رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_89 با قدمهایی سنگین پلههای هواپیما را یکی پس از دیگر
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_90
یک هفته از ورود شیرین به ایران میگذشت. هفتهای که تمام صحنههای دل کندن از فرهادش را هزاران بار با خود مرور میکرد و برایشان اشک حسرت میریخت!
هنوز تصویر پلههای سفارتی که برای گرفتن طلاقش از آن بالا میرفت و مقابل مسئول سرکنسولگری ایران در انگلستان ایستاده و پاکت را بیهیچ حرفی روی میز گذاشت در برابر چشمانش زنده بود. حتی تعجب آن مرد و سؤالی نگاه کردنش را هم از یاد نبرده و بغضی که اجازهی صحبت کردن به او نمیداد...
بعدش چه شد؟!
بعد از آن همه چیز روی دور تند قرار گرفت. بیست دقیقه بعد در حالی که شرعا همه چیز بین شیرین و فرهاد به پایان رسیده بود راه آمده را طی کرد اما اینبار با قدمهایی سنگینتر و دلی مالامال از غم و بغضی که در گلویش بزرگ و بزرگتر میشد.
گوشهایش هم سنگین شده بود؟! یا واقعا همه جا در سکوت بود که حتی صدای ماشینهای عبوری را هم نمیشنید؟! با طلاقش از فرهاد، دیگر حتی ساسان هم با او صحبت نمیکرد، انگار تا وقتی زن فرهاد بود مورد توجه همه قرار داشت! به راستی چرا ساسان حرف نمیزد؟ چرا همچنان به او اطمینان نمیداد که فرهاد دوستش دارد؟ چرا امیدوارش نمیکرد؟ هر چه فکر میکرد به یاد نمیآورد چطور از ساسان خداحافظی کرده بود؟! اصلا از او خداحافظی کرده بود؟! تا آنجایی که به یاد داشت ساسان او را مقابل فرودگاه پیاده کرد و چمدانش را از صندوق عقب بیرون کشیده و روی زمین گذاشته بود، بعد از آن را به یاد نمیآورد! فقط این را میدانست که خود به تنهایی وارد سالن فرودگاه شده و سرگردان به اسکوربرد فرودگاه چشم دوخته بود و بعد از انجام اقدامات سفر و عبور از گیت در سالن انتظار نشسته بود تا سوار هواپیما بشود. به خاطر میآورد که پاسپورتش را روی گیت چک فرودگاه جا گذاشت و مأمور امنیت فرودگاه آن را برایش آورد اما از خداحافظی ساسان چیزی به خاطر نداشت...
با باز شدن ناگهانی در اتاق از جا پرید و دستش را روی سینه گذاشت. شروین هاج و واج اول به در و بعد به شیرین نگاه کرد:
_ اینهمه در زدم، مگه نشنیدی؟!
سرش را به نشانهی نه بالا برد و چشمهایش را بست. شروین موشکافانه نگاهش کرد و جلو آمد:
_ ببینمت شیرین! گریه کردی؟!
دخترک هولهولکی دستی به چشمانش کشید:
_ چیزی نیست، کارم داشتی؟!
شروین سر تکان داد:
_ آهان، آره بیا شام بخوریم
شیرین دوباره سرش را بالا برد و مخالفت کرد:
_ شما بخورید من میل ندارم، میخوام بخوابم
چشمهای شروین گشاد شد:
_ یعنی چی؟ همین دو ساعت پیش مامان کارت داشت اومد دید خوابی، باز هم خوابت میاد؟ اونجا هم همینجوری میخوابیدی؟!
آنجا؟ نه! آنجا در کنار فرهاد بیآنکه از کنار هم بودن استفاده کند اوقاتش را با لجبازی و خرج غرور بیجا میگذراند. بغض دوباره مهمان گلویش شد. سؤالی را که این مدت بارها از خود میپرسید را با صدایی لرزان به زبان آورد:
_ شروین؟ به عنوان یه پسر، اگه عاشق کسی بشی میتونی به راحتی فراموشش کنی؟!
