eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
206 عکس
16 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
@Romankade, Roozhaye khakestari.epub
351.3K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
روزهای خاکستری ⬆️📚 @Romankade ✍🏻نویسنده: هانیه حدادی اصل 📖 تعداد صفحات : 171 💬خلاصه: داستان درباره ی دختر و پسری به اسم سها و سیاوشه که از بچگی به اسم هم بودند و قرار بوده که باهم ازدواج کنند. در عین حال که اطرافیان اصرار داشتن که این دو تا با هم ازدواج کنند . این اصرار باعث میشد که تنفر این دو نفر از هم بیشتر بشه.تا اینکه سها عاشق پسری به اسم کامیاب میشه و … 🎭 ژانر ⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
🏴محـــــــرم نامــــه🏴 @Romankade ▪️آشنایـــی با زنــان(غیر هاشمی) حاضــر در کـــربلا ⏪"فُکهیه
🏴محـــــــــــرم نامــــــه🏴 @Romankade ◼️آشنــایـــی با زنـــان(غیر هاشمی) حاضــــــر در کــــربلا ⏪ "دلهــم" ▪️دلهم؛ زني كه همسرش را تشويق به جنگ در سپاه حسين (ع) كرد ▪️ از آنجايي كه زهير بن قين، استقبال چنداني از دعوت امام حسين (ع) براي راهي شدن به كربلا نكرد، همسرش دلهم، به منظور تشويق وي برنامه‌اي را آغاز كرد. ▪️به گزارش خبرنگار آيين و انديشه باشگاه خبري فارس «توانا»، زنان همواره توانسته‌اند در جهت نيل به والاترين مقام انساني، همپاي مردان و شهيدان اسلام ،براي تجديد بناي اسلام و قرآن قيام كنند و تربيت والاي انساني خود را به جهانيان بنمايانند كه با نگاهي به تاريخ عاشورا كه زنان كربلايي در آن نقش تأثيرگذاري داشتند، اين امر را مي‌توان اثبات كرد. حضرت زينب (س) در كاخ يزيد با اتكا به خداوند، مصيبت‌هاي بزرگ را تحمل كرد و همچنين با كمال شجاعت و اعتماد به نفس در مجلس يزيد ملعون اين چنين فرمود: «ما رأيت الا جميلاً؛ نديدم جز زيبايي!» كه اينچنين عظمت زن نمونه اسلامي را در معرض ديد همگان گذاشتند و بذر انقلاب حسيني را در جهان هستي كاشتند. ▪️«دلهم» همسر «زهيربن قين» يكي‌ ديگر از شيرزناني است كه در كربلا حضور موثري داشت، ▪️چرا كه اين بانوي عاشورايي پس از اينكه مشاهده كرد همسرش از دعوت امام حسين (ع) مبني بر راهي شدن به نينوا استقبال چنداني نكرد؛ او را تشويق به همراهي با امام كرد. ▪️زهير از آن دسته افرادي بود كه احتياج‌ داشت‌ ديگران‌ استعداد پاكي‌ و حق‌ طلبي‌ و فداكاري‌ را در وجودش‌ به او يادآوري‌ كنند. در اينجا بود كه دلهم پس از امام حسين (ع) كه نخستين گام را براي دعوت از زهير برداشت، به منظور تشويق همسرش برنامه‌اي را آغاز كرد و به همسرش اين چنين گفت: «سبحان‌ الله‌! فرزند رسول‌ خدا از تو دعوت‌ مي‌كند كه‌ به‌ ياري‌اش‌ بشتابي‌، اما تو در قبول‌ دعوت‌ او ترديد به‌ دل‌ راه‌ مي‌دهي‌! ▪️چه‌ طور مي‌شود كه سخنش‌ را بشنوي‌ و هرچه‌ زودتر خود را به‌ او برساني‌!» زهير به‌ تشويق‌ اين‌ بانوي‌ قهرمان‌، چنان شور و اخلاصي ‌پيدا كرد كه با جنگيدن در سپاه اباعبدالله (ع) و با عهده گرفتن «ميمنه‌ سپاه»‌ (جناح راست لشكر) پس‌ از كشتن‌ 120 نفر از دشمنان به درجه رفيع ‌شهادت‌ نايل شد. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
