#داستان_اموزنده
🔆حکایت پسر و پدر
میگویند در زمان های دور پسری بود کـه بـه اعتقاد پدرش هرگز نمیتوانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد.
این پسر هرروز بـه کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود میرفت و ساعتها بـه تکه سنگ مرمر بزرگی کـه در حیاط کلیسا قرار داشت خیره میشد و هیچ نمی گفت.
روزی شاهزادهای از کنار کلیسا عبور کرد و پسرک را دید کـه بـه این تکه سنگ خیره شده اسـت و هیچ نمی گوید.
از اطرافیان در مورد پسر پرسید. بـه او گفتند کـه او چهار ماه اسـت هرروز بـه حیاط کلیسا میآید و بـه این تکه سنگ خیره میشود و هیچ نمی گوید.
شاهزاده دلش برای پسرک جوخت. کنار او آمد و آهسته بـه او گفت: «جوان، بـه جای بیکار نشسستن و زل زدن بـه این تخته سنگ، بهتر اسـت برای خود کاری دست و پا کنی و آینده خودرا بسازی»
پسرک در مقابل چشمان حیرت زده شاهزاده، مصمم و جدی بـه سوی او برگشت ودر چشمانش خیره شد و محکم و متین پاسخ داد: «من همین همین حالا در حال کار کردن هستم!» و بعد دوباره بـه تخته سنگ خیره شد.
شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد بـه او خبر دادند کـه ان پسرک از ان تخته سنگ یک مجسمه با شکوه از حضرت داوود ساخته اسـت. مجسمه ای کـه هنوز هم جزو شاهکارهای مجسمه سازی دنیا بـه شمار میآید. نام ان پسر «میکل آنژ» بود!
روزقبل از شروع هر کار فیزیکی بهتر اسـت کـه بـه اندازه لازم در موردش فکر کرد. حتی اگر زمان زیادی بگیرد …!
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📩آدرس کانال سهران. 🔎
📝🔸 در ایتا... 🛰 〰️ 📡
https://eitaa.com/Rosta_sohran
🪐🪐🪐
#مهمانی در بهار💐
🍂💥🍂💥🍂💥🍂💥🍂
#داستان_آموزنده
🔆عطار خیانتکار
🍃در زمان «عضد الدوله دیلمی» مرد ناشناسی وارد بغداد شد و گردن بندی را که هزار دینار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ولی مشتری پیدا نشد. چون خیال مسافرت مکه را داشت، در پی یافتن مردی امینی گشت تا گردن بند را به وی بسپارد.
🍃مردم عطاری را معرفی کردند که به پرهیزکاری معروف بود. گردن بند را به رسم امانت نزد وی گذاشت به مکه مسافرت کرد. در مراجعت مقداری هدیه برای او فراهم آورد.
🍃چون به نزدش رسید و هدیه را تقدیم کرد، عطار خود را به ناشناسی زد و گفت: من تو را نمیشناسم و امانتی نزد من نگذاشتی. سر و صدا بلند شد و مردم جمع شدند و او را از دکان عطار پرهیزکار بیرون کردند.
چند بار دیگر نزدش رفت و جز ناسزا از او چیزی نشنید. کسی به او گفت: حکایت خود را با این عطار، برای امیر عضد الدوله بنویس حتماً کاری برایت میکند.
🍃نامهای برای امیر نوشت و عضد الدوله جواب او را داد و متذکر شد که سه روز متوالی بر در دکان عطار بنشین، روز چهارم من از آنجا خواهم گذشت و به تو سلام میدهم تو فقط جواب سلام مرا بده. روز بعد مطالبه گردن بند را از او بنما و نتیجه را به من خبر بده.
روز چهارم امیر با تشریفات مخصوص از در دکان عبور کرد و همینکه چشمش به مرد غریب افتاد، سلام کرد و او را بسیار احترام نمود. مرد جواب امیر را داد و امیر از او گلایه کرد که به بغداد میآیی و از ما خبری نمیگیری و خواستهات را به ما نمیگویی، مرد غریب پوزش خواست که تاکنون موفق نشدم عرض ارادت نمایم. در تمام مدت عطار و مردم در شگفت بودند که این ناشناس کیست؛ و عطار مرگ را به چشم میدید.
🍃همینکه امیر رفت، عطار رو به آن ناشناس کرد و پرسید: «برادر آن گلوبند را چه وقت به من دادی، آیا نشانهای داشت؟ دومرتبه بگو شاید یادم بیاید.» مرد نشانیهای امانت را گفت، عطار جستجوی مختصری کرد و گلوبند را یافت و به او تسلیم کرد؛ گفت: «خدا میداند من فراموش کرده بودم.»