شروین لحظاتی متعجب و متفکر نگاهش کرد، بعد زبانش را روی لبش کشید و سر تکان داد:
_ خواهر یکی از دوستام دانشجوی رشتهی روانشناسیه، سه چهار بار با هم بیرون رفتیم و زن و مرد رو به چالش کشیدیم، اتفاقا تو دومین دیدارمون در مورد همین موضوع مفصل با هم بحث کردیم. من گفتم زنها احساس ندارن و غرور مردها رو لگدمال میکنن، خیلی راحت هم یکی رو جایگزین دیگری میکنن، در صورتی که مردها اینطور نیستن. جوابی که داد برام جالب بود، میگفت "زنها احساس دارن، ولی احساسشون آرومه". مسخرهش کردم و گفتم یعنی احساسشون یواشه؟! گفت "نه، زنها همین که برای مردی ابراز نگرانی کنن، از اینکه ببینن اون مرد ناراحت و تو خودشه سریع کنجکاو میشن و میخوان علت رو بپرسن، این یعنی احساس آرام، احساسی که آقایون هیچوقت متوجه نمیشن که از روی علاقهست و اون رو پای کنجکاوی ذاتی خانمها میذارن". موضع گرفتم و گفتم ولی همین خانمها با وجود چنین کاری راحت دل میکَنن و اگه کسی دیگه سر راهشون بیاد طرف قبلی رو فراموش میکنن. گفت "بله فراموش میکنن، اما در چه صورتی؟! خانمها فقط وقتی کسی رو راحت فراموش میکنن که فرد جدید بهتر از قبلی باشه، جای خالی قبلی رو پر کنه، محبتش دو برابر قبلی باشه" بهش گفتم ما مردها اینجوری نیستیم، آوازهی عشق اول مردها دیگه همه جا هست! گفت "قبول دارم، مردها اگر عاشق واقعی باشن هیچوقت نمیتونن عشق اولشون رو فراموش کنن، اما به شرط اینکه عاشق واقعی باشن که خیلی کم پیدا میشه مردی زنی رو خیلی خاص دوست داشته باشه و عاشقش بشه"
شیرین در حالی که سرش را پایین گرفته بود لب برچید:
_ فرهاد هم ادعا میکرد عاشقمه ولی راحت طلاقم داد
شروین دستش را در جیب شلوار فرو برد و گفت:
_ شاید فرهاد عاشق واقعی نبود!
و نفهمید که با گفتن این حرف چه آشوبی را بر دل خواهرش به وجود آورد.
💟💟💟
رقص روی آتش ⬆️📚
@Romankade
✍🏻نویسنده : زهرا
📖تعداد صفحات : 1623
💬خلاصه :
عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف... وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی زشت خود را به تو نشان میدهد بعد زشتی که من زیر سایه تو هرگز انرا ندیده بودم و از نسیم محبتت مست میشدم مرا ببین منی دیگر وجود ندارد من همه ام را باخته ام...
🎭 ژانر ⬅️ #عاشقانه
📚 #رقص_روی_آتش
📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
@Romankade
@Romankade
📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_90 یک هفته از ورود شیرین به ایران میگذشت. هفتهای که ت
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_91
در این چند ماه، بعد از بازگشتش به ایران و جدایی از فرهاد روزها و ساعتهای سختی بر وی گذشت. حالا دیگر خودش هم باورش شده بود که فرهاد را دوست دارد و عاشق اوست ولی او با بیخبر گذاشتنش در این چند ماه نشان داد که دیگر علاقهایی به وی ندارد.
آری فرهادِ عاشق پیشهی سابق دیگر او را دوست نداشت، حال و روزش روزبهروز بدتر و بدتر میشد. ترجیح میداد روزها در خواب و دنیای بیخبری باشد و شبها را بیدار بماند که کسی کاری به کارش نداشته باشد. فکر اینکه اکنون فرهاد در آن سوی دنیا در چه حالی است؟! تنهاست یا نه؟! آیا شیدا طبق گفتهی ساسان باز هم "مثل کنه به فرهاد آویزان" است؟! مثل خوره به وجودش چنگ انداخته بود، حال و روزش چنان بود که تمام اهل خانه متوجهی احوالات غیرعادی او شده بودند ولی تا حد امکان سعی داشتند از گذشته و علیالخصوص انگلستان و فرهاد صحبتی به میان نیاورند. با رنگورویی پریده و بیحال از اتاقش بیرون رفت. شاهین در مورد فرهاد و اینکه امروز با او تماسی داشته صحبت میکرد، ولی با رسیدن شیرین به طبقهی پایین صحبتش را قطع کرد. اما دیر شده بود و شیرین متوجهی حرفهایش شده بود و ولی به روی خودش نیاورد. به آشپزخانه رفت و لیوانی آب خورد، عجیب اینکه این روزها مدام تشنه میشد! لیوان دوم را پر کرد و با خودش بیرون آورد هنگام عبور از هال متوجهی سکوت طولانی خانوادهاش شد قدم کند کرد و ایستاد. به سمت آنها چرخید و به تکتکشان نگاه کرد. پدر با روزنامهای در دست از بالای عینک خیرهاش بود، شروین خود را با گوشیاش مشغول کرده و شاهین به سلاله میگفت که آرام بگیرد و ورجهوورجه نکند. مادر بافتنی در دست داشت و آرام دانههای ریز را یکی پس از دیگری از هم رد میکرد و زن برادرش در سکوت به تقلای دخترش سلاله و همسرش چشم دوخته بود. آقا سعید همانطور که چشم به روزنامه دوخت بود گفت:
_ چه عجب بابا، از اتاقت دل کندی، بیا پیش ما بشین یه کم ببینیمت
شیرین پوزخندی زد و بیتعارف جواب داد:
_بیام که مزاحم صحبتهای خصوصیتون بشم بابا؟!
