eitaa logo
روحانیتا|سجاد بزرگی
131 دنبال‌کننده
89 عکس
140 ویدیو
0 فایل
آیدی من: @shefa128 ❗هر گونه کپی برداری یا اقتباس و برداشت از محتوای رمان در هر موضوعی بطور کلی ممنوع است.
مشاهده در ایتا
دانلود
ساعت ۲۱:۱۵ قسمت یازدهم رمان در کانال قرار داده می شود
🔥 ✍اثری از سجاد بزرگی ✨ ✨ اولین چیزی که به خاطرم آمد و طاقت زبان نگه داشتنش را نداشتم و به برنابا گفتم ماجرای دیده شدن مرقس با شائول بود. به برنابا گفتم آخر چطور ممکن است ولی مرقس مرد با ایمانی بود یعنی واقعا با شائول همراه شده؟...برنابا کلامم را قطع کرد و گفت: آمین! همه ما در این دنیا آزموده خواهیم شد و روزی به یاری منجی به آزمایشی سخت آزموده خواهیم شد و این سرنوشت هر انسانی است و خدا کند که در آن موفق شویم و به خطا نرویم که چیزی جز زیان نصیبمان نخواهد شد. با حرفهای برنابا فهمیدم که مرقس نیز فریب شائول را خورده و از جمع یاران منجی جدا شده. برنابا ادامه داد: ابلیس روش های مختلفی برای گمراه کردن هر که دارد و هر کس را با علاقه اش فریب می دهد.یکی را با مال زیاد و یکی را با مقام بلند و یکی را با عشق زیاد! نمی دانم چرا از آخر کلامش یاد لیا افتادم و دلم تنگ شد...آخر آدم عاشق که بشود به هر بهانه ای یاد محبوبش می کند. با پیمودن مقداری از مسیر حالا از دور می دیدم دیوار شهر را که از آن می گذشتیم و من که سرشار از شوق برای دیدار آن منجی و فرستاده الهی بودم با خودم گفتم وقتی رسیدم چگونه داخل شوم چطور عرض ادب کنم و چه بگویم؟...چه آنکه می‌گویند اولین دیدار مهمترین دیدار است! ولی با خودم گفت او که خودش فرستاده خداست و همه چیز را می داند پس نیاز نیست کاری کنم همان خودم باشم بهتر است. بالاخره رسیدیم؛بیغوله ای بود دور از شهر خانه ای بسیار ساده که جنسش از حصیر بود. از اسب پیاده شدیم و برنابا افسار اسب را همانجا میخِ زمین کرد. لحظه لحظه ی با شکوهی بود و پس از مدت ها بعد از آن روزی که زنده شدن مرده درون قبر را بدست منجی دیدم این اولین دیدار رسمی من با او بود و من دل به دل نداشتم و آروزیم بود تا من هم بتوانم از یاران او شوم و مرا انتخاب کند. برنابا رو به من کرد و گفت برویم روبروی درب خانه قرار گرفتیم خواستیم اجازه ورود بگیریم که صدایی از داخل گفت: مهمانان خسته من بفرمایید سفره آماده است. برنابا وارد خانه شد و من نیز با سری به زیر افتاده و از سر شرم پشت سر برنابا داخل شدم داخل خانه از بیرونش ساده تر بود و من شگفت زده از اینکه اینجا خانه منجی است و فرستاده خدا خاطرم هست مادرم می گفت خدا اختیار همه موجودات دنیا را به فرستادگانش واگذار کرده او که همه چیز در اختیار او بود ولی اینچنین ساده زندگی میکرد هر چه بیشتر منجی را می شناختم بیشتر به ضلالت شائول پی می بردم او در معبدی بود که بیشتر از هر چیزی شبیه قصر بود تا عبادتگاه و زندگی اش هیچ شبیه منجی نبود. وارد شدیم و انگار خورشید تابید و آینه جلال و جمال خدا برنابا را در آغوش گرفت و برنابا رو به منجی کرد و گفت این آمین جوان خدمتگذار شما ! من که از دیدن منجی به کلی خشکم زده بود با صدای منجی گویی از خواب بیدار شده باشم چند قدم رو به جلو رفتم و در آغوش پر مهرش قرار گرفتم آغوش پدرانه ای که تاکنون احساسش نکرده بودم و چقدر این روزها محتاجش بودم. دوست داشتم این چند لحظه سالها طول بکشد و تمام نشود... منجی رو به من و سپس برنابا کرد و گفت بفرمایید سفره غذا آماده است کنار سفره