@Romankade.darya hamon darya bod.pdf
1.96M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade.darya hamon darya bod.apk
752.4K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade.darya hamon darya bod.epub
188K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
دریا همون دریا بود ⬆️📚
@Romankade
✍🏻نوشته: ف.کوئینی
📖تعداد صفحات: 166
💬خلاصه:
داستان درباره ی مردی به اسم محسن هست که تازه از زندان آزاد شده و همراه یکی از همبندیهاش به اسم عیسی ، که ۲۵-۲۶ سال داره راهی سفر شمال میشن.توی تمام چند سالی که از حبسش میگذره ، هیچکدوم از زندانیها از دلیل حبسش باخبر نمیشن.حالا محسن میخواد پرده از راز چند ساله برداره.اونهم فقط برای عیسی! اینکه به چه دلیل رو باید بخونید!
🎭ژانر⬅️ #پلیسی #عاشقانه
📚 #دریا_همون_دریا_بود
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
@Romankade
@Romankade
📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_92 از آنسو این روزها بر فرهاد هم سخت میگذشت با هر تما
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_93
با صدای زنگ خانه برای باز کردن در از جا بلند شد و با صدای بلند که مادرش از آشپزخانه بشنود گفت:
_ من باز میکنم مامان
به کنار آیفون رسید، ولی قبل از برداشتن گوشی روی تصویر شخص پشت در مات شد. مبهوت از حضور او با چشمانی گرد و دهانی باز چندین بار پلک زد شاید که اشتباه دیده باشد. ولی نه! درست دیده بود. شخص پشت در کسی جز او نبود، او اینجا چه میکرد؟! این همه راه برای چه آمده بود؟! اصلا آدرسش را از کجا پیدا کرده بود؟! سوالات بیجواب یکی پس از دیگری در مغزش رژه میرفتند که با صدای زنگ دوم از جا پرید. وقتی مادرش از آشپزخانه سرک کشید و دید شیرین برای برداشتن آیفون دست دست میکند، پرسید:
_ کیه شیرین؟! چرا باز نمیکنی؟!
شیرین نگاهی به مادرش انداخت و جواب داد:
_ یکی از همکارام توی انگلیس، اما نمیدونم چطوری آدرسمو پیدا کرده
مینا خانوم ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ خب باز کن، زشته پشت در نگهش داشتی
شیرین مِنمِنی کرد و زیر چشمی نگاهی به مادرش کرد و گفت:
_آخه آقاست مامان، خانم نیست. در ضمن انگلیسیه
مینا خانم جواب داد:
_عیب نداره باز کن
شیرین آیفون را برداشت و رو به ریچارد که فکر میکرد کسی خانه نیست و قصد داشت برود گفت:
_ سلام ریچارد! تو اینجا چیکار میکنی؟!
ریچارد لبخند دنداننمایی به لب آورد و با ذوق گفت:
_اوه شیرین سلام، من برای دیدن تو اومدم. دلم خیلی برات تنگ شده بود
شیرین با تعجب به تصویرش در آیفون خیره شد و پرسید:
_این همه راه اومدی چون دلت تنگ شده بود؟!
ریچارد اخمی ظریف به میان ابرو کشید و جواب داد:
_بله، خیلی دلم تنگ شده بود، نباید برای دیدنت میآمدم؟!
شیرین خندهای زورکی کرد و جواب داد:
_منظورم این نبود، حالا بیا تو حرف میزنیم
و دکمهی آیفون را زد، ریچارد به سرعت فاصلهی حیاط را طی کرد و وقتی شیرین را کنار در ورودی ساختمان دید با لبخند به سویش پر کشید. با رسیدن به دخترک قصد داشت او را به آغوش بکشد که شیرین دستهایش را مقابل خودش گرفت و گفت:
_اینجا ایرانه و منم یک زن ایرانیام ریچارد، یادت که نرفته؟!
ریچارد با لبهایی آویزان گفت:
_نه یادم نرفته، ولی گفتم حالا که از فرهاد جدا شدی شاید ایرادی نداشته باشه بغلت کنم؟!
شیرین که با شنیدن نام فرهاد دل تنگش برای او پر کشید آرام جواب داد:
_ما زنهای ایرانی حتی اگر از همسرمون جدا بشیم باز هم نباید مرد نامحرم و غریبه رو به آغوش بکشیم
ریچارد خندهی بلندی کرد و گفت :
_ آه دختر، شما اینجا چه قوانین سختی دارین، خیلی به خودتون سخت میگیرین، راحت و آزاد باشین، بیا بغلم خیلی دلم برات تنگ شده
در چشمانش برق خاصی بود که شیرین را نگران کرد، با آرامش گفت:
_ نه، ما به خودمون سخت نمیگیریم، این قوانین برای راحتی ماست، تو با قوانین کشور من آشنایی نداری، بهتر نیست راجعبه کشور و زنان کشورم یکم مطالعه میکردی؟!
