@Romankade, sarnevesht damoon.pdf
1.93M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, sarnevesht damoon.apk
854.4K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, sarnevesht damoon.epub
207.1K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
تله پاتی ⬆️📚
@Romankade
✍🏻نوشته: TINA.hastam
📖تعداد صفحات: 213
💬خلاصه رمان :
روایتگر زندگی دو انسان عاشق است. دو انسانی که تمامی رفتار، کردار و گفتارهایشان شبیه به یکدیگریست. عاشقهایی که برای رسیدن به یکدیگر، باید فراز و نشیبهایی را با موفقیت پشت سر بگذارند.
🎭 ژانر ⬅️ #عاشقانه
📚 #تله_پاتی
📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
@Romankade
@Romankade
📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_93 با صدای زنگ خانه برای باز کردن در از جا بلند شد و با
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_94
شیرین پس از شنیدن اعترافات فرهاد شب سختی را گذراند، صبح فردا کسل از تخت پایین آمد. تلفنش را برداشت و با ریچارد تماس گرفت و قرار امروز را کنسل کرد. اصلا حال و حوصله ریچارد و رفتارهای عاشق منشانهاش را نداشت. ترجیح میداد در خانه بخوابد تا مجبور شود به سؤالات ریچارد جواب بدهد. ریچارد اما به سادگی نپذیرفت و دلیل کنسل شدن قرارشان را پرسید. شیرین مجبور شد به او بگوید که حالش برای گردش در شهر خوب نیست. ریچارد با فهمیدن این موضوع بعد از قطع تلفن خود را به منزل آقا سعید رساند و با این کار تیر شیرین به سنگ خورد. مدتی بعد شیرین در حال توضیح دادن حال و اوضاعش برای ریچارد بود ولی او شخصی نبود که به این سادگی میدان را خالی کند و تا ساعاتی همانجا کنار شیرین ماند. با رفتنش شیرین دوباره به یاد حرفهای دیشب فرهاد افتاد. اعترافاتش نشان داد که هنوز هم به شیرین علاقه دارد. پس چرا وقتی انگلیس بود رفتارش کاملا متغیر بود؟! چرا هیچوقت نگفت که هنوز هم دوستش دارد؟! چرا حتی یک نشانه به او نشان نداد؟! چرا فرهاد از او این درخواست را داشت؟! آیا واقعا از ته دل میخواست که او ازدواج کند؟! اینها سؤالاتی بود که تمام ذهن شیرین را پر کرده بود و جز فرهاد کسی نمیتوانست به آنها جواب بدهد!
★★★★★
مدتها از حضور ریچارد در ایران میگذشت، روزها را در کنار شیرین و شبها را در هتل میگذراند. خانوادهی شیرین از علاقه ریچارد به او باخبر شده بودند ولی ترجیح میدادند که صحبتی در این مورد نکنند. شیرین دوباره به گوشهی انزوا پناه برد و کمتر با کسی همصحبت میشد و تنها وقتی سپیده به درخواست شروین به منزلشان میآمد کمی روحیهاش عوض میشد. یک ماه از آمدن ریچارد میگذشت که یک شب در میان جمع رو به شیرین گفت:
_ لیدی شیرین؟!
شیرین آرام سرش را بلند کرد و نگاهش را با بیحالی به او دوخت. ریچارد خندهای کرد و گفت:
_ میتونم از شما درخواستی داشته باشم لیدی؟!
گوشهی لب شیرین به لبخندی اجباری کش آمد و جواب داد:
_ حتما، بفرمایید...
ریچارد در جای خود جابهجا شد. دست در جیب کتش کرد و جعبهی مخملی قرمز رنگی بیرون کشید و بلند شد و ایستاد. دو قدم برداشت و روبهروی شیرین قرار گرفت. شیرین سرش را بالا گرفت و با کنجکاوی به مرد قدبلند روبهرویش خیره شد. ریچارد خندهای کرد و همانجا یک زانویش را به زمین زد و جعبه را رو به شیرین گرفت. آرام آن را باز کرد با همان لبخند گفت:
_ با من ازدواج میکنی لیدی شیرین؟!
شیرین با چشمانی گشاد اول به حلقهی تک نگین مقابلش و بعد به ریچارد زل زد و هیچ نگفت. مرد جوان سرش را پایین انداخت و دوباره بالا گرفت و تکرار کرد:
_لیدیِ زیبا با من ازدواج میکنی؟!
شیرین اینبار به پدر و مادرش نگاه کرد و وقتی تعجب و سکوت آنها را دید رو به ریچارد گفت:
_این چهکاریه ریچارد؟! فکر میکنم قبلا به شما گفتم که...
ریچارد حرفش را قطع کرد و گفت:
_ بله شما گفتی که نمیتونی با من باشی چون با فرهاد ازدواج کردی، ولی الان که اون همسرت نیست و تو میتونی دوباره ازدواج کنی، قبول میکنی با من ازدواج کنی؟!
