من دیگه حسِ تعلق ندارم. من نه به ایتا، نه به شهرم و نه به خونه و کلاسی تعلق ندارم. حتی به آدمهای افرادم بجز یکنفر علقهٔ شدید ندارم. نهایتش اینه که میتونم یک روز دستش رو بگیرم و باهم بریم به تنها جایی که وابستگی دارم بهش توی این شهر، اتوبوسِ موردعلاقم به مقصد صفائیه. اونجا آدمها سعی نمیکنن دوستت داشته باشن. اونجا فقط بوی کتاب و پیراشکیهای سیدعماد میاد. اونجا به حرم میرسه، سرزنش نمیشی و میتونی راه بری بدون نگاههای آزاردهنده. حاضرم همهٔ این چیزهای غیرمتعلقاتم رو بذارم پشت سرم و با تنها دلبستگیم برم تو مغازهٔ سیدعماد زندگی کنم و بجاش که بعد ۱۵ سالم فارسی یاد نگرفت با مشتریا حرف بزنم و اون تا صبح برام از باقلواپزیِ اجدادیش تو بغداد بگه.
اما همهٔ این معشر دم از "حبّ" تو میزنند؛ ولی منم که اکسیر وداد میپاشم بر مسیرِ روبهروی قدمهایت.
ندید نگیر این دلباختگیام را که من اقتضامندم به تو..
تویی مخاطب "امن یُجیب" هر شبهام،
ولی بناست بمیرم به حال مضطر خویش..
از آدمی که به سطحی بالا از "نیاز به توجه" رسیده باید ترسید. دیگه از جایی به بعد تو صرفا تلاش میکنی درموردت حرف بزنن، نه اینکه دربارهت خوب حرف بزنن!