مشکل اینجاست آقای جلیلی خیلی آقاست ؛
و متاسفانه ملت ما نقشای منفی سریالا
رو بیشتر از مثبتا دوست دارن .
پزشکیان امشب گفت من کل سایتت رو گشتم برنامهای ندیدم، بعدش گفت برنامهی شما علمی نیست.
جلیلی هم گفت شما که برنامه من رو ندیدی چطور میگی علمی نیست.
🚨 شنبهی هفته آینده که نتایج اعلام میشه، شب اول محرمه!
⭕️ دست من و شماست که مشخص کنیم شب اول محرم توی شهرها شاهد رقص و پایکوبی و سوت و کف ضد انقلاب و ز.ز.آ و جنبش سبز و ... باشیم!
⭕️ یا کسی رأی بیاره که طرفدارانش حرمت ماه عزای سیدالشهدا را حفظ میکنند
✅ اینو بفرست برا همه عاشقان باغیرت اباعبدالله علیه السلام.
🍂🌺🍃🍂🌺🍃
.
امشب پزشکیان باخت بدم باااخت
علم رو باخت
اخلاق رو باخت...
مناظره رو هم باخت...
امشب :
دلم برای رهبری سوخت ...
اونجا که مافیا گفت: رهبری هرچی خوشش میاد ...
دلم برای حاج قاسم سوخت...
اونجا که مافیا گفت: حاج قاسم موی دماغ آمریکا بود...
دلم برای شهید رئیسی سوخت...
اونجا که مافیا به دروغ گفت: نقدینگی تو دولت شهید رئیسی رشد کرده...
رایگان خوش خط شو با...!
https://eitaa.com/Roohollahkhalili59
💠 خط زندگی
حواسمون باشه
هر قدم ما برای انتخابات و هر رای ما برای انتخاب، اگر به رضایت امام زمان ارواحنافداه و سرعت در امر تعجیل در ظهور و فرج، منجر نشه، به درد نخواهد خورد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساعت ۱:۲۰
به وقت_ دلتنگی 💔
نجوای ماندگار و زیبای آیتالله سید ابراهیم رئیسی با شهید حاج قاسم سلیمانی
#بصیرت
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری
#درامتداد_ابراهیم
رایگان خوش خط شو با...!
https://eitaa.com/Roohollahkhalili59
💠 خط زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴شهید سلیمانی خار چشم دشمنان بوده نه موی دماغ آنها...
✊هرکس که شان او را بشکند آه زینب(س) میگیرتش...
رایگان خوش خط شو با...!
https://eitaa.com/Roohollahkhalili59
💠 خط زندگی
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_شصت_چهار
دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر. نمی دانستیم باید چه کار کنیم. به خانه برگردیم، یا همان جا بمانیم. چاره ای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم، برگردیم. در آن لحظات تنها چیزی که آراممان می کرد، صدای نرم و حزن انگیز خانمی بود که خوب دعا می خواند و این بار ختم «اَمّن یجیب» گرفته بود.
نزدیکی خانه های سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم می زنند. ما را که دیدند، به طرفمان دویدند. یکی از آن ها صمد بود؛ با چهره ای خسته و خاک آلوده. بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریباً با خاک یکسان شده و خیلی ها شهید و مجروح شده بودند. چند ماشین جلوی در پارک شده بود. صمد اشاره کرد سوار شویم. پرسیدم: «کجا؟!»
گفت: «همدان.»
کمک کرد بچه ها سوار ماشین شدند.
گفتم: «وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچه ها را بیاورم.»
نشست پشت فرمان و گفت: «اصلاً وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم.»
همان طور که سوار ماشین می شدم، گفتم: «اقلاً بگذار لباس های سمیه را بیاورم. چادرم...»
معلوم بود کلافه و عصبانی است گفت: «سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود.»
در ماشین را بستم و پرسیدم: «چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا به حال کجا بودید؟!»
همان طور که تندتند دنده ها را عوض می کرد، گاز داد و جلو رفت. گفت: «اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریباً با دومین بمباران فهمیدم عراقی ها قصد دارند پادگان را زیرورو کنند، به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکی یکی بچه ها را از زیر سیم خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره های اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالم اند؛ اما گردان های دیگر شهید و زخمی دادند. کاش می توانستم گردان های دیگر را هم نجات بدهم.
شب شده بود و ما توی جاده ای خلوت و تاریک جلو می رفتیم. یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: «صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند. شب کجا می خوابند؟»
او داشت به روبه رو، به جادة تاریک نگاه می کرد. سرش را تکان داد و گفت: «توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند.»
دلم برایشان سوخت، گفتم: «کاش تو بمانی.»
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «پس شما را کی ببرد؟!»
گفتم: «کسی از همکارهایت نیست؟! می شود با خانواده های دیگر برویم؟»
توی تاریکی چشم هایش را می دیدم که آب انداخته بود، گفت: «نمی شود، نه. ماشین ها کوچک اند. جا ندارند. همه تا آنجا که می توانستند خانواده های دیگر را هم با خودشان بردند؛ وگرنه من که از خدایم است بمانم. چاره ای نیست، باید خودم ببرمتان.»
بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مجروح ها و شهدا چی؟!» جوابی نداد.
گفتم: «کاش رانندگی بلد بودم.»
دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: «به امید خدا می رویم. ان شاءالله فردا صبح برمی گردم.»
چشم هایم در آن تاریکی دودو می زد. یک لحظه چهرة آن نوجوان از ذهنم پاک نمی شد. فکر می کردم الان کجاست؟! چه کار می کند. اصلاً آن سیصد نفر دیگر توی آن دره سرد بدون غذا چطور شب را می گذرانند. گردان های دیگر چه؟! مجروحین، شهدا!
فردای آن روز تا به همدان رسیدیم، صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد.
#ادامه_دارد📚