غیث دراز کرد. انگشتان ظریف و لرزانش برای گرفتن مچ مرد جوان نامتعادل بود. غیث دستش را جلوتر برد و در اختیار دختر جوان نهاد. باید بیشتر مراقبش باشد.
انگشتان ظریف عاتکه که دور مچش را محکم اسیر کرد نگاهش دوباره به چهرهی پنهان شده زیر چادر سوق پیدا کرد. حالا به غیث نزدیکتر شده بود و تفاوتی با به آغوش کشیدنش نداشت. دل به دریا زد و بازویش را رها و دستش را بلافاصله دور کمر باریک و ظریف عاتکه پیچید.
رمانکده
رمان #غیث ✍🏻 به قلم: مستانه بانو 📌 #پارت_83 پشت در اتاق منتظر ایستاده بود و با تسبیحش بازی میکرد.
رمان #غیث
✍🏻 به قلم: مستانه بانو
📌 #پارت_84
لرزی که به تن دختر جوان نشست را به وضوح میتوانست احساس کند اما دستش چپش را محکمتر دور کمر عاتکه حلقه کرد. دخترک به سمت آغوشش هدایت شد و بیحال تن خود را سمت چپ سینهی غیث رها کرد. اختیاری برای کنترل خود نداشت، پاهایش سست و بیجان بود و این همآغوشی زودهنگام را نیز نمیپسندید. غیث نگاهی به فاضل که کنار در اتاق عاتکه منتظر ایستاده بود انداخت و سپس نیمنگاهی به سر دخترک انداخت. انگار توانایی قدم برداشتن نداشت. زمزمهوار پرسید:
_نمیتونی راه بری؟!
عاتکه فشاری به مچ دستش وارد کرد و گفت:
_میتونم، فقط پاهام سسته...
صدایش به نظر غیث غیرطبیعی و بیحال میآمد. هنوز قدمی برنداشته بودند که بهجت و شریفه خود را به آنها رساندند. شریفه با نگرانی پرسید:
_عاتکه؟! خوبی مادر؟!
بهجت رو به مرد جوان تشر زد:
_چرا هنوز اینجا نگهش داشتی غیث؟!
عاتکه تمایلی به جواب دادن نداشت، غیث اما با اخم گفت:
_خب پاهاش سسته، نمیتونه راه بره...
بهجت دوباره به غیث توپید:
_خب بلندش کن ببرش... این دختر که وزنی نداره...
غیث دور از چشم مادران نگران پوفی کشید که چادر نازک عاتکه را همچون برگی در دست باد به رقص درآورد اما قبل از اعتراض عاتکه غیث خم شد و مچ دستش از زیر دست عروس جوان رها شد. قبل از اینکه دخترک به خود بیاید دست غیث پشت زانویش قرار گرفت و با یک حرکت او را از زمین جدا کرد. عاتکه اما بالاخره لب به اعتراض باز کرد اما قبل از اتمام جملهاش از حال رفت و بیهوش شد.
شریفه با گریه و نگرانی چادر را از صورتش کنار زد و غیث به سوی اتاقش قدم برداشت.
_به دکتر خبر دادین؟!
شریفه در حالی که همراه غیث قدم برمیداشت گفت:
_خبر دادم. زود خودش رو میرسونه!
غیث با قدمهای بلند و سریع طول راهرو را طی کرد و به اتاق عاتکه رسید. برای وارد شدن به اتاق باید مراقب برخورد سر عاتکه به چهارچوب میبود. به در که رسید نگاهش پایین آمد تا برای ورود به اتاق زاویهاش را تغییر دهد اما نگاهش به چشمان بسته و حالت معصومانهی چهرهی عاتکه افتاد. همچون دختربچهی بیگناهی آرام خوابیده بود و ابروهای زیبایش با ظرافت درهم گره خورده بود.
امروز درد کشید!
زیاد از حد هم درد کشیده بود. دردی به جانکاهی دردی که غیث کشیده بود...