لینک کانال لباس‌فروشیمون با قیمت مناسب😉 بفرست برای بقیه 👇 📦👗 @pooshaketaranehh 👗📦
رمانکده
📚رمان #احساس_آرام ✍به قلم: مستانه بانو #پارت_24 خواهر و برادر تا رسیدن به مقصد کلی با هم شوخی کردن
📚رمان ✍به قلم: مستانه بانو _ولی اگه مامان بفهمه تا اينجا اومدین و داخل نیومدین ناراحت می‌شه هم از دست شما هم از دست منِ بیچاره که چرا شما رو داخل دعوت نکردم؟! فقط برای چند دقیقه... اينجوری معذب مي‌شم. _والا ما راحتيم فرهاد جون . _قرار نشد رو حرف بزرگترتون حرف بياريدااا و در حالی كه لبخند می‌زد ادامه داد: _منم قول می‌دم زود آماده بشم . با اصرارهای فرهاد بالاخره هر دو قبول کردند و همراه او به راه افتادند. وقتی وارد خانه شدند زن‌عمو در حال تماشای تلویزیون بود. شیرین به فرهاد و شروین اشاره کرد که حرفی نزنند و آرام خود را به پشت زن‌عمویش رساند و از پشت هر دو چشم او را گرفت. مینا خانم هر دو دستی که روی چشمش قرار گرفته را لمس کرد و لبخندی به لب آورد و با خوشحالی گفت: _ شیرین تویی عزیزم؟! شیرین دستانش را از روی چشمان زن عمویش برداشت و از همان پشت مبل گونه‌اش را بوسید و گفت: _سلام زن‌عمو...چه زود من‌و شناختین. مثل اینکه این حقه دیگه کارائی نداره زود لو می‌رم... همگی خنديدند. مینا خانم جواب سلام شیرین را با مهربانی داد و دست او را که روی شانه‌اش قرار داشت در دست گرفت. او را به سمت خود کشید و کنار خود نشاند و گفت: _آخه عزیزم تو این مدت این قدر این حقه رو تکرار کردی که هر وقت کسی دستاش‌و روی چشمم می‌ذاره بی‌اختیار می‌گم شيرين... در همین زمان شروین با صدای بلند زن‌عمو را مخاطب قرار داد و گفت؛ _سلام زن عمو، یه خورده هم ما رو تحویل بگیرید. این آتیش‌پاره که همیشه مزاحم شما هست مینا خانم خنده‌ای کرد و در جواب شروین گفت: _سلام پسرم. حالت چطوره؟! آقای حسود نبینم در مورد شیرین اینطور صحبت کنی. شیرین عزیز دل منه. هیچ‌وقت هم مزاحم نیست و برعکس مراحمه... بعد هم نگاه با محبتی به شیرین انداخت و گفت: _ مگه نه عزیزم؟ شیرین خنده‌ای کرد و گفت ؛ _ همینطوره زن‌عمو... بعد نگاهی به سمت فرهاد و برادرش انداخت و با اخمی ساختگی رو به فرهاد کرد و گفت؛ _شما که آماده نشدید قرار بود زود آماده بشیداااا... فرهاد خنده ای کرد و گفت: _ تا شما یه چایی میل کنید من آماده شدم. شروین دخالت کرد و گفت ؛ _نه دیگه وقت برای خوردن چای نداریم تو برو زود آماده‌شو که وقت تنگه. فرهاد خنده‌ای کرد و راه اتاقش را در پیش گرفت و مینا خانم هم نگاه پرسشگرش را از پسرش به شروین و بعد هم