ریچارد دستهایش را پایین انداخت و فقط نگاهش کرد. شیرین که فکر میکرد توانسته است به ریچارد حالی کند که حد و حدود خود را رعایت کند نیمچرخی زد و گفت:
_ حالا بیا تو، بعدا برات کاملا توضیح میدم که بیشتر با کشورم آشنا بشی
ریچارد وارد خانه شد و با دیدن زنی که روبهرویش ایستاده بود رو به شیرین گفت:
_ این کیه؟!
شیرین نگاه محبتآمیزی به مادرش کرد و گفت:
_ مادرم هستن...
و رو به مادرش ادامه داد:
_ ایشون ریچارد همکار سابقم در انگلیس هستن مامان.
مینا خانوم با خوشرویی رو به ریچارد به فارسی سلام کرد، ریچارد هم که فقط" سلام خوبی؟!" را یاد گرفته بود این جمله را به فارسی گفت و با تعارف مادر و دختر به سوی اتاق پذیرایی رفت. مینا خانوم برای مطلع کردن همسرش به آشپزخانه برگشت و با آقا سعید تماس گرفت و جریان را گفت. شیرین هم به ریچارد در مورد ایران و مردمش توضیحاتی داد. ساعاتی بعد با ورود مردان خانواده و سلالهی کوچک ریچارد گرمای بیشتری از این خانواده دریافت کرد و بیش از پیش به شیرین علاقمند شد. بعد از شام ریچارد عزم رفتن کرد و برای فردا با شیرین قرار گذاشت که جاهای دیدنی شهر را به او نشان دهد. شیرین به اجبار پذیرفت ولی تصمیم داشت حتما با شروین این کار را انجام دهد. بعد از رفتن ریچارد شیرین با عذرخواهی کوتاهی به اتاقش رفت و تلفنش را برداشت و شماره فرهاد را گرفت. وقتی تماس برقرار شد صدای خستهی فرهاد را شنید:
_ بله؟!
شیرین که پس از مدتها صدای او را میشنید دچار استرس و دلهره شد و سکوت کرد. فرهاد که جوابی نگرفت دوباره پرسید:
_ بله؟! کاری داشتی؟!
شیرین گلویی صاف کرد و آرام گفت:
_سلام، خوبی؟!
انتظار نداشت که فرهاد صدایش را شنیده باشد ولی شنید و جواب داد:
_ سلام، ممنونم تو خوبی؟! ایران راحتی؟!
نیش کلامش را شیرین دریافت ولی خود را به ندانستن زد و گفت:
_ آره همه چی خوبه، میخواستم یه سؤال ازت بپرسم
فرهاد آرام گفت:
_ بپرس...
_ چرا آدرس منو به ریچارد دادی فرهاد؟!
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_93 با صدای زنگ خانه برای باز کردن در از جا بلند شد و با
با شنیدن نامش از زبان شیرین دل در سینهی مرد جوان به شدت تپید. نفسی عمیق کشید تا آرام شود، با صدایی خفه و لرزان گفت:
_ دوسِت داره...
شیرین متعجب از این حرف فرهاد گفت:
_ یعنی چی؟! تو چی داری میگی فرهاد؟! دوسِت داره یعنی چی؟! چون گفته دوسم داره باید آدرسمو بهش میدادی؟!
فرهاد دستی به پیشانی کشید و گفت:
_ آره، التماس کرد. گفت دوسِت داره، گفت عاشقته، گفت حالا که من ازت جدا شدم اجازه بدم شانسشو باهات امتحان کنه، حرفی نداشتم. این حق رو نمیتونستم از اون و تو بگیرم. وقتی مطمئن شدم واقعا دوسِت داره آدرستو بهش دادم...
مکثی کرد و با لحنی بغضدار ادامه داد:
_ ازدواج کن شیرین، راحتم کن. ازدواج کن تا از این عذاب راحت بشم. خستهام، تمومش کن. اگر ازدواج کنی منم ازت دل میکنم، دیگه کم آوردم خواهش میکنم تمومش کن....