با دلسوزی به پلکهای بستهاش خیره ماند. شاید این دختر حقش چنین دردی نبود. شاید باید نسبت به عاتکه نرمتر میبود. او نیز همچون غیث زخم خورده بود، آن هم از مردی که برای زندگی آیندهاش روی او حساب باز کرده بود اما غیث دقایقی پیش او را تحقیر کرده بود.
دلش به رحم آمد. همان دلی که برای بیرحم ماندنش از کتابخانه خارجش کرده بود.
زاویهی بدنش را تنظیم کرد و آرام و با احتیاط عاتکه را از چهارچوب در وارد اتاق کرد و تا کنار تخت چشم از چهرهاش نگرفت. قفسهی سینهاش به تندی بالا و پایین میشد و پلک زدن بر چشمانش حرام شد. کنار تخت ایستاد، خم شد و زانوی راستش را روی تشک قرار داد. آرام عاتکه را به تخت هدایت و سرش را به بالشت نزدیک کرد اما دستش را از زیر سرش برنداشت. نیمتنهی دختر جوان روی تخت قرار گرفت، اینبار به آرامی دستش را از زیر زانوی عاتکه بیرون کشید. دست آزادش را دراز کرد و کف آن را زیر سر عاتکه برد و با ملایمت ساعد دست دیگرش را بیرون کشید و بالاخره سر دخترک را روی بالشت قرار داد. این توجه و مراقبت برای خودش نیز تعجببرانگیز بود.
رمانکده
رمان #غیث ✍🏻 به قلم: مستانه بانو 📌 #پارت_84 لرزی که به تن دختر جوان نشست را به وضوح میتوانست احساس
رمان #غیث
✍🏻 به قلم: مستانه بانو
📌 #پارت_85
کمی از عاتکه فاصله گرفت، شریفه جلوتر آمد و پرسید:
_یهو چش شد؟! بهجت که بهش دمنوش داده بود...
زانوی غیث هنوز روی تخت قرار داشت و نگاهش به معصومیت چهرهی عاتکه خیره بود. بهجت نزدیکشان شد و زمزمهوار شریفه را مخاطب قرار داد:
_حتما بهش فشار عصبی وارد شده خانوم...
شریفه چرخید و نگاهش کرد، اشکی از گوشهی چشمش فرو ریخت و در حالی که بهجت را به آغوش میکشید گفت:
_دخترک بیچارهی من... چقدر امیدوار بود که برای همیشه از این اسارت خلاص میشه...
نگاه غیث بالا آمد و به شریفه که در آغوش بهجت اشک میریخت زل زد. لحظهای بعد نگاهش چرخید و دوباره روی عاتکه نشست. چادرش هنوز دور تنش بود، دست دراز کرد و لبههای چادر را از بالاتنهاش دور کرد. به هوای تازه نیاز داشت، دو لبهی چادر را دو سوی بدن و شانهاش رها کرد و دستهایش را عقب کشید. دوباره چشمش به پلکهای بستهاش افتاد. چنان محکم چشمهایش را بسته بود که اخمی ظریف میان ابروهایش جا خوش کرده بود.
عقب رفت و زانویش را از روی تخت برداشت و صاف ایستاد. دو لبهی عبایش را به دست گرفت و گفت:
_من... من میرم بیرون...
بلافاصله چرخید که شریفه گفت:
_من و شیخ دیگه باید بریم تالار... قرار بود عروس و داماد از اینجا برن آتلیه و بعدش بیان اونجا. شما باید کنارش بمونین، فکر نکنم دیگه دلش بخواد بره آتلیه... حالش که بهتر شد بیایین تالار...
غیث در سکوت با دقت به کلماتی که زن بر زبان میآورد گوش سپرده بود. انگار باید گرداندن تمام مراسم امشب را یکتنه به عهده میگرفت. سری تکان داد و با شنیدن صدای در نگاه همه به آنسو کشیده شد. دکتر جوانی وارد اتاق شد و سلام کرد؛
شریفه نزدیکش شد و گفت:
_سلام آقای دکتر، دخترم حالش خوب نیست، امشب عروسیشه و...