به شیرین دوخت و پرسید: _قراره جایی برید؟! شیرین رو به زن‌عمویش کرد و به شوخی گفت: _بله زن عمو راستش من‌و و شروین داشتیم می‌رفتیم تو خیابونا ولگردی کنیم و چون از بابا شنیدیم فرهاد امروز مرخصی گرفته و توی خونه‌ست گفتیم بیاییم و این پسرعموی سربه‌زیر و خجالتی رو هم با خودمون همراه کنیم. همگی به طنز كلام او خنديدند اما شيرين با بی‌خيالی ادامه داد: -تا از شما چه پنهون یه کمی چشم‌وگوشش باز بشه و ببینه دنیا دست کیه؟! شاید سر عقل اومد و تشکیل خانواده داد. مینا خانم كه از حرف‌های شیرین سر كيف آمده بود گفت: _خوب کاری می‌کنید. امیدوارم حقه‌تون کارساز بشه. در همین حال فرهاد با عجله و در حالی که کتش را روی دستش قرار داده بود پائین آمد و گفت: _من آماده‌ام می‌تونیم بریم. وقتی متوجه‌ی خنده‌ی دسته‌جمعی مادرش، شیرین و شروین شد لبخندی به لب آورد و گفت؛ _اینجا چه خبره؟! بگید تا منم بخندم. شروین خودش را به کنار فرهاد کشید و دستش را روی شانه او گذاشت و گفت: _مطمئن باش اگه بفهمی زن‌عمو و شیرین چه نقشه‌ای برات کشیدن خنده که نمی‌کنی هیچ، گریه‌ات هم می‌گیره. فرهاد ابرويی بالا انداخت و پرسید: _قضیه چیه؟! چرا باید چیزی که شما رو به خنده انداخته اشک من‌و در بیاره؟! تا شروین آمد به سوال فرهاد پاسخ بدهد. شیرین گفت: _حالا باشه بعدا براتون تعریف می‌کنیم. بهتره زودتر حرکت کنیم كه حسابی دير شده. بعد از جایش بلند شد و دوباره گونه‌ی زن‌عمویش را بوسید و گفت: _خوب دیگه زن‌عمو ما باید بریم شما همراه ما نمیاین؟! مینا خانم از جایش بلند شد و گفت؛ _نه عزیزم شما جوونا بهتر با هم کنار میاین. برید به امان خدا . شیرین خنده‌ایی به لب آورد و گفت: _ پس خداحافظ. _به‌سلامت عزیزم. بعد از خداحافظی از او به راه افتادند و چون مینا خانم قصد بدرقه کردن آنها را داشت، شیرین او را از این کار بازداشت و بعد از خداحافظی به دنبال شروین و فرهاد به راه افتاد. مینا خانم دم در ورودی ساختمان ایستاد و رفتن آنها را تماشا کرد و در دلش آرزو کرد که ای کاش روزی شیرین عروسش می‌شد. آنقدر او را دوست داشت كه هميشه خیال عروس پسرش شدن را با خود تكرار می‌کرد . وقتی سه جوان به ماشین رسیدند. اول شروین سوار شد هنگام سوار شدن فرهاد در ماشین را برای شیرین باز کرد، نگاهشان كه به يكديگر افتاد لبخندی به لب هر دونفرشان نشست... 💟💟💟
رمانکده
📚رمان #احساس_آرام ✍به قلم: مستانه بانو #پارت_25 _ولی اگه مامان بفهمه تا اينجا اومدین و داخل نیومدی