با شنیدن این حرفها بغضی سخت گلوی شیرین را فشرد، زیرلب نام "فرهاد" را زمزمه میکرد ولی فقط صدای نفسهای کشدار فرهاد گوشی را پر کرده بود، صدای نفس عمیق فرهاد را شنید و بعد:
_ من و تو ما نشدیم. نمیشه، نشد، هیچوقت هم نمیشه، دارم خُرد میشم، تو اگه ازدواج کنی شاید منم راحت بشم. ریچارد مرد خوبیه، یه سری ضعفها داره ولی تو میتونی رامش کنی. در موردش فکر کن، باهاش حرف بزن و تصمیمتو بگیر، هر تصمیمی هم که بگیری من قبول دارم، فقط خواهش میکنم برای یکبار هم که شده به من فکر کن، من دارم زجر میکشم شیرین، میفهمی؟!
اشکها یکی پس از دیگری از چشمهای شیرین به روی گونههایش سُر میخوردند. زبانش لال شده بود، دستهایش سرد و بیحس در حال لرزش بودند با صدای ضعیفی گفت:
_ اون لیاقت منو نداره...
صدای فرهاد بلند به گوشش رسید:
_داره، داره لعنتی، چرا فکر میکنی هیچ مردی لایقت نیست؟! چرا از دل شکستن خوشت مییاد؟! تو منو شکستی، تو منو داغون کردی، نابودم کردی، با ریچارد اینکارو نکن، بهش فرصت بده ...
سینهاش از فشار بغض و عصبانیت و هیجان بالا و پایین میرفت، ادامه داد:
_با ریچارد مثل من معامله نکن، بهش فرصت زندگی بده، اونو دیگه نکش...
با به زبان آوردن جملهی آخرش تلفن را قطع و به سمت دیوار پرتاب کرد. فریاد بلندی کشید و "خدا" را صدا زد. تمام وسایل اتاق را بهم ریخت تا بلکه آرام شود ولی آرامشی در کار نبود، شیرینش، عشقش را به مرد دیگری سپرد و باید برای همیشه او را به فراموشی میسپرد!
💟💟💟
@Romankade, sarnevesht damoon.pdf
1.93M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, sarnevesht damoon.apk
854.4K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, sarnevesht damoon.epub
207.1K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
تله پاتی ⬆️📚
@Romankade
✍🏻نوشته: TINA.hastam
📖تعداد صفحات: 213
💬خلاصه رمان :
روایتگر زندگی دو انسان عاشق است. دو انسانی که تمامی رفتار، کردار و گفتارهایشان شبیه به یکدیگریست. عاشقهایی که برای رسیدن به یکدیگر، باید فراز و نشیبهایی را با موفقیت پشت سر بگذارند.
🎭 ژانر ⬅️ #عاشقانه
📚 #تله_پاتی
📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
@Romankade
@Romankade
📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_93 با صدای زنگ خانه برای باز کردن در از جا بلند شد و با
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_94
شیرین پس از شنیدن اعترافات فرهاد شب سختی را گذراند، صبح فردا کسل از تخت پایین آمد. تلفنش را برداشت و با ریچارد تماس گرفت و قرار امروز را کنسل کرد. اصلا حال و حوصله ریچارد و رفتارهای عاشق منشانهاش را نداشت. ترجیح میداد در خانه بخوابد تا مجبور شود به سؤالات ریچارد جواب بدهد. ریچارد اما به سادگی نپذیرفت و دلیل کنسل شدن قرارشان را پرسید. شیرین مجبور شد به او بگوید که حالش برای گردش در شهر خوب نیست. ریچارد با فهمیدن این موضوع بعد از قطع تلفن خود را به منزل آقا سعید رساند و با این کار تیر شیرین به سنگ خورد. مدتی بعد شیرین در حال توضیح دادن حال و اوضاعش برای ریچارد بود ولی او شخصی نبود که به این سادگی میدان را خالی کند و تا ساعاتی همانجا کنار شیرین ماند. با رفتنش شیرین دوباره به یاد حرفهای دیشب فرهاد افتاد. اعترافاتش نشان داد که هنوز هم به شیرین علاقه دارد. پس چرا وقتی انگلیس بود رفتارش کاملا متغیر بود؟! چرا هیچوقت نگفت که هنوز هم دوستش دارد؟! چرا حتی یک نشانه به او نشان نداد؟! چرا فرهاد از او این درخواست را داشت؟! آیا واقعا از ته دل میخواست که او ازدواج کند؟! اینها سؤالاتی بود که تمام ذهن شیرین را پر کرده بود و جز فرهاد کسی نمیتوانست به آنها جواب بدهد!
★★★★★
مدتها از حضور ریچارد در ایران میگذشت، روزها را در کنار شیرین و شبها را در هتل میگذراند. خانوادهی شیرین از علاقه ریچارد به او باخبر شده بودند ولی ترجیح میدادند که صحبتی در این مورد نکنند. شیرین دوباره به گوشهی انزوا پناه برد و کمتر با کسی همصحبت میشد و تنها وقتی سپیده به درخواست شروین به منزلشان میآمد کمی روحیهاش عوض میشد. یک ماه از آمدن ریچارد میگذشت که یک شب در میان جمع رو به شیرین گفت:
_ لیدی شیرین؟!