نشستیم و چند عدد نان روی سفره بود که منجی روی نان ها مقداری نمک پاشید و گفت بسم الله من اما احساس میکردم که غذای اصلی هنوز به سفره نیامده ولی از نگاه برنابا فهمیدم که غذا همین است و باید مشغول غذا شویم... لقمه اول را در دهان نگذاشته بودم و همانطور که سرم پایین بود و به سفره نگاه میکردم چکیدن قطره آبی از بالا روی سفره نظرم را جلب کرد نگاه به بالا انداختم و چهره منجی را نگاه کردم که خیس اشک بود برنابا که گویا این حالات منجی را دیده بود بدون تعجب کردن به من نگاه کرد ولی من با تعجب زیاد نگاهش کردم و آرام گفتم اتفاقی افتاده منجی از چیزی ناراحت شده؟ گفت خودت بپرس! خجالت کشیدم و چیزی نپرسیدم...منجی لقمه را در دهان گذاشت و باز هم گریه کرد و اشک ریخت! طاقتم تمام شد و زبان باز کردم و گفتم اتفاقی افتاده آیا از چیزی ناراحت هستید؟ منجی با چشمانی اشک آلود نگاهی به من کرد و گفت: نگاه به این لقمه نان می کنم که خدا برایمان فرستاده با این دستها لقمه را بلند کردم دستهایی که خدا داده لقمه را به دهان گذاشتم و آمدم غذا را بجوم با دندان هایی که خدا داده،چقدر لطف خدا بسیار است و ما ناسپاس!
راست می گفت خدا این همه نعمت به ما داده و ما حسابشان نمی کنیم خدایا ما را ببخش! با خودم گفتم حالا حالا ها باید از صاحب این خانه درس بگیرم تا بتوانم یار همراه او بشوم! کار غذا که تمام شد و سفره جمع شد برنابا رو به منجی کرد و گفت ماشیَخ؛این کلمه به زبان یهودی مسیح معنی میشود. هر چه شما امر کنید ما به اطاعت حاضریم. منجی گفت آمین فرزند میکال؛یار قدیمی ما...! من که می دانستم آن کسی که در زندان بود پدرم بود ولی نمی دانستم او یار منجی بوده و این چه افتخار بزرگی بود که به عنوان فرزند یکی از حواری منجی نزد او بودم. با تمام نگاهم به چهره ی پر نور منجی خیره شدم. منجی گفت:آماده ای تا جانشین پدرت باشی؟ من که ثانیه ها را برای این لحظه می شمردم لبخندی رو لبانم نشست مابقی ذوقم را پنهان کردم و گفت هر چه شما بگویید. منجی گفت بسیار خب،مدتی باید نزد برنابا بعضی امورات مربوطه را فرا بگیری چون چیزی تا هجوم لشکر جنیان نمانده و تو باید به سلاح های خودت مجهز شوی! برنابا سرش را بلند کرد و رو به منجی گفت بروی چشم جناب ماشیخ! آنگاه رو به من کرد و گفت برویم. دل کندن از آن چهره معصوم و نورانی سخت بود اما هیجانم از آنچه که می خواستم از برنابا یاد بگیرم تحملم را در ترک منجی بیشتر می کرد. میخ اسب را از زمین جدا کردم و افسار اسب را در به دست برنابا دادم خودم نیز بر پشت اسب نشستم و حرکت کردیم و جایی میانه جنگل سرسبزی که انتهایش به دریا ختم میشد توقف کردیم. برنابا روبروی تنه بزرگ درختی ایستاد و بی درنگ دستانش را بحالت ضرب قرار داد و آنگاه زیر لب زمزمه ای کرد و به کف هر دستش دمید و آنها را روی تنه درخت گذاشت و درخت مسافتی را به سمت عقب به حرکت در آمد! زیر درخت پله هایی طولانی بودند من که از این حرکت برنابا به وجد آمده بودم و محو حرکت عجیب او شده بودم نگاهی به چهره برنابا انداختم که با نگاهش به من فهماند باید پا در راه پله طولانی بگذاریم و پایین برویم. با اینکه چراغی آن پایین نبود ولی مسیر روشن بود و نیازی به روشنایی نداشت. پله ها را پایین رفتیم وارد اتاقی نسبتا کوچک شدیم آن وسط صندوقچه ای قرار گرفته بود و هر چهار طرفش چهار قفل بود و هر قفل به قفل دیگری محافظت شده بود. برنابا به حرکات دست که آنچنان سریع انجام