آقا سعید و متعاقبا تمام اعضای خانواده جا خورده به او چشم دوختند. خانه در سکوت فرو رفت. حتی شاهین سلاله را روی پای خود نشاند و با تشر از او خواست تا ساکت باشد. پس از لحظاتی این آقا سعید بود که سکوت خانه را شکست:
_ این چه حرفیه میزنی بابا؟! کسی حرف خصوصی نداشت...
شیرین با پوزخند بلندی حرف پدرش را قطع کرد و سرش را به سوی راهپلههای طبقهی بالا کج کرد، چندثانیه به راهپله چشم دوخت و به آرامی سلاله را صدا زد:
_ سلاله، عمه! میایی پیش من؟!
سلاله خندهای کرد و از آغوش پدرش جدا شد و به سمت عمهاش پر کشید. شیرین روی زانو خم شد و لیوان را روی زمین گذاشت دستانش را دور کمر برادرزادهاش حلقه کرد و بوسهای بر گونههای صورتی رنگ کودک گذاشت، با خنده از سلاله پرسید:
_ عمه جون میخوام یه بازی کنیم! دوست داری؟!
چشمهای سلاله برقی زد و سرش را به نشانهی تأیید بالا و پایین برد، شیرین ادامه داد:
_ تو عمو فرهاد رو میشناسی؟! یادته همیشه برات شکلات میخرید؟!
همه اهل خانه کنجکاو صحبتهای شیرین بودند. کسی حتی نفس نمیکشید، سلاله نگاهی به سقف انداخت و گفت:
_ آره یادمه عمه!
شیرین لبخندی زد:
_ دوست داری بیاد برات شکلات بیاره؟!
سلاله خندهای کرد:
_ آره عمه، دوست دارم!
شیرین موهای دخترک پشت گوشش زد:
_خب الان بابات داشت میگفت عمو فرهاد بهش زنگ زده، درسته؟!
سلاله نگاهی به سمت پدرش کرد ولی شاهین که تقریبا دستش رو شده بود سرش را پایین انداخت، سلاله به سمت عمهاش برگشت و گفت:
_آره فقط گفت بهش زنگ زده اما نگفت که قراره برام شکلات بیاره
لبهایش را جمع کرد و به عمهاش زل زد، شیرین نگاهی به سمت پدر و برادرش انداخت و جواب داد:
_ این دفعه که به بابات زنگ زد بهش بگو برات شکلات بیاره! باشه عمه؟!
سلاله خندید و سرش را تکان داد، شیرین ادامه داد:
_ حالا برو پیش بابات شیطونی هم نکن
سلاله عمهاش را بوسید و به سرعت به سمت پدرش دوید. شاهین دخترش را به آغوش کشید به خواهرش زل زد، تا خواست حرفی بزند شیرین لیوان را از روی زمین برداشت. سرپا ایستاد و اجازهی صحبت به کسی نداد:
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_91 در این چند ماه، بعد از بازگشتش به ایران و جدایی از ف
_بدم میاد که همه چیو از من قایم میکنین، بدم میاد که منو غریبه میدونین، بدم میاد وقتی میام پایین یهو همهتون به طرز عجیبی ساکت میشین، فکر کردین من بچهم؟! فکر کردین متوجهی رفتاراتون نمیشم؟! چیشده؟! شما همونایی نبودین که منو تو شیراز تنها گذاشتین؟! شما بابا! همونی نیستی که گفتی من دیگه دختری ندارم؟! آقا داداشای گلم، شماها همونی نیستین که توی تمام یک سالی که شیراز بودم حتی یه زنگ نزدین حالمو بپرسین و ببینین یه دونه آبجیتون زنده است یا مرده؟! کدومتون اون موقع نگران من بود که الان نگران هستین؟! اصلا نگران چی هستین؟! من که دیگه همه چی رو از دست دادم نگرانیتون بابت چیه؟! میترسین اسم فرهاد رو بشنوم مثل بچهها بزنم زیر گریه؟!
