♨️بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد...
💠آیت الله بهجت (ره)
🔸زمانی مرحوم شیخ ابراهیم حائری در مسجد کوفه معتکف بود، امام زمان را در خواب دید، حضرت به او فرمود:
اینها که در اینجا معتكفند، از خوبان و صلحا هستند، ولی هر کدام حاجتی دارد: مال، عيال، خانه، قضای دین، رفع کسالت و مرض و...، ولی هیچ کس به فکر من نیست و برای ظهور و فرج من به طور جدی دعا نمی کند!
📚در محضر بهجت، ج۳، ص۲۶۸
#امام_زمان
رایگان خوش خط شو با...!
https://eitaa.com/Roohollahkhalili59
💠 خط زندگی
1_4355455103.mp3
8.21M
✋ #دعای_عهد ✋
چله پنجم
روز 7⃣1⃣ ام
😇 عزیزان ارجمند ! 😊
🌹 دعای عهد فراموش نشه!
اگه نخوندی تا قبل ظهر
وقت داری
اگر 0⃣4⃣ روز خوندی
ان شاء الله از یاران امام زمان (عج)🌹 خواهی بود. 😍
#دعای_عهد
#امام_زمان
رایگان خوش خط شو با...!
https://eitaa.com/Roohollahkhalili59
💠 خط زندگی
بسم الله الرحمن الرحیم
برای درکنار هم موندن باید خیلی چیزارو بخشید ،،،،،،،،
خیلی حرفارو نشنیده گرفت.ازخیلی کارها عبور کرد ........
برای در کنار هم موندن باید بخشنده ترین و قوی ترین بود،نه زیباترین وباهوش ترین ......
آدما وقتی میتونن مدت های طولانی کنار هم بمونن که یاد بگیرن چطورباهم کناربیان .....
اگه گاهی تو حال خوب هم ،شریک نمیشین ، دستی هم به حال بد هم نکشین. هیچ حال بدی موندگار نمیمونه ،،،،،،،،،
همونطورکه حال خوب هم، همیشگی نیست.....
اول از هر چیزی برای در کنار هم موندن باید یاد بگیریم چطور میشه با کوچیکترین چیزها،
از زندگی لذت برد، خندید و شاد بود .......
سلام ، صبح روز پنجشنبه شما بخیر.
فهم نیازمند بلوغ فکری نه فقط در ذهن ، بلکه در سرتاسر وجود انسان است.
نثار روح کلیه عزیزان آسمانی شده ،پدر، مادر، خواهر،برادر،دوستان ، همسران ،همسایگان وعزیزانی که دستشان کوتاه است،علی الخصوص عزیزانیکه به تازگی ازمیان مارفته اند،همه ذوی الحقوقین. بی وارث وبد وارثین ، باذکرصلوات یادشهدا راگرامی میداریم.
پنجشنبه است و همه چشم انتظارند بخونیم سوره فاتحه واخلاص.
امروز متعلق است به حضرت امام حسن عسکری (ع) . توکلم بتوست ای خدای مهربان.
ذکرامروز یکصدمرتبه ( لااله الالله الملک الحق المبین) اللهم عجل لولیک الفرج. التماس دعا
انه هو التواب الرحیم
خدا خیلی توبه پذیره... ـ
#دعا
#مناجاتی
#توبه
رایگان خوش خط شو با...!
https://eitaa.com/Roohollahkhalili59
💠 خط زندگی
با سرعت خودت رشد کن...!
#تلنگر
رایگان خوش خط شو با...!
https://eitaa.com/Roohollahkhalili59
💠 خط زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش حرف " ح ، ج ، چ ، خ " ✅🌿
#ضخیم_نویسی_با_خودکار
رایگان خوش خط شو با...!
https://eitaa.com/Roohollahkhalili59
💠 خط زندگی
سلام خوبان عزیز
امشب ان شالله ساعت ۲۰:۳۰ پخش زنده داریم برای زیارت مجازی حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خندیدند_و_رد_شدند
#شهدا #شهید #شهیدان
#پنجشنبه_های_دلتنگی
رایگان خوش خط شو با...!
https://eitaa.com/Roohollahkhalili59
💠 خط زندگی
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_یازدهم
فصل ششم
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانة ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم. بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانة صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را
دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانة صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد.
وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی دربارة حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند.
صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده
بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیة شام شدند.
دو روز اول،.مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.»
ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم.
رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانوادة عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آمادة رفتن شدیم.
داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید.
وقتی به خانة پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونة راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.»
#ادامه_دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارسالی هنرجوی ارجمند سرکارخانم مبینا نوری زاده
از بین الحرمین کربلا.
قبول باشه