داد که من متوجه حرکات آن نشدم قفل صندوق را باز تمام قفل ها را..!! درون صندوقچه بقچه ای بود که برنابا از داخل صندوقچه بیرون آورد و مقابل من گرفت و گفت این ها وسایل پدرت هستند و حالا متعلق به تو... مات و مبهوت به چهره برنابا نگاه کردم و بعد بقچه را باز کردم: یک انگشتر منقش به جملاتی که پشت نگین آن حک شده بود و پارچه ای که شبیه عبا بود و تکه های چوب هم اندازه. برنابا رو به من کرد و اشیاء به ظاهر ساده ای هستند و لی قبل از اینکه منجی اسم اعظم را به آنها بخواند! گفتم اسم اعظم چیست؟ گفت اسم اعظم را که داشته باشی دنیا به فرمان تو حرکت می کند و این همان چیزی است که شائول حاضر است برای بدست آوردنش تمام شهر را قربانی کند. برنابا گفت حالا باید به تو نشان دهم که با هر کدام از وسایل چه کاری میتوانی انجام دهی برنابا دستی به صندوقچه کشید و قفل ها به هم پیوستند و صندوق مهر و موم شد از پله ها بالا رفتیم و دوباره جنگل سرسبز... برنابا رو به درخت کرد و کف هر دو دستش را مقابل درخت که با فاصله چند متر از ما قرار گرفته بود نگه داشت دستانش را به عقب کشید و درخت با حرکت دستانش به جلو حرکت کرد تا بروی راه پله قرار گرفت و نگاهی به من کرد و گفت آماده ای جوان؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم... «پایان قسمت یازدهم»
📚قسمت های اول تا دهم ✍ اثر سجاد بزرگی 🔖قسمت اول: https://eitaa.com/Roohaneitaa/280 🔖قسمت دوم: https://eitaa.com/Roohaneitaa/292 🔖قسمت سوم: https://eitaa.com/Roohaneitaa/315 🔖قسمت چهارم: https://eitaa.com/Roohaneitaa/334 🔖قسمت پنجم: https://eitaa.com/Roohaneitaa/345 🔖قسمت ششم: https://eitaa.com/Roohaneitaa/353 🔖قسمت هفتم: https://eitaa.com/Roohaneitaa/381 🔖قسمت هشتم: https://eitaa.com/Roohaneitaa/390 🔖قسمت نهم: https://eitaa.com/Roohaneitaa/407 🔖قسمت دهم: https://eitaa.com/Roohaneitaa/437
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دفاع از حرم یعنی قرار جنگ اگر باشد زمین کار زار ما تلاویو است،تهران نه! 🆔 sajjadbozorgi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خب دیگه این اول روز یه مقدار زیبایی ببینید!😊 خدا کمک کنه در‌همه مقاطع زندگی پیرو و مطیع تو باشیم آقا جان. 🆔 sajjadbozorgi
❇️ چرا اسرائیل با مردم ایران کاری ندارد؟ خب مثل همیشه صهیونیست‌های فارسی زبان به کمک ارتش تروریستی یهود آمدند و پر کرده‌اند که اسرائیل با مردم ایران کاری ندارد، و الا می‌توانست ایران را تبدیل به غزه‌ای دیگر کند. خلاصه این که می‌تواند ولی نمی‌خواهد.. بله! ما هم می‌دانیم نمی‌خواهد ولی سؤال این است که چرا نمی‌خواهد؟ الف)چون اسرائیل برای حقوق بشر احترام ویژه‌ای قائل است😒 ب)چون اسرائیل با مردم ایران رفاقت خاصی دارد😐 ج)چون به شاهزاده ربع پهلوی قول داده که مردم ایران را هدف نگیرد😜 د)چون مثل سگ از سردار حاجی زاده می‌ترسد.😂😂 🆔 sajjadbozorgi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهل روز گذشت... هنوز رفتنت را باور نداریم... بگو که نرفته ای؛بگو که هستی!😔 🆔 sajjadbozorgi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