دست آزادش را در هوا تکان داد و ادامه داد:
_نترسین، اونجا با دیدنش اینقدر گریه کردم که حالا با شنیدن اسمش گریهم نگیره، نگران نباشین، آبجی کوچولوتون، دختر بچهتون خیلی وقته که بزرگ شده، همون روزی که پامو از این خونه گذاشتم بیرون بزرگ شدم...
بغضش را فرو خورد و ادامه داد:
_ فرهاد هم حق خودشو از من گرفت، همونطوری که من بهخاطر غرورم با احساسش بازی کردم اون هم حق اینو داشت احساسات منو به بازی بگیره، اینکارو نکرد ولی منو عاشق خودش کرد و بعد ولم کرد، این رو راحت گفتم تا بدونین دیگه از غرورم چیزی باقی نمونده همهشو باختم و اومدم. پس سعی نکنین با من قایمموشکبازی کنین...
چشمان براقش را به تکتک اعضای خانوادهاش دوخت و به سرعت راه طبقهی بالا را در پیش گرفت.
خودش میدانست رد کردن فرهاد بزرگترین اشتباه زندگیاش بود، نیاز نبود دیگران مدام با رفتارهایشان این را به او یادآوری کنند، خودش میدانست دیگر فرهادی وجود داشت و نه محبتی از جانب او...
فرهاد هرگز برای او نمیشد
به اتاقش رفت و از پنجره سرش را رو به آسمان گرفت و در دل برای فرهاد و همسر احتمالی آیندهاش آرزوی خوشبختی کرد و این بدترین آرزوی عمرش بود!
💟💟💟
@Romankade, Faryad Khatereha .pdf
19.56M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, Faryad Khatereha.apk
2.14M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, Faryad Khatereha .epub
620.2K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
فریاد خاطره ها ⬆️📚
@Romankade
✍🏻 نوشته: سمیه بیرونی
📖 تعداد صفحات 1128
💬خلاصه
- آقاجون... داخله! گره ی ابرهایش عمیق تر شد و قفسه ی سینه اش به سختی بالا پایین رفت. دست هایش را برای به آغوش کشیدنم پیش آورد و گفت: خب تو باشه! دستم را روی بازویش گذاشتم و اشک هایم یکی پس از دیگری چکیدند. - اول برو باهاش صحبت کن... شاید اجازه نده برم تو! - چی میگی واسه ی خودت؟! کاش غرورم بیشتر از این جلوی فرهاد خرد نمی شد. نگاهم را از مجید گرفتم و به کم سوترین ستاره دادم. - اگه براش مهم بودم این همه ساعت این جا ولم نمی کرد.
🎭 ژانر ⬅️ #عاشقانه
📚 #فریاد_خاطره_ها
📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
@Romankade
@Romankade
📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_91 در این چند ماه، بعد از بازگشتش به ایران و جدایی از ف
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_92
از آنسو این روزها بر فرهاد هم سخت میگذشت با هر تماسش با ایران تمام وجودش گوش میشد تا شاید از شیرین خبری بشنود. اما خبری جز تنهایی و انزوای شیرین نبود، از پدرش شنید که شیرین را ترغیب به ادامهی تحصیل کردند. یکسال مرخصی استعلاجیاش داشت تمام میشد و شیرین هیچ تصمیمی برای ادامهی تحصیل نداشت. فرهاد خود را مقصر میدانست. فکر میکرد بهخاطر رفتارهایش شیرین اینگونه منزوی و در خود فرو رفته شده است اما دلیل انزوای شیرین تنها دوری از فرهاد بود. دخترک به اخلاقهایش، به اخم و تَخمهایش، به بیتفاوتیهایش، حتی به سیگار کشیدنش دلتنگ بود، آنقدر که حتی دلش میخواست از دور او را ببیند تا آرام شود. ماهها را به سختی گذراند و روزبهروز بر وزنش افزوده میشد، با افزایش وزن شیرین بدون تلاش برای چاقی و حتی پرخوری نشانههای نگرانی آرامآرام در وجود اهل خانواده نشست و برای این اتفاق نادر متعجب شدند. با پزشکی مشورت کردند و او آنها را ترغیب به مراجعه به یک روانپزشک کرد. وقتی آقا سعید عنوان کرد که باید با یک روانپزشک صحبت کنند شروین یاد خواهر دوستش که روانپزشک حاذقی بود افتاد. آقا سعید پیشنهادش را پذیرفت و شروین با دوستش تماس گرفت تا وقتی برای راهنمایی گرفتن از خواهرش بگیرد. با رفتن آقا سعید به مطب و صحبت با سپیده قادری او پیشنهاد داد که با شیرین صحبت کند تا بتواند در مورد او نظر قطعیاش را بدهد. چندروز بعد شیرین به خواستهی اهل خانه و مخصوصا اشکونالههای مادرش با شروین راهی مطب دکتر قادری شد. جلسهی اول به آشنایی شیرین و سپیده گذشت، سپیده به دل دخترک نشست و تصمیم گرفت که جلسات بعدی هم برای صحبت با این دختر مهربان اقدام کند.
