eitaa logo
سُهران... 🪴
1.9هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
5.2هزار ویدیو
78 فایل
سُهران 🇮🇷 نام روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان ورزنه در شرق استان اصفهان است مردمان سُهران با گویشی قدیمی به نام _ وِلاتی _ صحبت می‌کنند که به فارسی پهلوی و تاتی بسیار نزدیک است.  ۱۴٠۱/ ۹/۲۷ ارتباط با ما👇 @Rezaei_sohRani همراهی شما دلگرمی ما💕
مشاهده در ایتا
دانلود
این اتفاق در سال ۱۳۵۹ افتاده... 🔮 ____ بعد از این که چهارمین دختر به دنیا اومد مادر شوهرم رفت برای خواستگاری برای شوهرم! از ناراحتی شیرم خشک شد. لب به اعتراض گشودم و گفتم که جنسیت دختر و پسر بودن ربطی به من داره، این که بچه پسر باشه یا دختر به مرد ربط داره! اینو خانم دکتر مسنی که میومد درمونگاه روستا بهم گفته بود! بعد از این که این حرفو زدم مادر شوهرم محکم زد تو صورتم و با داد گفت ینی می خوای بگی پسر من ایراد داره زنیکه! سرم گیج رفت و افتادم زمین. مادرشوهر و خواهر شوهرم، شوهرمو بردن تو حیاط و از بس تو گوشش خوندن که من باعث می شم اجاقشون کور بشه و من پسر دار نمیشم شوهرم پاشو کرد تو یه کفش که یا باز هم باید حامله بشم و پسر بیارم یا میره زن دوم بگیره! با هق هق گریه دختر هامو بردم تو اتاق خرابه بغلی و شب همون جا خوابیدیم. نصف شب بود که از خواب پریدم و دیدم دختر نوزاد ام نیست. هراسون بلند شدم و رفتم بیرون، عین دیوانه ها این ور و اون ور می رفتم و داد می زدم که دیدم صدای گریه نوزاد ام از داخل خونه میاد. رفتم تو و دیدم شوهرم دختر تازه به دنیا اومده و گرفته و مادرشوهرم داره محکم گردن دخترمو با پارچه می بنده.. با جیغ نزدیک رفتم و تا بچمو بگیرم اما نذاشتن.. دختر نوزاد ام داشت خفه می شد و دیگه نفسی نمونده بود که گریه کنه.. با داد و جیغ خدا رو صدا زدم و زمینو چنگ زدم. مادرشوهرم فریاد زد که داد نزن، دعا نویس روستا گفته اگر دختر نوزادی به دست پدرش خفه بشه بچه ی بعدی پسر میشه! خدایا حماقت تا کجا! انقدر جیغ زدم که برادر شوهرم با صدای جیغ من اومد و به زور دخترمو از شر شوهر و مادر ظالمش نجات داد! پا برهنه و لرزان نوزادمو بردم درمونگاه، خدارو شکر نفسش برگشته بود اما فشار زیادی به گلوش اومده بود و ورم کرده بود! اعزامش کردن بیمارستان شهر بستری بشه. دخترا دیگمو سپردم به برادرشوهرم و رفتم بیمارستان کنار دخترم. یک هفته بستری بود و بعد مرخص شد. وقتی برگشتم خونه فهمیدم دو روز قبل شوهرم با دختر داییش ازدواج کرده و آوردتش خونه! مادرشوهرم هی قربون صدقه اش می رفت و می گفت نسل ما پسر زاست، دختر برادرم برای پسرم پسر می زاد،کور بشه چشمی که نبینه! منو دخترام تنها تو اتاق مخروبه زندگی می کردیم و شوهرم و زن جدیدش اون ور تو خونه ی بزرگ و تازه تعمیر! برادر شوهر بزرگ ام هوای منو دخترامو داشت، خدا خیرش بده! گذشت و گذشت تا زمانی که تو تولد دختر آخری من، پسر هووم دنیا اومد! مادرشوهرم سر از پا نمی شناخت. ده تا گوسفتد قربانی کرد و هی چپ و راست بهم زخم زبون می زد و پسر پسر می کرد. توی چشم هام زل زد و گفت تو و چهارتا دختر هات فدای اون پسری که دختر برادرم برای پسرم زاییده! خدا می دونه چقدر قلب ام شکست، از ته دل آه کشیدم و رفتم تا برای ناهار خودم و دخترا نون بپزم. آخرین نون رو که با خون دل از حرف ها و زخم زبون ها و آزار و اذیت های مادرشوهرم و شوهرم، پخته بودم‌، داخل جا نونی گذاشتم صدای شیون و زار مادرشوهرم به گوشم رسید! شوهرم و زن و پسر تازه متولد شده اش با ماشین برادر هووم توی راه برگشت تصادف کرده بوده و همشون فوت شده بودند! مادرشوهرم از فشار زیاد سکته کرد و دست راست و زبونش کلا از بین رفت! برادر شوهر بزرگم مادرشو برد پیش خودش و من و چهار تا دختر هام توی خونه ی بزرگ شوهرم با یه کله گوسفند و باغ درن دشت اش که تا اون موقع خیرش بهمون نرسیده بود موندیم! همه ی دارایی شوهرم به دختر هاش می رسید، دختر هایی که روی چشم هام بزرگشون کردم و درس خوندن. دختر بزرگم شد خیاط ماهری که توی شهر خیاط خونه ی بزرگی زد با کلی کار آموز. دختر دومم شد دبیر ریاضی و دختر سومم دبیر فارسی. دختر چهارمم، همونی که شوهرم و مادرش می خواستند خفه اش کنند شد بهترین دکتر زنان زایمان. دخترهام ازدواج کردند، بچه دار شدند و منو عین تاج روی سرشون نگه می دارند، همون طوری که من مراقبشون بودم!