📚رمان ✍به قلم: مستانه بانو بعد از سوار شدن فرهاد ماشین به حرکت در آمد همین که کمی از خانه فاصله گرفتند فرهاد به عقب چرخيد و گفت: _ببینم دختر عمو این قضیه خنده و گریه چیه؟! می‌شه منم در جریان بذارید؟! شیرین که به صندلی تکیه داده بود خود را به جلو کشید و گفت: _چرا گير داديد به اين موضوع حالا؟! فرهاد در همان حال جواب داد: _کنجکاو شدم بدونم اون چیزی که دیگران رو به خنده می‌ندازه چیه که قراره من‌و به گریه بندازه شروین دخالت کرد و گفت: _فرهاد بابا دست بردار دیگه یه وقت پس می‌افتی. اونوقت ما جواب پدر و مادرت رو چی بدیم؟! فرهاد به طنز كلام او لبخندی زد و گفت: _مسئولیتش با خودم. شما فقط قضیه رو تعریف کنید كه حسابی ذهنم درگير شده. بعد دوباره به طرف شیرین برگشت و با لحن خاصی ادامه داد: _حالا تعریف می کنید؟! شیرین انگشتان دستش را درهم قلاب کرد و با نگاهی شيطنت‌آميز جواب داد: _البته موضوع کاملا روشنه، تشکیل خانواده... فرهاد نفس راحتی کشید و به حالت اولیه خود برگشت، دستش را روی شیشه ماشین گذاشت لبخند بر لب گفت: _حالا کجای این قضیه گریه داره؟! بعد سرش را به طرف شروین چرخاند و ادامه داد: _هان آقا شروین؟! شروین متعجب لحظه‌ای گذرا به او نگاهی انداخت و گفت: _یعنی واقعا این موضوع تو رو ناراحت نمی‌کنه؟! فرهاد جواب داد: -چرا باید تشکیل خانواده دادن من‌و ناراحت کنه؟! -به خاطر اینکه تشکیل خانواده یه دردسره به تمام معناست و اکثر مردا ازش فرارین. فرهاد خنده‌ی بلندی کرد و گفت: _حتما تو هم یکی از اون مردا هستی، درسته؟! هنوز شروین جوابی نداده بود که شیرین گفت: _پس چرا شما که از این موضوع ناراحت نمی‌شی تشکیل خانواده نمی‌دی و عمو و زن‌عمو رو به آرزوشون که ازدواج سركاره نمی‌رسونید؟! اونا دوست دارن عروسی شما رو ببینن. دوست دارن عروسشون رو ببینن، بعد هم نوه‌شون، مگه اون دوتا به جز تو کی‌و دارن؟! باید بهشون حق بدی خب! فرهاد كه از شنيدن حرفهای جدی شروين خنده‌اش گرفته بود لبخندی زد و گفت: _ولی همین‌طوری که نمی‌شه. هرکاری احتیاج به مقدمات داره. مخصوصا ازدواج که مهمترین مسئله تو زندگی هر انسانی بوده و هست شیرین گفت: _درسته، قبول دارم. ولی ما خودمون باید این مقدمات رو فراهم کنیم و شما این کار رو انجام دادین. توی یک اداره معروف و خوب که کار می‌کنید. ماشین و خونه هم که دارید. می‌مونه انتخاب دختر که این هم کاری نداره. شما فقط کافیه اراده کنید. فرهاد سری جنباند و با لحنی خاص پرسيد: _یعنی شما اعتقاد دارید لازمه‌ی ازدواج فقط کار و خونه و ماشینه. چیز دیگه ای لازم نیست؟! شیرین جواب داد: _خوب بله، این سه اصل از مهمترین اصول ازدواج به حساب میاد. البته تو زندگی تفاهم لازمه ولی اگر کسی کار و خونه نداشته باشه مسلما هیچ دختری حاضر به ازدواج با اون نمی‌شه حالا آدم می‌تونه زندگی رو یک جوری بدون ماشین سپری کنه. اما بدون کار و خونه اصلا امکان نداره. فرهاد به عقب برگشت و مستقیم به چشمان شیرین زل زد و با لبخندی بر لب گفت: _یعنی شما فکر می‌کنید برای شروع یک زندگی عشق لازم نيست؟! _خوب چرا، مسلما دو نفر باید همدیگه رو دوست داشته باشن و به هم علاقمند بشن تا بتونن با هم زندگی کنن و این زندگی دوام داشته باشه، ولی اگر مرد بیکار و بدون خونه باشه