🍃مرد نزد امیر رفت و جریان را برایش نقل کرد. امیر گردن بند را از او گرفت و به گردن مرد عطار آویخت و او را به دار کشید. دستور داد: در میان شهر صدا بزنند، این است کیفر کسی که امانتی بگیرد و بعد انکار کند. پس از این کار عبرت آور، گردن بند را به او رد کرد و او را به شهرش فرستاد.
📚پند تاریخ، ج 1، ص 202 -مستطرف، ج 1، ص 118
⚡ ➖ ➖ ⚡ ➖⚡ ➖⚡
📩آدرس کانال سهران. 🔎
📝🔸 در ایتا... 🛰 〰️ 📡
https://eitaa.com/Rosta_sohran
🪐🪐🪐
#داستان_آموزنده
🔆خفّاش (شبپره)
امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: شش موجود که به دنیا آمدند، در رحم مادر قدم نگذاشتند؛ آدم علیهالسلام، حوّا، گوسفند قربانی برای اسماعیل علیهالسلام، اژدهای موسی علیهالسلام و ناقهی صالح علیهالسلام و خفّاش حضرت عیسی علیهالسلام.
جماعتی از یهود نزد حضرت عیسی علیهالسلام آمدند و گفتند: «اگر تو پیامبری و از جانب خدا آمدهای، از تو سؤال و امتحانی کنیم.» گفتند:
«خفّاشی از گِل برای ما خلق کن که پرواز هم کند.» عیسی علیهالسلام قدری گِل برداشت و بهصورت خفّاش ساخت و در آن دمید؛ خفّاش به حرکت درآمد و پرواز کرد و رفت.
این تقاضا به این دلیل بود که خلقت خفّاش از خلقت همهی طیور عجیب و غریبتر است؛ ازجمله مانند حیوانات، نه پرندگان، میزاید، بچّه اش را شیر میدهد، چهار دستوپا راه میرود، استخوانی در بدن ندارد و چشمش طاقت روشنایی روز را ندارد
📚جامع النورین، ص 372
⚡ ➖ ➖ ⚡ ➖⚡ ➖⚡
📩آدرس کانال سهران. 🔎
📝🔸 در ایتا... 🛰 〰️ 📡
https://eitaa.com/Rosta_sohran
#عید غدیر نزدیک است#
#داستان_آموزنده
دوستم برام تعریف می کرد که:
رفیقی داشتم که از دار دنیا یه پیکان درب و داغون سفید یخچالی داشت و میپرستیدش!
با اینکه ماشینه خیلی هم سرِ پا و مدل بالا نبود ، اما خیلی هوای اون رو داشت.
میگفت : من که پول ندارم عوضش کنم ، پس بهتره از همین چیزی که دارم خوب مراقبت کنم.
یه روز اومد دنبالم که باهم بریم بیرون. دیدم یه برچسب بزرگ طرح برندهای معروف ماشینهای خارجی رو روی شیشه سمت شاگرد چسبونده ،
خندم گرفت و گفتم این چیه چسبوندی بابا ، خیلی ضایعه ، انگار ندید بدیدی ، بعد برچسب شیشه رو کشیدم و کندم .
دقیقهای نشد که یهو نصف شیشه ماشین افتاد پایین و خورد شد. خیلی ناراحت شد و منم از اتفاقی که افتاده بود کلی جا خوردم .
در بین راه گفت که پول نداشته شیشه ماشین رو عوض کنه ، واسه همین یه برچسب زده روش که کسی جای ترک خوردگی رو نبینه تا بلکه پولی دستش بیاد و یه شیشه نو بندازه.
کلّ اون روز رو دمق بودم . با اینکه چیزی بهم نگفت اما از خودم و کاری که کرده بودم شرمنده شدم
وقتی منو رسوند دم در خونه ،بهم گفت :
"غصه نخور، فدای سرت رفیق. اینکه ارزش ته تار مویت رو نداره، فقط یه چیزی رو رفاقتی بهت بگم!؟
گفتم بگو
گفت، اینکه یه شیشه بود و مهم نیست ، بالاخره حلش میکنم ، اما خواستم بهت بگم که مواظب باشی اگه یه روز کسی رو دیدی که یه جای زندگیش رو خیلی دوست داره و قشنگ نشونش میده ، نزنی تو پَرش . حالش رو نگیری ، شاید خواسته جای یه زخم رو بپوشونه تا کسی باخبر نشه .
خیلی وقتها مجبوریم روی یه سری مشکلات ، غم و غصهها مون برچسب خوشحالی و امید بچسبونیم تا حداقل کسی از وجودشون باخبر نشه
حواسِت باشه به برچسبهای قشنگِ زندگیِ آدمهادست نزنی
آدرس♾️♾️♾️♾️♾️♾️♾️♾️
کانال خبری سُـــهـــران 🪐
💁🏻 T.me/Sohranesf 🔚 تلگرام
ایتا 📩
💁🏻♂️https://eitaa.com/Rosta_sohran
«»«»«»«»«»«»«»«:»«:»«:»::«»«»«»«»«»
#داستان_آموزنده
از کودکی همیشه فکر میکردم شبها کسی زیر تختم پنهان شده است. نزد پزشک اعصاب رفتم و مشکلم را گفتم: روانپزشک گفت: یک سال هفتهای سه روز جلسه ای 50 دلار بده و بیا تا درمانت کنم. شش ماه بعد اون پزشک رو تو خیابان دیدم. پرسید، چرا نیومدی؟ گفتم، خُوب، جلسهای پنجاه دلار، برای یک سال خیلی زیاد بود. یک نجّار منو مجانی معالجه کرد. و حالا خوشحالم که اون پول رو پسانداز کردم و یه ماشين نو خریدم. پزشک با تعجّب گفت، عجب! میتونم بپرسم اون نجّار چطور تو را معالجه کرد؟ گفتم: به من گفت اگه پایههای تختخواب را ببُرم؛ دیگه هیچکس نمیتونه زیر تخت قایم بشه!
«برای هر تصمیم گیری و كاری شتاب نکنیم و به راه حل های مختلفی بیندیشیم ...»
#داستان_آموزنده
دو نفر از مأمورین حکومت، سواره در زمین زراعی تاختند و مقداری از آن مزرعه را پایمال کردند.
زارع بیچاره گفت آخر چرا به این کشت و زرع خرابی می آورید؟
گفتند از کدخدای ده، دست خط داریم.
گفت باکی نیست.
سپس سگش را رها کرده و به طرف آن دو مأمور اشاره کرد.
سگ نیز به آن دو پرید و لباسشان را درید.
التماس کردند که بیا سگت را بگیر.
گفت دست خط کدخدا را نشانش بدهید می رود.
📥♾️☆♾️☆♾️☆♾️☆♾️☆♾️📥
☆کانال فرهنگی خبری سُـــهـــران 🪐
💁🏻♂️ https://eitaa.com/Rosta_sohran 🙋🏻♂️ ✓🚸 در ایتا ما را همراهی کنید🚸✓
♡<><×<><×<><×♕♕♕<><×<><×<><×<
#داستان_آموزنده
دو نفر از مأمورین حکومت، سواره در زمین زراعی تاختند و مقداری از آن مزرعه را پایمال کردند.
زارع بیچاره گفت آخر چرا به این کشت و زرع خرابی می آورید؟
گفتند از کدخدای ده، دست خط داریم.
گفت باکی نیست.
سپس سگش را رها کرده و به طرف آن دو مأمور اشاره کرد.
سگ نیز به آن دو پرید و لباسشان را درید.
التماس کردند که بیا سگت را بگیر.
گفت دست خط کدخدا را نشانش بدهید می رود.
📥♾️☆♾️☆♾️☆♾️☆♾️☆♾️📥
☆کانال فرهنگی خبری سُـــهـــران 🪐
💁🏻♂️ https://eitaa.com/Rosta_sohran 🙋🏻♂️ ✓🚸 در ایتا ما را همراهی کنید🚸✓
♡<><×<><×<><×♕♕♕<><×<><×<><×<
#داستان_آموزنده
خاطره ای از یک پزشک متخصص اطفال
من دکتر س.ص متخصص اطفال هستم.
سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم ؛
کنار بانک دستفروشی بساط باطری ، ساعت ،فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود.
دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است.
آن زمان تلفنهای عمومی با سکه های دو ریالی کار میکردند.
جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو ریالی بده ؛
او با خوشرویی پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت: اینها صلواتی است!
گفتم: یعنی چه؟ گفت: برای سلامتی خودت صلوات بفرست و سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد.
(دو ریالی صلواتی موجود است)
باورم نشد ، ولی چند نفر دیگر هم
مراجعه کردند و به آنها هم...
گفتم: مگر چقدر درآمد داری که این همه دو ریالی مجانی میدهی؟
با کمال سادگی گفت:
۲۰۰ تومان که ۵۰ تومان آن را در راه خدا و برای این که کار مردم راه بیفتد دو ریالی میگیرم و صلواتی میدهم.
مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند، بعد از یک عمر که برای پول دویدم و حرص زدم ،دیدم این دست فروش از من خوشبخت تر است که یک چهارم از مالش را برای خدا میدهد،
در صورتی که من تاکنون به جرأت میتوانم بگویم یک قدم به راه خدا نرفتم و یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم .
احساساتی شدم و دست کردم ده تومان به طرف او گرفتم .
آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت: برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم . این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد.
من که خیلی مغرور تشریف دارم مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم...
به او گفتم : چه کاری میتوانم بکنم؟ گفت: خیلی کارها آقا! شغل شما چیست؟ گفتم: پزشکم.
گفت: آقای دکتر شب های جمعه در مطب را باز کن و مریض صلواتی بپذیر. نمیدانید چقدر ثواب دارد!
صورتش را بوسیدم و در حالی که گریان شده بودم ، خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل رفتم.
دگرگون شده بودم ،
ما کجا اینها کجا؟!
از آن روز دادم تابلویی در اطاق انتظار
مطبم نوشتند با این مضمون؛
<شبهای جمعه مریض صلواتی میپذیریم>
دوستان و آشنایان طعنه ام زدند،
اما گفته های آن دست فروش در گوشم همیشه طنین انداز بود و این بیت سعدی:
گفت باور نمی کردم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفت این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح گوی و ما خاموش .
راستى یك سوال :
شغل شما چیه⁉️
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
🚸کانال فرهنگی خبری سُـــهـــران🚸
☆*☆*☆*☆*☆*☆*☆*☆*☆*☆*☆*☆*☆
💁🏻♂️https://eitaa.com/Rosta_sohran
♡''''''''''''''''''''''''''''''««(•ᴗ•)»»"'''''''''''''''''''''''''""""''♡🙋🏼♂️
#داستان_آموزنده
دوست داشتن مسئولیت دارد
✍دوستی میگفت یک سال تمام، پا روی زمین کوبیدم که من بلبل میخواهم. از من اصرار از پدرم انکار که باید خودت بزرگش کنیها!
گفتم باشد. گفت مسئولیت دارد باید قبول کنیها. قبول کردم. خرید!
از فردای آن روز، صبح زود باید از خواب بیدار میشدم و قبل از خوردن صبحانهی خودم به بلبلم غذا میدادم.
خستهام کرده بود، گاهی حتی زمان صبحانهی خودم را برایش خرج میکردم و خودم گرسنه میماندم.
درک نمیکردم چرا روزهایی که من خوابم میآمد یا نبودم پدرم اینکار را انجام نمیداد و با عذاب وجدان گشنگی کشیدن بلبل تنهایم میگذاشت.
یک روز که فراموش کرده بودم برایش غذا بگذارم، به محض دیدنم سوت میزد و خودش را به قفس میکوبید. طوری که اشکم در آمد، حسابی شرمندهام کرده بود.
به پدرم نگاه کردم، جوری که انگار او مقصر است. اما تنها جوابی که گرفتم این بود که؛ "دوست داشتن به همین سادگیها نیست.
باید مسئولیت دوست داشتنات را قبول کنی. نمیتوانی دیگران را بگذاری مراقبش باشند.
هیچکس برایش تو نمیشود! یا چیزی را دوست نداشته باش یا در مقابلش احساس وظیفه کن!"
این داستان زندگی خیلی از ماست:
کسی را دوست داریم، در قفس میاندازیمش و بعد رهایش میکنیم به امان خدا.
یا در بهترین حالت مسئولیتش را گردن بقیه میاندازیم. همین است که بعد از چند وقت پرندههایمان میمیرند و گلدانهایمان پژمرده میشوند.
مراقب آدمهایی که دوستشان دارید باشید.
#داستان_آموزنده
دو نفر از مأمورین حکومت، سواره در زمین زراعی تاختند و مقداری از آن مزرعه را پایمال کردند.
زارع بیچاره گفت آخر چرا به این کشت و زرع خرابی می آورید؟
گفتند از کدخدای ده، دست خط داریم.
گفت باکی نیست.
سپس سگش را رها کرده و به طرف آن دو مأمور اشاره کرد.
سگ نیز به آن دو پرید و لباسشان را درید.
التماس کردند که بیا سگت را بگیر.
گفت دست خط کدخدا را نشانش بدهید می رود.
📥♾️☆♾️☆♾️☆♾️☆♾️☆♾️📥
☆کانال فرهنگی خبری سُـــهـــران 🪐
💁🏻♂️ https://eitaa.com/Rosta_sohran 🙋🏻♂️ ✓🚸 در ایتا ما را همراهی کنید🚸✓
♡<><×<><×<><×♕♕♕<><×<><×<><×<