براستی هفت اکتبر با دنیا چه کرد؟... حضرت آقا فرمودند اسرائیل دیگر به قبل از هفت اکتبر بر نمی گردد! و حالا شاید تمام دنیا دیگر به قبل از هفت اکتبر بر نگردد!! 🆔Sajjadbozorgi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشه با این کلیپ آب شد از غصه! وقتی با ارزش ترین چیز تو زندگیتو از دست بدی دیگه از هیچی نمی ترسی! شرمنده ایم که به تو ظلم میشه و ما جز غصه چیز دیگه ای نداریم برای تو... ما را به سخت جانی خود این گمان نبود... و لا حول و لا قوة الا بالله... 🆔 sajjadbozorgi
🎉شب ولادتِ مایه زینت خانه علی فاطمه سلام الله علیهما است🌸 الهی بحق حضرت بی بی زینب امسال رو سال نابودی صهیونیسم قرار بده🤲
قسمت دوازدهم رمان امشب در کانال قرار. می گیرد ساعت ۲۱:۱۵ ان شاءالله
🔥 ✍اثری از سجاد بزرگی ✨ ✨ برنابا گفت می خواهم دنیای جدیدی نشانت دهم! آنگاه دست راستش را از جلوی چشمانم عبور داد و ناگهان دیدم جنگل خیلی شلوغ تر از این چیزی است که لحظه ای قبل دیده بودم! موجودات مختلف با صورتهای عجیب و غریب،بعضی روی دوپا مثل ما انسان ها راه میروند و بعضی نیم خیز روی چهار دست و پا بعضی شان به زبان خاصی با هم حرف می‌زنند و بعضی دیگر صدایی شبیه جیغ از خود در می آورند! من که به کلی قیدِ ترس را زده بودم و خودم را برای روبرو شدن با همه چیز آماده کردم بودم برای همین دیدن این موجودات عجیب و غریب بیشتر برایم جالب و هیجان انگیز بود تا ترسناک! به برنابا گفتم آن موجودی که کمی از ما آدم ها قد کوتاه تر است و دست های بلندی دارد ولی شبیه ما راه می رود چیست؟ برنابا گفت:آن یک همراه است؛همراهِ انس! آنها کمک کار انسان هستند و دشمن شیاطین،موجود وفاداری است! موجودات کوچکی که زیادی بازیگوش بودند و از سر و کول هم بالامی رفتند و شیطنت از آنها می بارید،از برنابا در موردشان پرسیدم؛گفت آنها فیول ها هستند از اولاد شیطانند و کارشان اذیت کردن انسان هاست ولی خطر بزرگ نمی توانند درست کنند. گفتم خطر بزرگ برای آدم ها از طرف کدام موجود است؟ که ناگاه موجودی با گوش های پاره و بینی شبیه انسان که از وسط شکافته بود و دندان های نیش بیرون زده از فک پایین و سری از پشت شکافته و قدی نسبتا بلند که هر چه بیشتر راه می رفتن قدش بلند تر می شد از فاصله صد متری ما در حال عبور بود برنابا گفت:این هفاف است همانی که برای آدم ها خطرناک است گفتم کارش چیست؟ گفت:سر راه انسان های بی نوا می نشیند و خودش را به شکل انسان بدبختی در می آورد که دل هر رهگذری را به رحم می آورد آنگاه وقتی با او تنها شد خود واقعی اش را نشان می دهد و مغز سر آن آدم را میخورد! گفتم چه بد ذات است! برنابا گفت شیطان است دیگر،کارش هم شیطانی است. اما هنوز هم هستند شیاطینی که دشمن ما انسان ها هستند!ولی دیگر بس است این را گفت و دوباره دستش را از جلوی چشمانم عبور داد و همه چیز عادی شد! اما من دلم برای لیا تنگ شده بود می دانی دل است دیگر و کاربش نمی شود کرد نه نمی توانستم به شهر بروم نه اینکه به او بگویم که کجا هستم و الا مثل قبل بر بلندی صخره مار شکل با او قرار می گذاشتم و این قلب اسیر شده در عشقش را برای لحظاتی آزاد میکردم اما تا کی با فکر و خیالش خودم را آرام کنم؟ برنابا گفت: حالا دیگر باید بدانی که چگونه باید از وسایلت استفاده کنی! در مرحله اول باید یک همراه انس پیدا کنی! و بعد وقتی که ماه در برج فلکی ولادتت قرار گرفت باید نزد منجی بروی تا انگشترت را برایت بخواند و از نیرویش به انگشترت ببخشد آنگاه عبا و چوبدستی نیز به فرمان تو در می‌آید! گفتم خب حالا همراه از کجا پیدا کنم؟ گفت کاری ندارد باید سراغ رییس همراهان برویم گفتم کجاست؟ برنابا گفت دور نیست از همینجا هم می شود نزد او برویم!