کمکم ارتباط سپیده و شیرین به حدی رسید که بیرون از مطب با هم قرار میگذاشتند و شیرین از گذشته، از بیماریاش و همینطور از احساس عشق و علاقهاش به فرهاد که آرامآرام در جانش نفوذ کرده بود میگفت، سپیده کاملا شیرین را زیر نظر داشت. میدانست که او مشکل روانی ندارد و تنها اتفاقات گذشته و همینطور دوری از فرهاد باعث حال بد او شده بود. روزهای متوالی جلسات درمانی شیرین همچنان ادامه داشت تا اینکه شیرین در این میان متوجهی علاقهی برادرش شروین به سپیده شد و با پی بردن به این موضوع سعی میکرد به هر بهانهای شده شروین را پس از دیدارهایشان با سپیده روبهرو کند و در نهایت موفق شد سپیده را به خانهشان دعوت کند و او هم با کمی تردید دعوتش را پذیرفت.
همهچیز طبق روالش پیش میرفت، شیرین دیگر آن احساس گوشهگیری سابق را نداشت. اوقاتی که با سپیده گذرانده بود، توانسته بود او را از لاک تنهاییاش بیرون بکشد، هرچند با کوچکترین نشانهای، مثل سیگار کشیدن عابری که از کنارش میگذشت تمام غم دنیا در دلش تلنبار میشد و قلبش در سینه بیقراری میکرد...
قرار بود امشب سپیده به خانهشان بیاید، نیم ساعت اول را با هم به عنوان یک مشاوره کوتاه در مکانی مسکوت و آرام صحبت کنند و بعد از شام سپیده برگردد.
آماده شد و لباس ساده و زیبایی به تن کرد. کمی از داخل آینه به خودش نگاه کرد، این اضافه وزن داشت کار دستش میداد. آرزو میکرد کاش هیچ وقت اینگونه منزوی و گوشهگیر نمیشد، کاش میتوانست خیلی راحت با قلب ناآرامش کنار بیاید! اما این کار انگار از دستش برنمیآمد. برایش سخت بود تحمل این دوری و بیخبری...
از اتاق بیرون رفت و در پذیرایی گوشهای از مبل کز کرد و منتظر آمدن سپیده شد. به مادرش سپرده بود تا به شروین چیزی نگوید، او هم امشب کمی زودتر قرار بود به خانه برگردد تا با مهمان ناآشنای خواهرش آشنا شود.
صدای زنگ در زده شد و شیرین از روی مبل پرید! به طرف در رفت و دکمهی آیفون را زد و به استقبال سپیده به طرف در رفت.
در را باز کرد و سپیده داخل شد. جعبه شکلات زیبایی دستش بود. جعبه را به دست دخترک داد و با سلام و احوالپرسی به طرف پذیرایی رفتند.
مادرش از آشپزخانه بیرون آمد و مشغول خوشآمدگویی دختر جوان شد. بابت حضورش خیلی خوشحال بود و بینهایت قدردان... اگر او نبود نمیدانست حالا چه به سر دردانهاش میآمد؟!
شکلات را روی کانتر گذاشت و سپیده را به طرف اتاقش راهنمایی کرد. دخترک داخل شد و با تحسین به اتاق مرتب و شیک شیرین خیره شد. روی صندلی نشست و از شیرین خواست روی تخت بنشیند یا اگر میخواهد و راحت است دراز بکشد.
