eitaa logo
خط زندگی
1.5هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
127 فایل
💠 خلیلی هستم👇🏻 🌱اینجا با آموزش خوشنویسی و تولید محتوای خطی، میتونی یه حس زیبا به زندگیت منتقل کنی.🌱 با یه خودکار ساده کار غیرساده انجام بده👌 لینک دعوت به کانال👇👇 https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 حرفی، حدیثی بود من اینجام👇 @Roohollahkhalili
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱محمدرضا شفیعی 🌷زاده:۱۳۴۴/۱۱/۱۲ 🕊زادگاه: شهرقم 🌷مزارشهید:شهر قم 🇮🇷ملیت:ایرانی 🌷دیـن و مـذهب:شیعه 🌷 محمدرضا شفیعی، زاده ی ۱۲بهمن ۱۳۴۴، در تهران می باشد. پدر این شهید که تقی نام داشت؛ به عنوان کارگر، مشغول به فعالیت بود و خدیجه نام مادرش بود. شهید محمدرضا شفیعی تحصیلات خود را تا مقطع سوم راهنمایی ادامه داد. ✴️ شفای شهید محمدرضا شفیعی در کودکی مادر شهید شهید محمدرضا شفیعی درخصوص فرزندش می گوید:شیطنت های کودکانه شهید محمدرضا شفیعی در دوران کودکی همه را سرگرم کرده بود، ایوان کوچکی در آن منزل قدیمی داشتیم که انتهای پله هایش به آب‌انبار میرسید ، محمدرضا سیم برق را داخل پریز کرد که ناگهان برق او را گرفت و از بالای پله های ایوان با شدت هر چه تمامتر به پائین پله های آب‌انبار پرت شد. من که پایم شکسته و تنها بودم، در اتاق زمین گیر شده بودم؛ حتی نمیتوانستم روی پایم بایستم. ذکر یا زهراء و یا حسین را با خود تکرار می کردم و همسایه ها را صدا می زدم که تصادفاً خواهرم به خانه ی ما آمد. ادامه دارد… یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج خوش خط شو با...! https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
از خواهرم با گریه و التماس، تقاضا کردم که محمدرضا را از پله های آب‌انبار بالا بیاورد، وقتی که چهره ی فرزندم را دیدم سیاه و کبود شده بود و حتی نفس نمی کشید. او را به بیمارستان بردند. در محله، یک بقالی به نام سید عباس داشتیم که خواهرم را با بچه روی دست در بین راه دیده بود و پس از این که ماجرا شنید؛ این سید باطن دار، بچه را بغل کرده بود. خواهرم می گفت:" سید عباس، پس از گذاشتن انگشتش در دهان محمدرضا، چند سوره از قرآن را خواند که محمدرضا به یک باره چشمانش را باز کرد و متحول شد."🥺 سید هم گفته بود که او را نزد دکتر نبرید، او توسط طبیب اصلی شفا یافته است.😭💚 ادامه دارد... یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج خوش خط شو با...! https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
شهید محمدرضا شفیعی و دستکاری شناسنامه اش در سن ۱۴ سالگی میخواست به جبهه برود. بخاطر این که به سن قانونی ۱۵ سالگی نرسیده بود؛ به او اجازه ی جبهه رفتن نمی دادند و همین مسأله وی را ناراحت کرده بود. مادرش می گفت:" تا سال بعد، صبور باش؛ انشاءالله که قبولت می کنند." ولی وی بي صبرانه می گفت:" آنقدر می روم و می آیم تا دلشان به حالم بسوزد." بالاخره با دستکاری در شناسنامه اش، یک سال به سنش اضافه کرد. طبق گفته ی او به مادرش، هزار صلوات به منظور پذیرفتنش برای ( عجل‌الله) نذر کرده بود. بالاخره با اصرار زیاد به مسئول اعزام برای جبهه رفتن، آماده شد. با خوش‌حالی زیاد، خودش را به جبهه رساند. ادامه دارد… یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج خوش خط شو با...! https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