زندگی اونقدر سخت می‌شه که عشق و عاشقی به کلی از صفحه‌ی ذهن پاک می‌شه. عشق برای شروع زندگی هست ولی نه در درجه‌ی اول... فرهاد در حالی که هنوز به شیرین نگاه می‌کرد گفت: _پس به نظر شما عشق اهمیت نداره؟! چون در درجه‌ی آخر قرار می‌گیره؟! شیرین جواب داد: _اهمیت داره ولی ... فرهاد در حالی كه صاف می‌نشست نگاهش را از شيرين گرفت و گفت: -ولی من فکر می‌کنم تا زمانی که عشق نباشه ازدواج معنی و مفهومی نداره. برخلاف نظر شما نظر من اینه که عشق در درجه‌ی اول اهمیت داره و اگر عشق نباشه به واقع کسی علاقه‌ای به کار و زندگی نشون نمی‌ده تا زمانی که عشق ظهور کنه و یک نفر رو مجبور کنه برای رسیدن به عشقش به کار کردن علاقه نشون بده تا بتونه زندگی آروم و راحتی رو برای آینده‌ی خودش و همسرش فراهم کنه‌، موافق نيستی؟! _ولی من این طور فکر نمی‌کنم . به نظر من اگر یک مرد کار و زندگی نداشته باشه لیاقت ازدواج کردن رو نداره. من خودم شخصا حاضر نیستم با چنین مردی زندگی کنم. فرهاد صبورانه جواب داد؛ _پس باید به عرض شما و مادرم برسونم که اگر همه دخترها مثل شما فکر می‌کنند من هیچ‌وقت تمایلی به ازدواج نشون نمی‌دم و ترجیح می‌دم به قول شروین تنها و مجرد باقی بمونم و برای خودم خوشحال باشم تا اینکه به‌خاطر نبود عشق و تفاهم به گریه و زاری بی‌افتم. شروين بلند خنديد و بشكنی در هوا زد: _به جرگه‌ی ما خوش اومدی فرهاد جون. فرهاد لبخند زد اما جوابش را نداد. ذهنش درگير حرفهای شيرين بود... "عشق" 💟💟💟
@Romankade.khandehaye ghashang.pdf
5.54M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade.khandehaye ghashang.apk
1.07M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade.khandehaye ghashang.epub
421.1K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
خنده های قشنگ ⬆️📚 @Romankade ✍🏻 نوشته: طیبه سوری 📖تعداد صفحات : 380 💬 خلاصه: داستان زندگی زنی که بعد از سالها زندگی مشترک از همسرش جدا شده و فکر میکنه که شاید دنیا به آخر رسیده…دنیایی که آخرش اول یه دنیای دیگه س… یه دنیای متفاوت و پر ماجرا 🎭 ژانر ⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
📚رمان #احساس_آرام ✍به قلم: مستانه بانو #پارت_26 بعد از سوار شدن فرهاد ماشین به حرکت در آمد همین که
رمان ✍به قلم: مستانه بانو با صدای شیرین که می‌گفت : _خب شاید آدمی با مشخصاتی که شما مورد نظرتون هست پیدا بشه، ولی راستش من فکر می‌کنم از اونجایی که شما خیلی به کار و زندگیتون علاقه دارین پس حتما عشق زندگیتون رو پیدا کردین که دارین تلاش می‌کنین. درسته؟! فرهاد خنده‌ی بلندی كرد و گفت: _ من از بچگی به کار کردن علاقه داشتم دخترعمو یادتون كه نرفته تلاش برای زندگی رو دوست دارم موذیانه لبخندی زد و ادامه داد: _ و همین‌طور باید بگم خیر هنوز اونطور که باید و شاید عشقی تو قلبم