فقط دست مرا بگیر و دست دیگرت را روی قلبت بگذار! دست برنابا را محکم گرفتم و دست دیگرم را روی قلب گذاشتم و با اینکه نمی دانستم چه اتفاقی منتظرم است نفس عمیقی کشیدم که بی هوا زیر پاهایم خالی شد و مثل سنگی که از بالا بیفتد پایین رفتیم صدایم به هول بلند شد که برنابا گفت آرام باش همه جا تاریک بود و من فقط می فهمیدم که در یک دالان تونل مانندی داریم رو به پایین می رویم؛ در همان ظلمات برنابا گفت رییس همراهان در طبقه دوم زمین است و طبقه اول زمین موجودات جنی حضور دارند البته همه شان بد نیستند پس اگر چیزی شنیدی به روی خودت نیاور! پایین رفتیم و رفتیم تا اینکه از حرکت ایستادیم و احساس کردم زیر پایم محکم است و پایم روی چیزی مثل زمین قرار گرفته که برنابا گفت خوب است این هم طبقه دوم!البته من تا بیشتر از طبقه دوم نه می‌توانم بروم و نه تا حالا رفته ام ما بقیه طبقات زمین با منجی است و فقط او می‌تواند به آنها نفوذ کند! فضا نه تاریک بود نه روشن،نه سیاه بود و نه سفید رنگ خاکستری کم رنگی بین روشنی و تاریکی بود چشم ها می دید ولی نه واضح اما هر چه بود از آن ظلمات محض بهتر بود! چند قدمی حرکت کردیم و که گویی وارد یه شهر شده ایم همراهان زیادی بودند که هر کدام کاری را مشغول بود حتی با وارد شدن ما سرشان را بالا نکردند نگاهمان کنند کمی جلوتر رفتیم که به دالانی رسیدیم که انتهای آن به یک فضای اتاق مانندی می رسید،برنابا دست مرا گرفت و گفت بیا که باید او را ببینی! وارد شدیم که موجودی عظیم الجثه که ظاهرش شبیه همراهان بود و گوشواره های نسبتا بلندی از گوش های بزرگش آویزان بود روی تختی نسبتا بزرگ نشسته بود چند همراه اطرافش بود و آماده خدمتگذاری به او بودند اما به احترام برنابا به آرامی از جا بلند شد و سمتمان آمد و با برنابا دستی داد آنگاه برنابا که گویی منتظر من بود نگاهی به من کرد و دستش را بر پشتم قرار داد و مرا جلوتر آورد...
...رییس همراهان دستش را برای سلام دراز کرد،دستم را در دست زمخت بدون مویش قرار دادم و لبخندی تصنّعی زدم برنابا رو به رییس گفت؛این جوان به یک همراه کار دان نیاز دارد کوکب ولادتش را ببین و همراه مناسبش را به اختیارش در آور. رییس همراهان یک اوهوم زمختی گفت با صدایی ضخیم گفت بیایید چند قدم جلوتر رفتیم و از دالان خارج شدیم و رسیدیم به محل کار همراهان آنگاه به طرز عجیبی با چشم هایش یکی را انتخاب کرد! همراهی که کنار رییس بود بدون پرسش رفت و همراه منتخب را برایمان آورد رییس گفت بفرمایید این هم همراه مورد نظر شما...فقط سلام مرا به منجی برسانید و بگویید ما همیشه در خدمتشان هستیم. آنگاه رو به همراه منتخب کرد و گفت تا آخرین نفسی که می‌کشی باید مواظب این جوان باشی و به او خدمت کنی!فهمیدی؟ همراه منتخب که سرش را پایین انداخته بود سر بالا کرد و به علامت قبول دستهایش را روی سرش گذاشت. با رییس همراهان خداحافظی کردیم و دوباره دست در دست برنابا باید بالا می رفتیم ولی حالا همراه من هم بود آمدم دستش را بگیرم که برنابا گفت نیاز نیست او خودش می‌تواند بیاید ما فعلا می رویم. دوباره ظلمات اطرافمان را فرا گفت و از طبقه دوم به اول و از طبقه اول به سطح زمین رسیدیم که دیدم همراه جلوتر از ما آن بالا منتظر ایستاده است. با شوخی‌گفتم چه همراهِ همراهیست! همراه با دستانی ورزیده ولی شکمی تقریبا برآمده و گوش های نسبتا بلندتر از گوش انسان و چشمانی درشت و رنگ پوستی متمایل به سبزِ خاکستری،خودش را کاملا آماده به خدمت نشان می داد. فکری به سرم زد و رو به برنابا گفتم مثلا اگر از این همراه بخواهم برایم از شهر چیزی بیاورد یا به کسی چیزی بگوید می‌تواند انجام دهد؟ برنابا گفت این آسان ترین کاری است که از او بر می آید! نگاهی به همراه انداختم و با خودم گفتم چه بهتر از این حالا که من نمی‌توانم بروم لیا را می آوریم! و این اولین ماموریتی بود که همراه باید انجام می داد... «پایان قسمت دوازدهم»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ماجرای خواب برادرِ شهید تهرانی مقدم درباره ایشون و بشارت دادن شهید در خواب جالبه ببینید... 🆔 sajjadbozorgi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠السلام علیک یا مولای یا صاحب الزمان 🔹یا ولی المؤمنین 🔹أغثنی و أدرکنی 🆔 sajjadbozorgi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا کی ما از این حال بیرون میایم؟ کی بالاخره ما هم می فهمیم؟ کی راه بروی ما باز میشه؟ کی ما هم اهل درگاه تو میشیم؟ ما رو از اهل خودت قرار بده! رو ما برای ادامه راه حساب کن ما رو از برنامه هات کنار نذار نذار به دوری از تو عادت کنیم! نذار تو شلوغی های دنیا تو رو گم کنیم نذار بدون درد زندگی کنیم؛ درد دوری از تو!.. درد حرکت؛... درد نرسیدن!.. 🆔 sajjadbozorgi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر همون اول به اون یکی رفیقش هم تعارف زده بود حالا این بلا رو سرش نمی آورد😄 |سجاد بزرگی 🆔 sajjadbozorgi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بله دوستان اینجا والنسیای اسپانیاست! فقط نمی دونم چرا آسفالتش پلیمری نیست که خودش آب رو قورت بده و بره پایین! راستی مگه اینا فاضلاب ندارن؟ پمپ چی؟پمپ مکش ندارن که آب جمع نشه تو خیابون؟ با خشک کن آخه؟ آها اینجا اروپاست و همه چیش نایسه! حله آقا حله!... |سجاد بزرگی 🆔 sajjadbozorgi
⏺قسمت سیزدهم رمان آمین امشب در کانال قرار داده میشه ان شاءالله؛ ⏯امشب برای قسمت سیزدهم یک موسیقی متن قرار میدم اگر کسی تمایل داشت می‌تونه حین خواندن رمان پخش کنه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥 ✍اثر سجاد بزرگی ✨ ✨ ...برنابا گفت خب دیگر تو را با این همراه تنها می گذارم تا بیشتر با هم آشنا شوید! من باید به امورات دیگر رسیدگی کنم برنابا را در آغوش گرفتم و رفت... من ماندم و این همراهی که نمی دانستم چگونه سر صحبت را با او باز کنم. نگاهی به قد و قامتش که روبرویم ایستاده بود انداختم و صدایش کردم:همراه! اسمی هم داری؟ سرش را بالا آورد و با صدایی گرفته گفت: نامم مرخون است با صدایی از سر تعجب گفتم مرخون؟؟؟معنایش چیست؟ گفت:نام جایی است که در آنجا بدنیا آمده ام. گفتم چه جالب؛ از این پس من تو را مرخون صدا میزنم. پدر مادرت کجا هستند؟ گفت نمی دانم؟از‌وقتی چشم باز کردم نزد رییس خاروس بزرگ شده ام او این نام را برایم انتخاب کرده. گفتم خاروس کیست؟ گفت همان رییس مان که با او ملاقات کردید،گفتم یعنی پدر و مادرت را گم کرده ای؟ گویی غم دلش را گرفت که صدایش محزون شد و گفت نمی دانم یا گم شده ام یا مرا گم کرده اند! -با خودم گفتم چه جالب؛نمی دانستم همراه ها هم ناراحت می شوند!- گفتم حالا فرقش چیست؟ گفت: گم شدن ناخواسته است ولی گم کردن خواسته! آمدم دلداریش دهم که مثلا ناراحت نباشد و از این حرفها ولی هنوز جمله ام را نگفته بودم که ناگاه سایه سیاهی با صدای سوت،با سرعت زیاد مثل برق به سمتمان حرکت کرد و داشت به سمت ما می آمد که مرخون با یک حرکت عجیب و غریب به سمت درخت سمت راست من دوید و در یک آن شاخه ی ضخیمی از درخت شکست و با ضربه ای محکم به سایه سیاه کوبید! طوری که شاخه ضخیم درخت تقریبا خورد شد و سایه سیاه پرتِ زمین شد! مرخون به سرعت به سمت سایه سیاه رفت و خودش را روی سینه آن انداخت و مشت تنومندش را بالا آورد تا کارش را یکسره کند صدایم را بلند کردم و رو به مرخون گفتم صبر کن!صبر کن باید ببینمش! به سمت مرخون دویدم و بالای سر سایه سیاه ایستادم موجودی بود با قامت متوسط و با دو شاخ تیز در طرفین سرش و چانه ای کشیده شبیه بُز با موهایی انبوه روی سرش که تا حدودی صورتش را نیز پوشانده بود و چشم هایی بادامی شکل که تا پشت سرش امتداد داشتند! به مرخون گفتم این چه موجودی است؟ گفت یکی از طوایف جن است که در تنه درختان خشکیده زندگی می کنند و به شدت به پول و طلا علاقه مندند برای همین اموال انسان ها را می دزدند و خیلی هم چابک اند گفتم حالا این یکی قصد جان ما را کرده بود یا اموال ما را؟ گفت مطمئنم این یکی اجیر شده،هر جنی که اجیر شود باید از طرف آنکه اجیرش کرده علامتی کف دست چپش باشد تا سایر أجنّه او را بشناسند و مزاحم مأموریتش نشوند مرخون به سرعت و قوّت کف دست چپ موجود جنی را باز کرد؛ستاره ای پنج شاخه کف دست موجود جنی داغ شده بود که علامت اجیر بودنش بود! چانه بلند آن موجود جنی را گرفتم و ابروهایم را گره کردم و با غیض به صورتش خیره شدم و با صدای بلندی گفتم: چه کسی تو را اجیر کرده؟ مرخون که عصبانیت مرا دید کم نیاورد و با دستش گلوی موجودی جنی را فشرد آنقدر محکم فشار داد که نفسش را داشت قطع میکرد! صدای موجود جنی بلند شد میخواست چیزی بگوید. رو به مرخون گفتم رهایش کن ببینم چه می گوید! مرخون دستش را از گلوی جن برداشت،موجود جنی نفس عمیقی کشید گلویش را صاف کرد و رو به من گفت: کاهن أعظم معبد! او مرا اجیر کرده تا تو را.... و از ترس بقیه جمله اش را فرو خورد و ادامه داد: در آینه اش تصویر تو را به من نشان داد و گفت اگر تو را بکشم یک صندوق طلا به من می دهد!باو‌ر کن راهی نداشتم،گفت اگر این کار را نکنم مرا در آینه زندانی خواهد کرد! با خودم گفتم ای شائول پست فطرت! وقتی دنبالِ کشتن من است یعنی همه چیز را فهمیده و حالا میخواهد بدون اینکه کسی بفهمد مرا بکشد و بخیال خودش همه چیز را تمام کند ولی کور خوانده! وجود جنّی به التماس افتاد و گفت مرا نکشید من بدردتان میخورم! قسم میخورم تا آخر عمر نوکر شما باشم،هر کاری بگویید برایتان انجام میدهم. مرخون که از جملات موجود جنی به خشم آمده بود گفت:ما به کمک تو احتیاجی نداریم بعد رو به من کرد و گفت: ارباب اگر اجازه دهید این جن را راهی جهنّم کنم! هر چه شما دستور دهید! وجود جنی همینطور التماس میکرد و زیر دستان تنومند مرخون دست و پا میزد! رو به موجود جنی گفتم تا قبل از اینکه مرخون تو را زمین گیر کند قصد کشتن ما را داشتی حالا چرا باید حرفهایت را باور کنم؟ گمان نکنم بتوانم به تو اعتماد کنم! احساس کردم این جن چیزی را از من مخفی می کند اما نمی دانستم چیست! از سر جایم بلند شدم چند قدمی فاصله گرفتم که فکری به ذهنم رسید! سرم را به عقب برگرداندم و رو به مرخون گفتم: باشد راحتش کن! مرخون دستش را بالا آورد تا کارش یکسره کند که موجود جنی با التماس و دستپاچگی فریاد زد: در پستوی معبد صدای دختری را شنیدم که گویی زندانی شده بود و نام تو را صدا میزد!