❤️ مادر شهید محمدرضا شفیعی درمورد برگشتن فرزندش از جبهه می گوید: ❇️ محمدرضا پس از بازگشت از جبهه، خیلی مهربان می شد و اجازه نمیداد که من برایش تشک، پهن کنم و می گفت:« مادر اگر ببینی رزمندگان شبها کجا می خوابند! من چه طور روی تشک بخوابم؟» در زمان تشنه شدنم، سریعا برایم آب تهیه می کرد. خریدهایم را انجام می داد. مرا به حرم حضرت معصومه (سلام‌الله‌ علیها) میبرد. او به من می گفت:« مبادا غصه بخورید، من به اسلام خدمت می کنم و خدا عوضش را به شما می دهد. خدا یار بی کسان است.» ادامه دارد… یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج خوش خط شو با...! https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
💢 در مرخصی هم به فکر مقابله با ضدانقلاب و اشرار بود🥀 حدوداً از سال 60 تا 65 در جبهه حضور داشت. هر بار که بر می‌گشت از قصه‌های خودش برایم تعریف می‌کرد. یکبار می‌گفت: «سوار قاطر بودم و داشتم از کمر تپه بالا می‌رفتم که قاطر را زدند. سرش جدا شد ولی یک ترکش ریز هم سراغ من نیامد.» می‌گفت: «یکبار دیگر داشتم با ماشین برای بچه‌ها غذا می‌بردم، محاصره شدیم هزار تا صلوات نذر (عجل‌الله) کردم، نجات پیدا کردیم.» موج انفجار او را گرفته بود اما ناراحت بود که چرا فیض شهادت نصیبش نشده است. هر بار که مرخصی می‌آمد فقط به فکر مقابله با ضدانقلاب و اشرار بود. هر شب از خانه بیرون می رفت و قبل از نماز صبح می آمد. ادامه دارد… یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @Roohollahkhalili59
بعد از دو سال تازه فهمیدم پاسدار شده🌱 من به عنوان مادر، بعد از دو سال فهمیدم به سپاه رفته و پاسدار شده است، یک روز یک دست لباس سبز به خانه آورد، به من گفت که شلوارش را کمی تنگ کنم، بعد از سؤال‌های زیادی که کردم فهمیدم پاسدار شده و دوست داشت کسی از این موضوع با خبر نشود. در مورد ازدواج که با او صحبت می کردند با خنده جواب می داد: «خدا یار بی کسان است. زنم یک تفنگ است و همینطور خانه ام یک متر بیشتر نیست، ساخته و آماده نه آهن می خواهد و نه بنا!» ادامه دارد… یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @Roohollahkhalili59
🕊شما با خانمان خود بمانید، که ما بی خانمان بودیم و رفتیم اوائل ماه ربیع 6 عدد جعبه شیرینی، عطر و تسبیح و مهر و جانماز خریده و آماده و مهیا شد. مادر به او گفت: «مادر تو که پول زیادی نداری، چرا از این خرج ها می‌کنی؟ فردا برای زن گرفتن و خانه خریدن پول می‌خواهی» با آرامش و لبخند شیرین جواب او را با یک بیت شعر داد و گفت: «شما با خانمان خود بمانید، که ما بی‌خانمان بودیم و رفتیم» بعد گفته بود : «در منطقه قرار است جشن میلاد پیغمبر اکرم(ﷺ) را داشته باشیم و به خاطر مراسم جشن این وسایل را خریده‌ام. ادامه دارد… یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @Roohollahkhalili
❇️ دیگر چشم به راه من نباشید! چند روزی طول نکشید که شب در عالم خواب دیدم محمدرضا آمد داخل خانه. یک لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در که آمد یک شاخه گل سبز در دستش بود ولی جلوی من که آمد، یک بقچه سبز کوچک شد. سه مرتبه گفت: «مادر برایت هدیه آوردم.» گفتم: «چطوری پسرم! این بار چرا! اینقدر زود آمدی؟» گفت: «مادر عجله دارم، فقط آمدم بگویم دیگر چشم به راه من نباشید!» صبح که بیدار شدم از خودم پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ شاید دیشب حمله و عملیات بوده است. به دامادم تلفن زدم و قصه را گفتم. دامادم خواب را خیلی تایید نکرد. دوباره شب بعد همین خواب را دیدم. محمدرضا گفت: «دیگر چشم به راه من نباشید!» وقتی برای بار دوم به دامادم گفتم، رفت سپاه و پرس و جو کرد ولی خبری نبود. از ما خواستند که یک عکس و فتوکپی شناسنامه را برای صلیب سرخ پست کنیم که ما همین کار را کردیم. ادامه دارد … یادشهداباصلوات اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @Roohollahkhalili