احساس نمی‌کنم… بعد دست چپش را روی دوش شروین گذاشت و با خنده و به شوخی ادامه داد: _بنابراین شما و مادر و احیانا دیگران باید منتظر بمونین تا شاید من عاشق بشم، بعد از اون هم باید انتظار بکشین که من نظر طرف مقابلم‌و جلب کنم و انقدر عاشق هم بشیم تا من بتونم ازدواج کنم، درسته شروین؟! شروین نگاه عاقل اندرسفیهی به فرهاد انداخت و گفت: _ یه باره بگو بعد از یکصد و نود و نه سال جناب رضایت بدی ازدواج کنی، خیال همه رو راحت کن ديگه!!! فرهاد خنديد و در حالی كه حواسش به شيرين بود جواب داد: _ یه چیزی در همین حدود. با صدای خنده‌ی بلند دو مرد شیرین هم لبخندی زد و به صندلی ماشین تکیه داد: _ ولی شما پشیمون می‌شین. فرهاد کمی گردنش را به عقب متمایل کرد ولی نه آنقدر که بتواند با شیرین رخ‌به‌رخ شود. نگاه نافذ شیرين دلش را آب می‌کرد: _از چی دخترعمو؟ ازدواج در سن یکصد و نود و نه سالگی؟! خیلی خوب، باشه به‌خاطر شما من یکصد و نود و هشت سالگی مزدوج می‌شم. خوبه؟! شیرین پوزخندی زد و دست به سینه نشست و گفت: _باشه، حالا هرچی دلتون می‌خواد بگین ولی بعدا به حرف من می‌رسین، ببینین کِی گفتم؟! فرهاد دوباره به روبه‌رویش خیره شد و با لحنی آرام زمزمه كرد: _ از نصیحت شما که واقعا به‌جا و به‌موقع بود واقعا متشکرم دخترعمو جان...تا ببينيم قسمت چی می‌شه؟! شیرین پوزخند دیگری زد ولی هیچ نگفت. شروین کنار پارک بزرگ و سرسبزی توقف کرد و در همان حال گفت: _فعلا بپريد پايين به وقتش شيرينی عروسی فرهادم می‌خوريم هر سه از ماشین پیاده شدند. پارک زیبایی بود که دریاچه‌ی کوچکی را در دل خود جای داده بود. به محض ورود به سمت دریاچه رفتند و ابتدا یک دور کامل دور آن قدم زدند. چندین مرغابی و اردک مشغول خوردن تکه‌های نانی بودند که عابران برایشان انداخته بودند. شیرین هم از شروین خواست برایش مقداری نان تهیه کند، با رفتن شروین شیرین به نرده‌های دریاچه تکیه داد و با لذت مشغول تماشای پرندگان درون دریاچه شد و فرهاد دو قدم دورتر مشغول تماشای دخترعمویش... دختری كه حتی خودش نمی‌دانست با آن نگاه سرد چه بلايی بر سر دل بيچاره‌ی او می‌‌آورد! لحظاتی بعد دست در جیب به کنار شیرین رفت و خیره به پرندگان و زلال آب آرام دریاچه به آرامی گفت: _ امیدوارم از شوخی‌های من ناراحت نشده باشی. قصدم فقط شوخی و مزاح بود. در این مورد خاص نیاز به زمان دارم. می‌دونم مامان خیلی دوست داره من‌و سر و سامون بده ولی فعلا وقت مناسبی برای این‌کار نیست. هروقت زمانش برسه خودم اقدام می‌کنم. از دست منم ناراحت نشین دخترعمو... نگاهش چرخید و به شیرین که سرش را چرخانده بود و نگاهش می‌کرد خیره شد، همان لحظه شروین با سر و صدا آمد و گره نگاه دو جوان را از هم باز کرد. تکه‌های نان را به شیرین داد و گفت: _پولشو ازت می‌گیرم شیرین چشم غره‌ایی رفت و مشغول باز کردن و تکه‌تکه کردن نان‌ها شد. دو