eitaa logo
خط زندگی
1.3هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
980 ویدیو
124 فایل
💠 خلیلی هستم👇🏻 🌱اینجا با آموزش و تولید محتوای خطی و خوشنویسی، قراره کمک کنم تا یه حس زیبای هنری و خطی، به زندگی خودت و دیگران منتقل کنی. 🌱 حرفی، حدیثی بود من اینجام👇 @Roohollahkhalili لینک دعوت به کانال👇👇
مشاهده در ایتا
دانلود
بنام خداوند... خوش خط شو با...! https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
خدایا شکرت... خوش خط شو با...! https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
حَسبیَ الله رایگان خوش خط شو با...! https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
روزتون خدایی! خوش خط شو با...! https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
أنتَ کَهْفي فقط تو پناهگاه منی... ای خدا خوش خط شو با...! https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تاب دلتنگی ندارد آنکه مجنون میشود. ❤️ رایگان خوش خط شوبا...! ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش خط تحریری نستعلیق با خودکار به کانال آموزش رایگان خوشنویسی "خط زندگی" بپیوندید. 👇👇👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
سرمشق برای تمرین و تکلیف آموزش جلسه دوم☝️☝️☝️ ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
نکات قابل توجه: ۱» تا میتونید کلیپ آموزشی رو چند مرتبه ببینید. ۲» با دقت شروع به تمرین حروفی که آموزش دادیم بکنید و از تمرین کردن خسته نشید. ۳» همیشه کاغذ و خودکار همراهتون باشه تا فرصت ها رو غنیمت دونسته و تمرین کنید. ۴» کسی یک شبه یا یک هفته ایه خطاط نشده لذا صبور باشید و با حوصله کار کنید و بدونید که تمرین خوب، مداوم و باحوصله، سرعت پیشرفت شمارو زیاد میکنه. ۵»هی نگید خطم خوب نیست و خرچنگ قورباغه ست و خانوادگی بدخطیم و از این حرفها!!... اینا بافته های ذهنیه که انرژی منفی ایجاد میکنه پس به خودتون انرژی مثبت بدین... ۶» یک مرتبه و فقط یک صفحه از آخرین تمرینتون رو تو گروه پشتیبانی برام بفرستین. ۷» باخودکار مشکی و پررنگ بنویسید، عکس رو از فاصله نزدیکتر بگیرید و قسمتهای خالی صفحه، توی عکس نباشه. و آخرین مطلب اینکه تا روز جمعه این هفته فرصت دارید تا آخرین تمرینتون رو برای بررسی و اعلام نظر توی گروه های پشتیبانی ارسال کنید. موفق و پایدار باشید. به کانال آموزش رایگان خوشنویسی "خط زندگی" بپیوندید. 👇👇👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فایل ویدئوی آموزشی ضخیم نویسی سرمشق جلسه دوم: اَثاث به کانال آموزش رایگان خوشنویسی "خط زندگی" بپیوندید. 👇👇👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوره ی رایگان آموزش مفردات خط نستعلیق خودکاری به کانال آموزش رایگان خوشنویسی "خط زندگی" بپیوندید. 👇👇👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام اینم فایل دوم آموزش ضخیم نویسی حروف ب پ ت ث به کانال آموزش رایگان خوشنویسی "خط زندگی" بپیوندید. 👇👇👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فایل ویدئوی آموزشی ضخیم نویسی سرمشق جلسه دوم: آب به کانال آموزش رایگان خوشنویسی "خط زندگی" بپیوندید. 👇👇👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
خط زندگی
سرمشق برای تمرین و تکلیف آموزش جلسه دوم☝️☝️☝️ ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠
سرمشق و تکلیف هنرجویان عزیز همین دو کلمه است. خوب تمرین کنید و تا جمعه ساعت ۹ صبح به گروه های پشتیبانیتون ارسال کنید.
تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش. یک ماهی می شد رفته بود. من با خانة جدید و مهدی سرگرم بودم. خانه های توی کوچه یکی یکی از دست کارگر و بنا در می آمد و همسایه ها ی جدیدتری پیدا می کردیم. آن روز رفته بودم خانه همسایه ای که تازه خانه شان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: «مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد.» مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چطور خداحافظی کردم و رفتم خانة همسایة دیوار به دیوارمان. آن ها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند. برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: «من و صمد داریم عصر می آییم همدان. می خواستم خبر داده باشم.» خیلی عجیب بود. هیچ وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی داد. دل شورة بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمی رفت. یک لحظه خودم را دلداری می دادم و می گفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من می گفت.» لحظة دیگر می گفتم: «نه، حتماً طوری شده. آقا ستار می خواسته مرا آماده کند.» تا عصر از دل شوره مردم و زنده شدم. به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کم کم داشت هوا تاریک می شد. دم به دقیقه بچه ها را می فرستادم سر کوچه تا ببینند بابایشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه گاهی توی کوچه سرک می کشیدم. وقتی دیدم این طور نمی شود، بچه ها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در. صدای زلال اذان مغرب توی شهر می پیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: «خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده اند. ببین چطور بی قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو می خواهم.» این ها را می گفتم و اشک می ریختم، یک دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می آیند. یکی از آن ها دستش را گذاشته بود روی شانة آن یکی و لنگان لنگان راه می آمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: «بچه ها بابا آمد.» و با شادی تندتند اشک هایم را پاک کردم. خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خنده بچه ها و بابا بابا گفتنشان به گریه ام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود. چند روزی هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه ها یک لحظه رهایش نمی کردند. معصومه دست و صورتش را می بوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش می کرد. آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می زد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکی های ظهر بود. داشتم غذا می پختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: «قدم! کتفم بدجوری درد می کند. بیا ببین چی شده.» بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازة یک پنج تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش های آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافق ها درگیر شده بود. گفتم: «ترکش نارنجک است.» گفت: «برو یک سنجاق قفلی داغ کن بیاور.» گفتم: «چه کار می خواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر.» گفت: «به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش راهمین طوری درآورده ام. چیزی نمی شود. برو سنجاق داغ بیاور.» گفتم: «پشتت عفونت کرده.» گفت: «قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد.» بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعلة گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. گفت: «حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی، سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون.» سنجاق را به پوستش نزدیک کردم؛ اما دلم نیامد، گفتم: «بگیر، من نمی توانم. خودت درش بیاور.» 📚
1_4355455103.mp3
8.21M
✋ چله ششم روز 7⃣1⃣ ام 😇 عزیزان ارجمند ! 😊 🌹 دعای عهد فراموش نشه! اگه نخوندی تا قبل ظهر وقت داری اگر 0⃣4⃣ روز خوندی ان شاء الله از یاران امام زمان (عج)🌹 خواهی بود. 😍 رایگان خوش خط شو با...! https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا