eitaa logo
روشنگری
113.2هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
28هزار ویدیو
77 فایل
🖥 روشنگری های سیاسی و فرهنگی 🎫 رزرو تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/656146463C00fe549c86 📱سروش/بله/گپ: @Roshangari_ir 📱روبیکا: Rubika.ir/roshangari_ir سوپرگروه: eitaa.com/joinchat/1696989196Cab8f107da5 آرشیو پرسمان روشنگری: @porseman_Roshangari
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻فرمانده‌ی آمریکایی با خوش‌خیالی می‌گفت: 🔴وقتی عملیات را شروع کنیم، ایرانی‌ها پا به فرار می‌گذارند ✍️محمد پورغلامی 📌چند ساعت مانده به غروب روز پنجشنبه ۴اردیبهشت ۱۳۵۹ (۲۴ آوریل ۱۹۸۰)، شش فروند ترابری هرکولس سی-۱۳۰ ، قرار بود در یک پرواز سری، کماندوهای نیروی دلتا را از پایگاهی در به در مصیره (در سواحل شرقی کشور عمان) منتقل کرده و چند ساعت بعد از آن، راهی مرکزی ، جایی نزدیک یزد و شوند. فرماندهی عملیات، برعهده‌ی سرهنگی پرآوازه، به نام سرهنگ چارلی بکویث، فرمانده نیروهای ویژه‌ی دلتا فورس بود. 🔹ده روز قبل از عملیات، در ۱۴ آوریل ۱۹۸۰، سرهنگ بکویث در مقابل جیمی کارتر، رئیس‌جمهور وقت ، در اتاق وضعیت نشسته و درباره‌ی جزئیات عملیات صحبت می‌کردند. کارتر از او می‌پرسد: «چند نفر تلفات خواهید داشت؟» بکویث که مانند همه‌ی دولتمردان آمریکایی، بیش از حد به محاسبات و برنامه‌ریزی‌های اطلاعاتی و خود باور داشت، با اعتماد به نفس و غرور بالا گفت: «قربان! ما قصد داریم، گلوله‌ی کالیبر ۴۵ را درست وسط چشمان گروگان‌گیران جای دهیم. وقتی که عملیات شروع شود تعداد زیادی از ایرانی‌ها برای آوردن کمک، پا به فرار می‌گذارند. دلتا وظیفه دارد که آنها را مثل آبکش سوراخ سوراخ کند، من فکر نمی‌کنم که ایرانی‌ها در سفارت در مقابل ما مانعی ایجاد کنند.» 🔹همه‌چیز حکایت از پیروزی همه‌جانبه‌ی آمریکایی‌ها در این عملیات داشت. همه‌ی جزئیات عملیات، مو به مو، و بارها و بارها مورد دقت و قرار گرفته بود تا آمریکایی‌ها با کمترین تلفات، به نتیجه‌ی اصلی خود، یعنی جاسوسان آمریکایی برسند. اما آنچه در عمل اتفاق افتاد، دقیقا خلاف همه‌ی تصورات آنها بود. 🔸هلی‌کوپترهای ، اسیر شن‌های می‌شوند و یک به یک سقوط کرده و بر زمین می‌افتند. عملیات با شکست کامل مواجه شده بود. بکویث، این سرهنگ مغرور و متکبر آمریکایی، در کتاب خود با عنوان «نیروی دلتا، از پلی‌می تا طبس»، حس و حال آن ساعات را اینطور بیان می‌کند: «در تمام طول راه بازگشت به مصيره، احساس پوچی و پژمردگی می‌کردم. یاس بر وجودم سایه افکنده بود. گریه‌ام گرفت... خودم را بسیار حقیر احساس می‌کردم. نمی‌توانستم صحبت کنم، یا هیچ کاری انجام دهم، فقط احساس می‌کردم که دیگر آبرویی برایم باقی نمانده بود... این یک شکست بود. باعث سرافکندگی کشور ما بود.» مجله مجازی واو 🆘 @Roshangari_ir