جوان ترجیح دادند یک دور دیگر دور دریاچه قدم بزنند و در مورد مسائل مختلف صحبت کنند، شیرین همراهشان نرفت و مشغول نان دادن به پرندگان شد. با بازگشت فرهاد و شروین و اینکه همچنان راجع مسائل روزمره و کاری صحبت می‌کردند شیرین کلافه پوفی کشيد وگفت؛ _ای‌بابا سرسام گرفتم. لطفا برید روی اون نیمکت بشینین و هر چقـــــدر که دلتون می‌خواد باهم حرف بزنین، منم همین‌جا وایمیستم و به پرنده‌ها غذا می‌دم. بعد درحالی که با حرص تکه نانی به درون آب می‌انداخت آرام زیر لب ادامه داد: _من نمی‌دونم این مردها خسته نمی‌شن از بس در مورد کار با هم صحبت می‌کنن؟! فرهاد و شروین صدایش را شنیدند ولی هر دو رو به هم فقط لبخند زدند و راه خود را به سمت نمیکتی که با فاصله از نرده‌ها بود کج کردند هنوز چند قدمی دور نشده بودند که شروین گفت: _خواهر کوچولو به اون نرده‌ها تکیه نده، می‌ترسم بیوفتی تو دریاچه به‌جای غذا دادن به پرنده‌ها خودت طمعه‌ی اونها بشی. بعد هر دو با صدای بلند خندیدند. شیرین چرخشی به چشمانش داد و گفت: _ تو حواست به خودت باشه. مراقب باش اون درختای پشت نیمکت یه وقت بر اثر حوادث غیرمترقبه روی سرت خراب نشن. با این حرف شیرین، فرهاد و شروین که ساکت شده بودند اول به درختان پشت نیمکت و بعد به همدیگر نگاهی انداختند و این بار با صدای بلندتری خندیدند… 💟💟💟
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم: مستانه بانو #پارت_27 با صدای شیرین که می‌گفت : _خب شاید آدمی با مشخصاتی
رمان ✍به قلم: مستانه بانو هر دو مرد روی نیمکت نشستند و دوباره مشغول صحبت شدند و شیرین هم با خیال راحت کنار نرده‌ها ایستاد و با لذت به پرنده‌ها خيره شد و با آرامش و لذت به آنها غذا داد. نیم ساعت بعد شروین بلند شد تا بستنی و مقداری تنقلات بخرد. بعد از رفتن او فرهاد یکی دو دقیقه روی نیمکت نشست و از دور به شیرین خیره شد که چطور با علاقه به پرندگان زل زده بود، از جا بلند شد و آرام به او نزديک شد و همان‌طور که دستانش را روی نرده‌ها قرار می‌داد نگاهش را روی دریاچه به حرکت درآورد و پرسید: _مثل اینکه خیلی به پرنده‌ها علاقه داری؟! شیرین متوجه‌ی حضور فرهاد شد و همان‌طور که نگاهش را به او می‌داد با ذوق و خوشحالی گفت: _خیلی زیبا هستند. فرهاد که از نگاهش شور و خوشحالی می‌بارید نگاهش را به شیرین دوخت و با لبخندی دلنشین گفت: _تو دختر با احساسی هستی. شیرین نگاهش را به زمین دوخت و خجالت‌زده گفت: _این نظر لطف شماست. فرهاد پشت به دریاچه کرد و به نرده‌ها تكيه داد و گفت: _ نه جدی می‌گم من تو این مدتی که شما اینجا ایستاده بودین و به این پرنده‌ها غذا می‌دادین شاهد بودم که با چه علاقه‌ای این کار و می‌کردین. با احساس بودن یعنی همین، یعنی اینکه ما به دنیای اطرافمون با علاقه نگاه کنیم و شما این کارو می‌کنید. شیرین گفت: _خوب من پرنده‌ها رو دوست دارم