مرد جوان لبخندی زد و به سوی تخت رفت و نگاه کنجکاو غیث همراهش کشیده شد:
_طبیعیه. معمولا عروس خانوما فشارشون بهخاطر استرس ناشی از این مراسم میافته...
غیث قدمی جلو رفت و خود را به بالای سر عاتکه رساند. دکتر بیتوجه به مرد جوان مشغول معاینهی عاتکه شد و غیث با کنجکاوی به چشمان دکتر جوان خیره ماند. انگار که نگران بود نگاه دکتر هرز برود و از چشمانش دور بماند.
لحظهای بعد دکتر کنار کشید و گفت:
_چیز مهمی نیست، یه سِرُم بهش وصل میکنم یه ساعت دیگه حالش کاملا خوب میشه...
ایستاد و با غیث رودررو شد. نگاه خصمانه و سکوت سنگین مرد جوان باعث شد لبخند از لبانش محو شود و با تکسرفهی کوتاهی به سمت کیفش برود. بعد از وصل کردن سِرُم دختر جوان و تاکید بر کوتاه کردن مراسم و استراحت بیشتر عروس جوان به سرعت از اتاق خارج شد. شریفه دقایقی کنار عاتکه نشست و با ورود شیخ و فیروزعلی از جا بلند شد و مقابل شوهرش قرار گرفت و پرسید:
_نمیشه پیشش بمونم؟!
شیخ نزدیک تخت شد و در حالی که خیرهی دختر جوانش بود گفت:
_نه، ما باید قبل از مهمونا اونجا باشیم. دیگه باید بریم. بهجت و فیروز هم باهامون میان...
غیث به مادرش زل زد. با شوق به فیروزعلی زل زده بود. متوجهی لباسهای تر و تمیزشان شد. شاید قرار بود به عنوان مهمان در مراسم شرکت کنند، یقینا مهمانان شیخ قبلا پدر و مادرش را دیده بودند و او نمیتوانست آنها را به عنوان پدر و مادر داماد معرفی کند.
نگاهش به سمت شیخ چرخید، با غضب و خشم خیرهی حرکاتش شد.
چقدر این مرد به نظرش نفرتانگیز میآمد...
شیخ به سویش چرخید و غیث نگاهش را دزدید.
_شما هم سر ساعت هفت تالار باشین...
غیث نگاهش کرد و سری تکان داد. هنوز چندساعت فرصت داشتند. دقایقی بعد همگی از اتاق خارج شدند و غیث کلافه طول اتاق را چندین بار پیمود. مقابل پنجره ایستاد و به ساختمان سرایداری خیره شد. پوزخندی زد و به پدر و دختری که یکی در کودکی و یکی هم در جوانی او را زیر نظر داشتند فکر کرد.
بیآنکه پاشنهی پایش بچرخد تنش به سوی عاتکه چرخید و لحظاتی نگاهش کرد.
این دختر درست زمانی وارد زندگیاش شده بود که انتظارش را نداشت.
@Romankade, boghe man eshghe o.apk
1.72M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, boghe man eshghe o.pdf
1.65M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, boghe man eshghe o .epub
230.1K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
بغض من عشق او ⬆️📚
@Romankade
✍🏻نویسنده: نگین یزدانی
📖تعداد صفحات: 412
💬خلاصه رمان:
آمدی و با گرمای وجودت، دستانم گرم شد
نفس هایم وصل نفس هایت بود
جانم فدایت بود..
تا این که مرا متهم خواندی وازمن فاصله گرفتی
زمانی که متوجه اشتباه خود شدی
برگشتی
حال من آن آدم سابق نیستم وتو باید تاوان حکم بی گناهی ام را بدهی!
🎭 ژانر ⬅️ #عاشقانه
📚 #بغض_من_عشق_او
📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
https://eitaa.com/joinchat/535429120C6619763423
📚📚📚📚📚📚📚