برای بار سوم درخواستش را تکرار کرد ولی شیرین برافروخته شد و ایستاد. از حرکت ناگهانی شیرین ریچارد هم برخاست و رودررو و چشمدرچشم دخترک منتظر ماند، مرد جوان منتظر جواب و شیرین منتظر به پایان رسیدن این تئاتر مسخره از جانب ریچارد، شیرین دستش را دراز کرد و با لمس جعبهی مخملی در دست ریچارد، آن را بست و گفت:
_ من قصد ازدواج ندارم ریچارد، ممکنه خواهش کنم که ادامه ندی؟! دلم نمیخواد حرفی بزنم که ناراحت بشی پس تمومش کن
ریچارد اخمی به چهره کشید و گفت:
_آخه چرا؟! دلیل رد درخواست من چیه؟! من اون همه به فرهاد التماس کردم و بهش اعتماد دادم که تو رو دوست دارم و قصدم ازدواج با توست، از سد فرهادی که سخت میشد ازش رد شد رد شدم و تو حتی نمیخوای راجع به پیشنهادم فکر کنی؟! میشه بپرسم چرا؟!
شیرین متعاقبا اخم کرد و گفت:
_برخورد و خواست فرهاد برای من مهم نیست، اول اینکه اون اجازه نداشت آدرس منو بدون اطلاع من به تو بده درثانی من قصد ازدواج ندارم چه با تو چه با هر مرد دیگهای، پس خواهش میکنم این موضوع رو کش نده
راهش را کشید و به سمت راهپله رفت که ریچارد روی پا چرخید و با صدای بلندی گفت:
_ ولی من کنار نمیکشم، هر جور شده راضیت میکنم، من خیلی از تو خوشم مییاد و حاضر نیستم مثل فرهاد به راحتی از تو بگذرم
شیرین که با صدای بلند ریچارد سر جایش ایستاده بود با جملهی آخر او دستش را محکم دور نردهی پلهها فشار داد و با تأسف برای خود که جملهی آخر ریچارد حقیقتی محض بود به سرعت راه اتاقش را در پیش گرفت.
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_94 شیرین پس از شنیدن اعترافات فرهاد شب سختی را گذراند،
آری این حقیقت را نمیشد کتمان کرد که فرهاد به راحتی از او گذشت و آسان او را به مردی دیگر تقدیم کرد. ولی شیرین کسی نبود که به این راحتی از خواستهی خودش بگذرد! حالا که فرهاد قصد دارد با او بازی کند او هم این بازی را ادامه خواهد داد، مگر نه اینکه فرهاد او را دو دستی به مردی دیگر تقدیم کرد؟! پس کاری میکرد تا خودش برای به دست آوردن دوبارهاش تلاش کند!
💟💟💟
@Romankade, sarnevesht damoon.pdf
1.93M
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, sarnevesht damoon.apk
854.4K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, sarnevesht damoon.epub
207.1K
✍ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
سرنوشت دامون ⬆️📚
@Romankade
✍🏻نوشته: نازنین رامی نیا
📖تعداد صفحات: 250
💬خلاصه رمان :
دوباره به اتاق سرد تاریکم پناه بردم شیشه نوشیدنی از دور توی اون تاریکی بدجور خودنمایی میکرد به سمتش رفتم سرش رو باز کردم جام رو لبریز ازنوشیدنی *” کردم جام ب دست به سمت تراس رفتم کل شهر توی دیدم بود آروم پلک هامو روی هم گذاشتم چیزی نگذشت که دوباره خاطره ی تلخم جلوی چشمام زنده شد عصبی چشم هامو باز کردم جام همشو سر کشیدم تلخ تلخ بود اما نه به اندازه ی تلخیه زندگیم جام رو روی میز وسط تراس گذاشتم سیگاری روشن کردم کامی گرفتم هوا سرد بود اینقدر سرد که کل بدنم سر شده بود اما به سردی قلبم نمیرسید سیگار رو زیر پاهام له کردم برگشتم توی اتاق خودمو روی تخت رها کردم چیزی نگذشت که ب خواب عمیقی فرو رفتم
🎭 ژانر ⬅️ #عاشقانه
📚 #سرنوشت_دامون
📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین
📚📚📚📚📚📚
✍️ ڪانال رمانڪده📗
@Romankade
@Romankade
@Romankade
📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_94 شیرین پس از شنیدن اعترافات فرهاد شب سختی را گذراند،
رمان #احساس_آرام
✍به قلم:مستانه بانو
#پارت_95
★★★★★
ساسان با صدای زنگ تلفن همراهش چشم از صفحه لپتاپ برداشت و با نیمنگاهی به فرهاد که بیهدف چشم به صفحهی تلویزیون دوخته ولی مشخص بود که توجهی به برنامه ندارد تلفن را برداشت و بیتوجه به صفحه تلفن و نام مخاطب به انگلیسی جواب داد:
_ بله؟!
با شنیدن "سلام" گفتن شیرین ذوقزده نگاهی به صفحه گوشیاش انداخت و سپس با هیجان جواب داد:
_ سلام آبجی، چه عجب! یادی از ما کردی، رفتی حاجی حاجی مکه؟! با فرهاد کات کردی با ما به از این باش...
شیرین با لحن دلخوری گفت:
_ من یا تو؟! یادت رفته توی فرودگاه منو همینجوری ول کردی و رفتی؟! حتی خداحافظی هم نکردی آقا ساسان...
ساسان با ناراحتی دستی به پیشانیاش کشید و گفت:
_ صبر کن، صبرکن! برای خودت فسلفهبافی نکن، آخه من بهخاطر اون کارتون شوکه و ناراحت بودم، زبونم قفل شده بود...
شیرین خندهای کرد و حرفش را قطع کرد:
_ خیلی خوب حالا! حالت چطوره داداشیِ بیمعرفت؟!
ساسان نگاهش به فرهاد افتاد که با کنجکاوی صاف روی مبل نشسته و چشم به دهان او دوخته برد. آب دهانش را قورت داد و گفت:
_ منکه مثل همیشه خوبم! بیمعرفتم خودتی که چندماهه رفتی و سراغی از ما نمیگیری، تو حالت چطوره؟! دیگه سرفه نمیکنی که؟!
شیرین دستش را به پیشانیاش کشید و گفت:
_ خوبم! عالیام! حتما خبر داری که فرهاد برای من خواستگار فرستاده؟! اونم کی؟! ریچارد!
ساسان با نگاهی جدی به فرهاد جواب داد:
_ آره، روزی که آدرستو بهش داد من پیشش بودم...
شیرین حرفش را قطع کرد:
_امروز از من خواستگاری کرد، قرار شده فکر کنم و جواب بدم، چون فرهاد از من خواسته ازدواج کنم میخوام قبولش کنم...
اخمهای ساسان درهم رفت و گوشی را محکم فشرد و آن را روی آیفون گذاشت تا فرهاد هم بشنود:
_ آبجی این رفیق ما دیوونهست شما چرا به حرفش گوش میدی؟!
شیرین تک خندهای کرد و گفت:
_ اون دیوونه منو محکوم به این ازدواج کرده، برای نشون دادن حُسننیتم به حرف اون دیوونه گوش میدم داداشی، فردا به ریچارد جواب مثبت میدم، فقط...
ساسان که سکوتش را دید پرسید:
_ فقط چی؟!
شیرین با لحنی آرام و غمگین ادامه داد:
_ فقط آینده و خوشبختی من در گرو این ازدواجیه که فرهاد بهش اصرار داشته، قبول میکنم چون اون خواسته، ریچارد رو قبول میکنم چون اون تأییدش کرده، چون اون گفته ازدواج کن برو، چون من مزاحمم، مزاحم افکار و زندگیش، داداشی من از ریچارد خوشم نمییاد ولی قبول میکنم باهاش ازدواج کنم
ساسان با چشمانی خشمگین به فرهاد که در خود فرو رفته و ساکت فقط به گوشی زل زده بود چشم دوخت. انتظار داشت فرهاد حرفی بزند و اجازه ندهد شیرین به این ازدواج مسخره تن بدهد ولی تنها عکسالعمل فرهاد سکوت بود و سکوت...
صدای شیرین بغضآلود به گوشش رسید:
_ داداشی منم فکر میکنم فرهاد حق داره، شاید اگر من ازدواج کنم اونم همه چی رو فراموش کنه، پس اینکار رو میکنم...
فرهاد طاقت نیاورد و از جا بلند شد و به سرعت از پله ها بالا رفت. شنیدن دیگر حرفهای شیرین برایش غیرقابل تحمل بود، باید میرفت! باید از آنجا دور میشد! باید تا میتوانست از او و تمام متعلقاتش دور میشد! اما کجا؟! هرجا هم که میرفت یادش در خاطرش بود! جزء لاینفک وجودش بود! مگر میشد فراموشش کرد؟! مگر میشد عشق کودکیاش را فراموش کند؟! او سالها با عشق شیرین زندگی کرده بود مگر میشد تمام این سالها را از ذهن پاک کرد؟! تا مرز دیوانگی فاصلهی چندانی نداشت، نفسش سخت بالا میآمد. برایش غیرممکن بود زنده ماندن و دیدن دستِ شیرین در دست مردی دیگر...
دستهایش را لای موهایش برد و چنگ زد. باید فکری میکرد. پشیمان بود از اینکه داشت شیرین را اینگونه امتحان میکرد! او تنها قصدش تلنگر به احساس شیرین بود، تنها یک اعتراف کوچک از طرف شیرین میخواست. او فقط بهخاطر اینکه ببیند آیا شیرین او را آنقدر دوست دارد که با ریچارد ازدواج نکند اینکار را انجام داد! فکرش را نمیکرد که شیرین خواستهی ریچارد را قبول کند در حقیقت خواستهی خودش را! اشتباه کرد! یک اشتباه محض و اکنون تا از دست دادن شیرین قدمی فاصله نداشت.