انسان‌ها رو هم همین‌طور، دوست دارم به همه محبت کنم. این کار به من آرامش می‌ده. فرهاد جواب داد: _خوب این کار خیلی خوبه اما نه زیاد از حد و افراطی، محبت کردن خوبه اما نه اونقدر که ما خودمون رو از یاد ببریم. شیرین لبخندی زد و گفت: _مگه من خودم رو از یاد بردم؟! فرهاد نگاهی سرشار از محبت به او انداخت و گفت: _تقریبا بله، چون از وقتی اومدیم توی این پارک شما اونقدر مشغول غذا دادن و نگاه کردن به پرنده‌ها بودین که تقریبا همه چی‌رو فراموش کردین. حتی حضور من و شروین رو... شیرین با مهربانی نگاهش را به فرهاد دوخت و گفت: _ولی من شما رو فراموش نکردم گفتم شاید ترجیح می‌دين که تنها باشین و نخواستم مزاحم باشم. آخه چنین مواقعی آقایون دلشون نمی‌خواد که خانما مزاحمشون بشن. فرهاد به سمت شیرین چرخید و با دلخوری گفت: _ولی شما مزاحم نیستین. من از مصاحبت با شما لذت می‌برم. لطفا همه‌ی آقایون رو با هم جمع نبند و حساب من و از اونا جدا کن. شیرین لبخند پر مهری بر لب آورد و گفت: _می‌دونم که نباید در مورد شما این فکرو بکنم. شما مهربون‌تر و آقاتر از این حرفا هستین. معذرت می‌خوام اگه به شما بی‌احترامی کردم پسرعمو... فرهاد لبخندی زد و گفت؛ _اصلا این طور نیست شما فقط نظرتون رو بیان کردین اما دوست دارم بدونی که هیچوقت مزاحم من نیستی. شیرین سرش را پایین آورد و فقط به گفتن متشکرم اکتفا کرد. در همین لحظه شروین با مقداری تنقلات و بستنی از راه رسید و گفت: _خوب از من بیچاره بیگاری می‌کشید و خودتون اینجا با خیال راحت ایستادین، می‌گین و می‌خندین شیرین درحالی که یک بستنی بر می‌داشت گفت: _ لطفا حمالی رو با بیگاری اشتباه نگیر. فرهاد قهقه‌ای زد و شروین با عصبانیت خیزی به سمت شیرین برداشت ولی قبل از اینکه دستش به او برسد شیرین خود را پشت فرهاد پنهان کرد و با شیطنت به برادرش خندید. شروین همان‌طور که سعی می‌کرد شیرین را به چنگ بیاورد گفت: _حالا بهت نشون می‌دم کی حماله… فرهاد همان‌طور که می‌خندید دستش را به روی شانه شروین قرار داد و گفت: _خیلی خوب حالا چرا عصبانی شدی؟! ببخشش. اون هنوز بچه‌ست شما بزرگی کن و ببخش. شروین نگاهی به فرهاد کرد و گفت: _بچه است دختر به این گندگی؟! دیگه وقت شوهر کردنشه ترشی انداختیمش فرهاد جون. فرهاد خنده بلندی کرد و گفت: _خیلی خوب منم حرفم‌و پس می‌گیرم، اون دیگه بزرگ شده و نباید از این حرفا بزنه ولی… سرش را نزدیک گوش شروین آورد و به آهستگی گفت؛ _ولی همچین بیراه هم نگفت‌ها شروین جان شروین چشمان گرد شده‌اش را به فرهاد دوخت و گفت: _دست شما درد نکنه آقا فرهاد. شما هم؟! داشتیم آقا؟! شیرین و فرهاد هر دو با صدای بلندی خندیدند و فرهاد همانطور که می‌خندید یک بستنی دیگر از دست فرهاد برداشت و گفت: _خواهش می‌کنم قابل شما رو نداشت حالا بعدا با هم حساب می‌کنیم. و این بار هر سه با هم با صدای بلند خندیدند… 💟💟💟