کتاب خوب چی بخونیم🤔
یکدفعه در خود فرو رفت انگار میخواست حرفی را به زبان بیاورد. نگاه مختصری به من کرد و گفت: «مامان، من یه آرزویی دارم... دعا میکنین برآورده بشه؟» التماس دعایش، هنگام تحویل سال از یادم نرفته بود. خندان پرسیدم: «دختر من چه آرزویی داره؟» از پنجرۀ آشپزخانه، بیرون را نگاه کرد. «مامان، دعا کنین بشم جراح قلب و خدا یه مطبی بهم بده که پنجرهش رو به کعبه باز بشه.»
#کتاب_خوب
#راض_بابا
📚@Roshana_557
یک دفعه در خود فرو رفت. انگار می خواست حرفی را به زبان بیاورد.نگاه مختصری به من کرد و گفت:
" مامان من یه آرزویی دارم ... دعا می کنین برآورده بشه؟"
التماس دعایش،هنگام تحویل سال از یادم نرفته بود.
خندان پرسیدم:" دختر من چه آرزویی داره؟"
از پنجره آشپزخانه، بیرون را نگاه کرد.
مامان، دعا کنین بشم جراح قلب و خدا یه مطبی بهم بده که پنجره اش رو به کعبه باز بشه.
#کتاب_خوب
#راض_بابا
✨@Roshana_557
آقای پستچی دستش را کرد توی خورجین موتورش و یک نامه بیرون آورد و داد دستم.
با خودم فکر کردم حتما نامه را عزیز فرستاده است. آخر همیشه وقتی آقاجان مسافرت می رفت، عزیز تندتند برایمان نامه می فرستاد. داشتم در را می بستم که نگاهم به آدرس فرستنده روی پاکت نامه افتاد که نوشته بود:"خرمشهر"
از خوشحالی دلم میخواست داد بزنم اما یادم افتاد که از وقتی نُه سالم شده بود، آقاجان بهم گفته بود که باید دخترسنگینی باشم و دیگر داد نزدم. اما آن قدر خوشحال بودم که دلم نمی خواست سنگین باشم؛ به همین خاطر هم داد زدم:"مامان!مامان!"
#کتاب_خوب
#گوشواره_های_آلبالویی
✨@Roshana_557
او خودش را خوشبخت ترین مرد ایتالیا می دید که تمام پول های پدرش به او رسیده و در سن جوانی یکی از ثروتمندترین آدم های جهان شده. آن روز ادواردو مثل بقیه روزها به کتابخانه ی دانشگاه شان رفته بود که ناگهان چشمش خورد به یک کتاب که در میان بقیه کتاب ها فرو رفته بود و مقداری هم خاک رویش نشسته بود. جلدش را نگاه کرد. دید با خط انگلیسی نوشته:" ترجمه انگلیسی قرآن کریم"
ادواردو در جهان غرب به دنیا آمد و میان یهودیان متعصب زندگی اش را آغاز کرد؛ولی نسیم آزادی خواهی انقلاب اسلامی و در پی آن ترنم جهان بینی مهدوی، او را عاشق مکتب علوی همان اسلام ناب نمود.چنان که از او یک دلباخته ای ساخت که به تمام آنچه به عنوان مهم ترین خواهش یک جوان امروزی است پشت پا بزند.
ثروت،مقام،شهرت،محبوبیت و ده ها جذابیت دیگر نتوانست او را از دلدادگی به مکتب امام زمان(عج) جدا سازد و جانش را در این راه تقدیم کرد اما هرگز اندیشه اش را بازیچه درخواست های نامعقول اطرافیانش قرار نداد.
#کتاب_خوب
#قصه های_ادواردو
✨@Roshana_557
دست هایم را بالا آوردم تا جلوی حمله احتمالی گلیم گوش را بگیرم؛هرچند هیچ چیزی نمی توانست جلوی هیکل به این بزرگی را بگیرد. گلیم گوش باز هم نعره کشید و من زدم زیر گریه. سر جایم یخ کرده بودم و حتی نمی توانستم خودم را روی زمین به عقب بکشم.
گلیم گوش یک قدم عقب رفت و بعد از خودش صداهای عجیبی درآورد.
صدایش مثل این بود که موج های عظیم از هر طرف به هم برخورد کنند. یک دفعه گلیم گوش دیگری پیدایش شد؛از همان گلیم گوش های دهکده بابافوفو بود. تا من را دید،بین من و گلیم گوش بزرگ قرار گرفت. یک سرو گردن از او کوچک تر بود.
شروع به صحبت کردن:"این فوفوئه.تو حق نداری بترسونی ش."
#کتاب_خوب
#بابا_فوفو
✨@Roshana_557
ساعت ده صبح بود. از جا بلند شد. عقربه های ثانیه شمار ساعت در حرکت بودند.آهی کشید و گفت:" من نباید این قدر می خوابیدم. نباید عمرم را تلف بکنم."
خودش را سرزنش می کرد که چرا دیر بیدار شده ....
#آقای_خوش_تیپ
#کتاب_خوب
✨@Roshana_557