_خب... حال شیرین خانوم ما چطوره؟!
_خوبم، به نسبت یکی دو هفتهی پیش... خیلی بهترم.
_خوشحالم که بهتر شدی! حرفی برای گفتن داری؟!
تا خواست دهان باز کند میان حرفش پرید و با لحن آرامش بخشی گفت:
-ببین... برخلاف جلسههای قبل نمیخوام احساس کنی که داری با دکتر صحبت میکنی! چشماتو ببند و فکر کن داری دفترخاطراتت رو پر میکنی! حرف بزن، از این که الان چه احساسی داری؟! آرومی یا ناآروم؟! به نظرت چی میتونه آرومت کنه؟!
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_92 از آنسو این روزها بر فرهاد هم سخت میگذشت با هر تما
چشمهایش را آرام بست و نفس عمیقی کشید. فکر کرد؛ به امروزش، به عابری که از کنارش گذشت و او را به یاد...
به یاد فرهاد انداخت! به روزهایی که در آن خانه بود فکر کرد، جر و بحثهایی که با آن پسرعموی مستبد و جدیاش داشت! نمیدانست چرا هرچه میخواست ذهناش را از او منحرف کند موفق نمیشد. وقت اعتراف رسیده بود، باید به خودش میقبولاند که زندگیاش بدون فرهاد بیمعنا و پوچ شده است.
زندگیاش پر شده از یاد آن مرد!
آرام گفت و به زبان آورد؛ سعی کرد تمام حرفهایش را بیکم و کاست برای سپیده تعریف کند و خودش را سبک کند. شاید گفتن حقیقت برای خودش کمی گران تمام میشد اما... گیج شده بود. هرچه میگفت گیجتر از قبل میشد. چطور ممکن بود؟! این ناآرامیاش، این افکار درهمش...
همهاش بهخاطر فرهاد بود؟!
کاش میتوانست نفرینش کند که چرا این بلا را به سرش آورده اما... دلش نمیآمد!
حرفهایشان تمام شد. حدود یک ساعتی در اتاق بودند و بعد از پایان حرفهایشان از اتاق بیرون رفتند تا شام بخورند. سپیده کت اسپرت و بلندی به تن داشت و شال حریری به رنگ کتش روی سر انداخته بود. دور میز نشستند و مشغول کشیدن غذا شدند که در باز شد و شروین داخل شد! بدون این که حتی کتش را از تناش بیرون بیاورد به طرف آشپزخانه آمد و با دیدن سپیده حرف در دهانش ماسید. با تک سرفهی شیرین، نگاه خیرهاش را از دختر جوان گرفت و سلام و خوشامد گویی آرامی گفت.
شیرین به عکسالعمل برادرش و بدجنسی خودش آهسته خندید. میدانست سپیده هم نسبت به شروین بیمیل نیست و این را از نگاههای گاه و بیگاهش به شروین فهمیده بود.
شروین با گفتن "با اجازه" به سمت اتاقش رفت تا لباساش را عوض کند و بعد از شستن دست و رویش پایین آمد. خواست کنار شیرین جا بگیرد که او با بدجنسی ابروهایش را بالا انداخت و به صندلی روبهروی سپیده اشاره کرد و لبخند خصمانهای زد.
سپیده سرش را پایین انداخت و با لبخندی محو روی لبش مشغول بازی با غذایش شد، شروین هم پشت میز جا گرفت و غذایش را کشید.
شام در سکوت و گاهی شوخیهای شروین و شیرین گذشت و ساعتی بعد سپیده با تشکر فراوانی بابت شام و میزبانی این خانواده مهربان به طرف اتاق رفت تا آماده شود و به خانهشان برگردد. شروین هم داوطلبانه بلند شد تا او را برساند و تا آماده شدن و پایین آمدن سپیده مشغول جر و بحث با شیرین به دور از چشم مادرشان شد!
💟💟💟
هدایت شده از رمانکده
💫#بافتنی اصلا سخت نیست
💫حتی اگه هیچی از بافتنی بلد نباشی اصلا نگران نباش با این کانال از صفر شروع کن 😍
💫#کلکسیونی از بافتهایی که با دیدن کلیپشون به راحتی میتونی #پولیور #ژاکت #کوسن #شال #کلاه انواع #عروسک و #گل #موتیف رو خودت ببافی😍
💫با #فیلم با #قلاب
اینجا یه آموزشگاه 💯در💯 رایگانه💪
https://eitaa.com/joinchat/3621781534C566a81d405