خشکم زد!... مرخون دستش را بالا نگه داشته بود و منتظر اشاره من بعد از حرف موجود جنی بود ولی من به سرعت سمت موجود جنی برگشتم مرخون کنار رفت و این بار خودم گلوی موجود جنی را فشردم و دندان هایم را از غیض روی هم ساییدم و با فریاد گفتم: یکبار دیگر بگو چه گفتی؟بگووووو... با التماس گفت: باور کن من فقط صدای دختری را شنیدم که تو را صدا میزد گفتم شاید تو او را بشناسی و الّا چرا باید تو را صدا بزند؟ اگر مرا نکشی می توانم آزادش کنم! ارباب به من اعتماد کن من ناامیدت نمی‌کنم! دنیا روی سرم خراب شد اگر لیا اسیر دست شائول شده باشد این مصیبت بزرگی است! رو به موجود جنی کردم و گفتم:وای بحالت اگر دروغ گفته باشی و سر کارمان گذاشته باشی خودم با دستهایم جانت را میگیرم! با الحاح و التماس گفت:نه ارباب چرا باید دروغ بگویم،شائول آدم بد ذاتی است و من مجبورا اجیرش شدم! گفتم حالا داری شائول را می‌فروشی پس با لقمه چرب تری مرا هم می‌فروشی! اندکی به فکر فرو رفتم و با خود گفتم اگر این جن راست گفته باشد و لیا واقعا اسیر دست آن شائول پست فطرت باشد خیلی بد می شود! حالا اگر مرخون را برای آزادی لیا بفرستم ممکن است بلایی سرش بیاید ولی اگر این جن سخیف را بفرستم حتی اگر بمیرد هم مهم نیست اگر هم دروغ بگوید و فرار کند کاری از دستش ساخته نیست! جن با چشم های کشیده ی نگرانش داشت مرا نگاه میکرد و مرخون هنوز منتظر دستور من بود؛ گفتم باشد فعلا رهایت می کنم تا به قولت عمل کنی و دختر زندانی را آزاد کنی؛اگر به قولت عمل کردی آزادی ولی وای بحالت اگر دروغ گفته باشی آن وقت دیگر خودت را مرده حساب کن! موجود جنی قسم خورد که حتی اگر شده جانش را از دست بدهد برای آزادی لیا تلاش خواهد کرد با اینکه چشمم آب نمی خورد به مرخون گفتم رهایش کند مرخون از روی سینه اش بلند و شد گفت برو! به سرعت برق و باد رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد بیچاره خیلی ترسیده بود! اگر موجود جنی راست گفته باشد و لیا اسیر دست شائول شده باشد چه کار باید می کردم؟ برای همین گفتم باید مرخون را بفرستم تا به شهر برود و از لیا خبری بگیرد! مرخون را صدا کردم! به سرعت مقابلم حاضر شد و گفت مطیع اوامر شما هستم ارباب! آدرس خانه لیا را به او گفتم قرار شد برود و خبری بگیرد! دستم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم: مرخون! لیا خیلی برای من عزیز است من نمی دانم دارو ندار تو در این دنیا چیست ولی این را بدان که همه دار و ندار من از این دنیا لیاست! در حالی که اشک از گوشه چشمانم سرازیر شد با حالتی از سر اضطرار به مرخون گفتم: همه تلاشت را بکن و از لیا برایم خبری بیاور. مرخون که محکم مقابلم ایستاده بود و آماده فرمان بود گفت: خیالت راحت ارباب تا خبری نگرفته ام بر نخواهم گشت... اجازه می دهید؟گفتم برو... میخواستم ته دلم به او بگویم مواظب خودش باشد که حقا خیلی وفادار بود و اگر نبود معلوم نیست آن موجود جنی چه بلایی سرم آورده بود!مرخون اما رفته بود؛ برو مرخون،برو خدا نگهدارت... «پایان قسمت سیزدهم» ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹حضرت امام باقر علیه السلام: همانا سخن و حدیث ما جان شما را زنده می کند! 🆔 sajjadbozorgi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا