eitaa logo
Ronesha | رُنِشا
1.8هزار دنبال‌کننده
671 عکس
62 ویدیو
17 فایل
"یادَلیلَ‌الْمُتَحَیِّرینَ" 💡رُنِشا: روشنگری نسبت‌‌ به شبهاتِ وارده‌ به اسلام - اینجا دیگه خبری از جوابای سخت برای سوالای دینی تو ذهنت نیست! 🕶 - ناشناس: https://daigo.ir/secret/26550851 - نشر مطالب با ذکر آیدی کانال مجازه‌
مشاهده در ایتا
دانلود
تا اینکه یه روز با منم شروع کرد به شبهه‌ی دینی انداختن. یکیش همین ناقص العقل‌ بودن زن بود (که اینجا جوابشو گذاشتیم) و چندتا شبهه‌ی دیگه. من جوابشو ندادم و فقط یه مقدار تعجب کردم. ولی با جمله‌ی: «نه‌ بابا، اینطور که میگی نیست.» و گذر کردن ازش، توجهی نکردم. ولی دفعات بعد که ازم چیزی می‌خواست، (ربطی به مسائل دینی و شبهه نداشت.) وقتی می‌دید خبرچین نیستم و می‌گم ارتباطی به من نداره یا کلاً یه نظری می‌دادم، تأیید می‌کرد و خوشش میومد و می‌گفت: «آفرین! منطقی هستی و متعصب نیستی.» دیگه اونم داشت با من دوست می‌شد و اگه دوستای دیگه‌ش از من خوششون نمیومد و اذیتم می‌کردن، اون طرفداریمو می‌کرد.
همینجور جلو می‌رفتیم و من دیگه یه جورایی خسته شدم که نمی‌تونم جوابشو بدم و قانعش کنم... دوست نداشتم انقدر ساکت باشم و هیچ اظهار نظری در کلاس مطالعات، درمورد شبهات نکنم و بذارم بقیه رو با خودش همراه کنه! اون دوست مذهبی پاسخ‌گو هم دیگه زیاد جواب نمی‌داد و می‌گفت: «از بحث و کل‌کل خوشم نمیاد. اگه سوال داشت میاد پیشم‌.» ولی من باهاش مخالف بودم؛ چون اون جوّ کلاس رو به نفع خودش تغییر می‌داد و ما نباید سکوت می‌کردیم! باید جواب می‌دادیم که شبهه‌ی بقیه هم برطرف شه! نه اینکه منتظر شیم تا شاید زنگ تفریح خودش یه نفره بیاد پیشمون!
خلاصه که اون سال گذشت. ما رفتیم دبیرستان و راهمون از هم جدا شد. من تجربی، اون ریاضی و دوست مذهبیمون انسانی. اواسط یا اواخر همون سال نهم، دوره‌ی منم تو شبهات شروع شد و افتادم دنبال تحقیق. کلی سوال تو برگه نوشتم که مثلاً برم از یه نفر بپرسم و قانعم کنه (زهی خیال باطل! نمی‌دونستم خودمو انداختم تو چه برزخِ تنهایی). کلاس دهم دغدغه‌ی تحقیق شدت گرفت و یه حاج‌آقایی ( طلبه‌ی دغدغه‌مند کار درستِ آگاه جهادی یعنی این شخص) اومد سر صف تو گرما یه کتاب معرفی کرد به اسم «دکتر و شیخ» که درباره‌ی مباحث اهل‌سنت و شیعه بود. وقتی ازش تعریف می‌کرد و می‌گفت: «ما شیعه‌ایم؛ ولی جوابی برای پرسشای ذهنمون نداریم یا بلد نیستیم...» و تبلیغ کتابو می‌کرد تا بخونیم، چشام قلبی شد که ایولا! این همون کتابیه که می‌خوام و دنبالشم! رفتم و سریع خریدم و پاش قفل شدم.
اون سال‌ها گذشت و کم‌کم رشد کردم و دیگه کلاس یازدهم تو یه جوّ ضد انقلاب و ضد دین، سکوتم شکست. جواب می‌دادم. اگه بلد نبودم، سری بعد تحقیق می‌کردم و جوابو تو کلاس بلند می‌دادم و نمی‌ذاشتم بقیه تو شک و تردید بمونن... و الآن بیشترِ شبهات زمان راهنمایی و دبیرستانم رو مفصل‌تر برای همینجا یعنی رنشا به لطف خدا کار کردیم. بعد دوره‌ی شک و شبهات، به یه آدم دیگه تبدیل شدم. یعنی اون دختر جدیِ درون‌گرایِ غیراجتماعیِ ساکت، تبدیل شد به یه آدم شوخ‌طبعِ برون‌گرایِ اجتماعی که در کسری از ثانیه با بقیه ارتباط می‌گیره و دوست می‌شه.
می‌گما، ادامه‌ش بدم یا باقیشو بذارم واسه فردا؟ https://daigo.ir/pm/THoTmf
حله مجدد می‌رم بالا منبر🦦
حالا منِ الآن، چند شب پیش، خواب همون دوستِ ضد دینِ کلاس نهمو دیدم. دوباره همون کلاس، همون دوست، ولی با منِ جدید. تو خواب دوست داشتم باهاش دوست شم؛ ولی به‌جهت اثرگذاری. دوست داشتم بهش نزدیک شم تا کم‌کم شبهاتشو جواب بدم و بگم: «داری اشتباه می‌کنی.» از عمق وجودم دوست داشتم کمکش کنم... تو همون خواب، از یکی از دوستام نحوه‌‌‌ی ارتباط‌گیری با اونو می‌پرسیدم و حتی به فکر هدیه دادن افتادم؛ ولی صد حیف که باقی دوستاش، اونجام نمی‌ذاشتن نزدیکش شم.
راستش برام جالب بود که اون شخصی که نتونستم کمکش کنم، بعد از چند سال هنوز کنج ذهن و قلبم هست. ولی درعوض، باعث و بانی خیر شد و من کم‌کم افتادم تو این راه... و هنوز غم عجیبی دارم که چرا اون موقع نتونستم کمکش کنم و جواب شبهاتشو بدم. این غم، غمیه که توی ناخودآگاه و گوشه‌ی ذهنم بود و بعد چندین سال به خوابمم رسید. کاش می‌شد اون موقع تو شبهات قوی بودم و جلوش سکوت نمی‌کردم، کاش زودتر رشد می‌کردم...
کلا‌ً مسیر زندگی خیلی جالب و عجیبه‌‌. یه سری آدما بهت نزدیک می‌شن و فکر می‌کنن که دارن از چیزی که می‌خواستی، دور و متنفرت می‌کنن؛ ولی تو دقیقاً در مسیری افتادی که قراره شیفته‌ی اون خط فکری یا شخصی که داره تخریب می‌شه، بشی. حالا می‌خواد ضد دین و آتئیست باشه یا شیعه!
ولی تمام اینارو گفتم که بگم: تویی که بین بقیه ساکتی و بلد نیستی جواب بدی، تویی که از بلد نبودن نحوه‌ی ارتباط‌گیری با بقیه از خودت شاکی‌ای، من و خیلیای دیگه هم همینجور بودیم. ولی همون خدای مشترکمون مارو بالا کشید؛ چون مثل تو از وضعیتمون شاکی بودیم، طالب بودیم، نمی‌خواستیم با سکوتمون پرپر شدن دوستامونو تو این بلبشوی اعتقادی و شبهات ببینیم و خدا، از ته دل بنده‌ش باخبره...
ازت یه چیزو می‌خوام! می‌شه تو زودتر از من به خودت بیای و طالب شی؟ می‌شه پرتلاش‌تر از منِ اون‌موقع باشی و پشت گوشت نندازی و نگی «شبهات روی من یکی اثری نداره؟» ( چون به مرور اثر داره و بیچاره‌ت می‌کنه. ) می‌شه به فکر دوستات باشی و دلسوزشون؟ می‌شه تو این جنگ تمام عیار علیه شیعه، یه مدافع و مهاجم شی؟ می‌دونم که می‌تونی... چون این دغدغه پاک و خالصه، خدا شدیداً کمکت می‌کنه و کسی که خدا یاریش کنه، هیچ‌کس نمی‌تونه متوقفش کنه یا زمینش بزنه. نگو: «نمی‌دونم از کجا شروع کنم، تنهام، و...» آره؛ سخته. تنهایی. ولی رفیقِ تنهاییت، خالق این عالمه و برات برنامه می‌ریزه و جلو می‌برتت. درضمن، قراره به اندازه‌ی غم و غصه‌هات ثمره ببینی و هم خودت و هم بقیه رو رشد بدی...
بهت قول می‌دم که از این حالت درمیای و به یه آدم قوی و اثرگذار تبدیل می‌شی. تویی که اینجایی، یعنی دغدغه داری. و اِلا آدم بی‌دغدغه و منفعل که اصلاً تو یه کانال این مدلی عضو نمی‌شه، چک نمی‌کنه و واسه‌ش مهم نیست! تو، دنبال محتوای زرد و سطحی و روزمره و... نیستی و همین نشونه‌ی خیلی خوبیه. فقط باید همین دغدغه رو پر رنگ کنی و نذاری خاک بخوره تا بتونه مُحَرکت بشه. همون محرکی که خیلیا رو تا درجه‌ی مقربین و مخلصین و اهل‌الله شدن برد، تو رو هم می‌بره. البته به شرط ادامه دادن! ;)