شیرین آرام سرش را بلند کرد و نگاهش را با بیحالی به او دوخت. ریچارد خندهای کرد و گفت:
_ میتونم از شما درخواستی داشته باشم لیدی؟!
گوشهی لب شیرین به لبخندی اجباری کش آمد و جواب داد:
_ حتما، بفرمایید...
ریچارد در جای خود جابهجا شد. دست در جیب کتش کرد و جعبهی مخملی قرمز رنگی بیرون کشید و بلند شد و ایستاد. دو قدم برداشت و روبهروی شیرین قرار گرفت. شیرین سرش را بالا گرفت و با کنجکاوی به مرد قدبلند روبهرویش خیره شد. ریچارد خندهای کرد و همانجا یک زانویش را به زمین زد و جعبه را رو به شیرین گرفت. آرام آن را باز کرد با همان لبخند گفت:
_ با من ازدواج میکنی لیدی شیرین؟!
شیرین با چشمانی گشاد اول به حلقهی تک نگین مقابلش و بعد به ریچارد زل زد و هیچ نگفت. مرد جوان سرش را پایین انداخت و دوباره بالا گرفت و تکرار کرد:
_لیدیِ زیبا با من ازدواج میکنی؟!
شیرین اینبار به پدر و مادرش نگاه کرد و وقتی تعجب و سکوت آنها را دید رو به ریچارد گفت:
_این چهکاریه ریچارد؟! فکر میکنم قبلا به شما گفتم که...
ریچارد حرفش را قطع کرد و گفت:
_ بله شما گفتی که نمیتونی با من باشی چون با فرهاد ازدواج کردی، ولی الان که اون همسرت نیست و تو میتونی دوباره ازدواج کنی، قبول میکنی با من ازدواج کنی؟!
برای بار سوم درخواستش را تکرار کرد ولی شیرین برافروخته شد و ایستاد. از حرکت ناگهانی شیرین ریچارد هم برخاست و رودررو و چشمدرچشم دخترک منتظر ماند، مرد جوان منتظر جواب و شیرین منتظر به پایان رسیدن این تئاتر مسخره از جانب ریچارد، شیرین دستش را دراز کرد و با لمس جعبهی مخملی در دست ریچارد، آن را بست و گفت:
_ من قصد ازدواج ندارم ریچارد، ممکنه خواهش کنم که ادامه ندی؟! دلم نمیخواد حرفی بزنم که ناراحت بشی پس تمومش کن
ریچارد اخمی به چهره کشید و گفت:
_آخه چرا؟! دلیل رد درخواست من چیه؟! من اون همه به فرهاد التماس کردم و بهش اعتماد دادم که تو رو دوست دارم و قصدم ازدواج با توست، از سد فرهادی که سخت میشد ازش رد شد رد شدم و تو حتی نمیخوای راجع به پیشنهادم فکر کنی؟! میشه بپرسم چرا؟!
شیرین متعاقبا اخم کرد و گفت:
_برخورد و خواست فرهاد برای من مهم نیست، اول اینکه اون اجازه نداشت آدرس منو بدون اطلاع من به تو بده درثانی من قصد ازدواج ندارم چه با تو چه با هر مرد دیگهای، پس خواهش میکنم این موضوع رو کش نده
راهش را کشید و به سمت راهپله رفت که ریچارد روی پا چرخید و با صدای بلندی گفت:
_ ولی من کنار نمیکشم، هر جور شده راضیت میکنم، من خیلی از تو خوشم مییاد و حاضر نیستم مثل فرهاد به راحتی از تو بگذرم
شیرین که با صدای بلند ریچارد سر جایش ایستاده بود با جملهی آخر او دستش را محکم دور نردهی پلهها فشار داد و با تأسف برای خود که جملهی آخر ریچارد حقیقتی محض بود به سرعت راه اتاقش را در پیش گرفت.
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_94 شیرین پس از شنیدن اعترافات فرهاد شب سختی را گذراند،
آری این حقیقت را نمیشد کتمان کرد که فرهاد به راحتی از او گذشت و آسان او را به مردی دیگر تقدیم کرد. ولی شیرین کسی نبود که به این راحتی از خواستهی خودش بگذرد! حالا که فرهاد قصد دارد با او بازی کند او هم این بازی را ادامه خواهد داد، مگر نه اینکه فرهاد او را دو دستی به مردی دیگر تقدیم کرد؟! پس کاری میکرد تا خودش برای به دست آوردن دوبارهاش تلاش کند!
💟💟💟