♥️✿♥️✿♥️✿♥️✿
♥️✿♥️✿♥️✿
♥️✿♥️✿
♥️✿
رمان ← سوفی در نقاب لارا✨
#part2
چقدر با آن لباس راحت تر بودم.
به طرف آینه قدم برداشتم.
موهای طلایی رنگم را شانه زدم و تل سبز رنگی را که با مروارید های ریز تزئین شده بود، روی موهایم گذاشتم و به طرف در اتاق به راه افتادم.
در را باز کردم . مادرم ملکه، منتظرم بود.
مادرم وقتی مرا دید به طرفم آمد، دستی به موهایم کشید و گفت :
_سوفی ، دخترم! فکر نکنم این لباست مناسب باشه...
_مادر، من اینطور دوست دارم.
_تو دیگه بزرگ شدی سوفی! یادت نرفته که تو یک...
با ناراحتی سرم را پایین انداختم و به کفش های سیاه رنگم خیره شدم.
_اره میدونم، من یک شاهزاده ام اصلا هم یادم نرفته.
ولی..
مامان لبخند زد :
_باشه، دخترم! باشه.
مادر که می دانست در لجبازی استادم و سر حرفم میمانم دیگر چیزی نگفت و دستش را به دستم گره داد و باهم به طرف اتاق پذیرایی مهمان که پایان آن راهرو که دیوار های مر مری اش با تابلو های خانوادگی مان پر شده بود، به راه افتادیم.
به این فکر می کردم که امروز چه روز خسته کننده ای خواهد شد.
وارد اتاق مهمان شدیم.
خانم قد بلند و لاغری روبه روی پنجره ایستاده بود و به شهر کوچکمان خیره شده بود.
وقتی متوجه حضورمان شد، به طرفمان آمد.
تعظیمی کرد و با لحن خشکی گفت:
_ سلام و درود ملکه!
امیدوارم روز خوبی رو شروع کرده باشین.
مادر هم لبخندی زد و سلامی کرد.
خانم قدبلند که «لین» صدایش می کردند با نگاهی گذرا، سر تا پایم را بر انداز کرد و با همان لحن خشکش گفت :
_شاهزاده خانومِ ما ایشون هستن؟
مادر بله ای گفت.
چقدر از لحن خشک و جدیِ خانم متنفر شده بودم.
می شد گفت ، یک « گستاخ » به تمام معناست.
چطور به خودش اجازه میداد اینطور گستاخانه نگاهم کند؟
خب، حدسم درست بود.
امروز بدترین روز عمرم است.
خانم لین نگاهش را به سمت مادر چرخاند:
_ از امروز تمریناتمون آغاز میشه بانوی من.
مطمئن باشید، فرد مناسبی رو انتخاب کردید.
خیالتون راحت باشه.
_از لطف شما متشکرم.
مادر از اتاق بیرون رفت.
دلم نمی خواست با این افریطه تنها باشم اما چاره ای نداشتم.
ادامه دارد...⚡️
به قلمـ ← ✨F.Z «قاصدک» _ Z.H «رؤیانویسـ»✨
هرگونه کپی برداری از رمان، ممنوع می باشد‼️
♥️✿
♥️✿♥️✿
♥️✿♥️✿♥️✿
♥️✿♥️✿♥️✿♥️✿
خب، بزارید یک توضیح کوچولو بدم😊💜
این رمان به نویسندگی من ( رؤیانویس ) و دوستم ( قاصدک ) نوشته شده که هردومون تجربه ی نوشتن رمان رو داشتیم و حالا یک کار مشترک رو شروع کردیم❤️
این رمان اول قاصدک :
https://eitaa.com/Royaa_nevis/7
اینم رمان اول من:
https://eitaa.com/Royaa_nevis/2386
یعنی این رمان دومین رمانی هستش که هردومون داریم می نویسیم🍃✨
✨رایـحـهـــღقـلـمـღ✨
♥️✿♥️✿♥️✿♥️✿ ♥️✿♥️✿♥️✿ ♥️✿♥️✿ ♥️✿ رمان ← سوفی در نقاب لارا✨ #part2 چقدر با آن لباس راحت تر بودم. به
خب ، اگه از رمان خوشتون اومده اینجا بهمون بگید تا ادامش رو هم بزاریم🌸
https://abzarek.ir/service-p/msg/962728
دوستان عزیزم 212 نفر هستید
یعنی یک نظر ساده انقدر کار داره؟
حداقل چند نفر باید بگن که از رمان خوششون اومده که پارت آماده کنیم عزیزان😐
✨رایـحـهـــღقـلـمـღ✨
دوستان عزیزم 212 نفر هستید یعنی یک نظر ساده انقدر کار داره؟ حداقل چند نفر باید بگن که از رمان خوششون
اگر نظر ندید معلوم میشه رمان رو دوست ندارید و متاسفانه دیگه پارت گذاری نمیشه
اگر تا فردا تعداد پیام های خوب تون زیاد باشه حتما پارت جدید آماده میکنیم
هر روز دوتا پارت بلند داریم ان شاءالله
البته اگر نظرات زیاد باشه😉🙃🌿❤️
هدایت شده از ❤🙃꧁بـا آمـدن تــــو꧂
همسایه های گرامی🌺
چند نفر بدین اینور بشیم ۲۸۵👀💚
#فورر
دوستان لطفاً ترک نکنید،
اگه از موضوع رمان خوشتون نیومده به ما بگید تا اصلاح کنیم🙏
https://abzarek.ir/service-p/msg/962728
هدایت شده از زهـࢪا❥
https://harfeto.timefriend.net/16728496664172
مشاوره و آرامش از طریق کانال
زهـࢪا❥
نمی خوای؟
♥️✿♥️✿♥️✿♥️✿
♥️✿♥️✿♥️✿
♥️✿♥️✿
♥️✿
رمان ← سوفی در نقاب لارا✨
#part3
خانم لین عینکش را کمی جا به جا کرد و اشاره کرد که روی صندلی بشینم.
با بی میلی روی صندلی نشستم.
خانم لین همانطور که روی صندلی روبه رویم می نشست گفت :
_تمرینات ما از همین حالا شروع شد خانومِ سوفی!
اگه با من همکاری کنید، این تمرینات اصلا سخت نیستن ..
اولین نکته ای که به نظرم حتما باید رعایتش کنید، ظاهرتونه.
نباید لباسایی بپوشید که با بچه های دیگه فرقی نداره.
شما با بقیه فرق دارید خانوم! یادتون باشه.
با چهره ای درهم ، که انگار از عصبانیت قرمز شده بود به تندی جواب دادم :
_ من هرطور دوست دارم لباس می پوشم.
و دوست دارم مثل بقیه باشم..
لین حرفم را قطع کرد:
_ اوه اوه. آرامش خودتونو حفظ کنید دوشیزه!
گفتم که... اگه همکاری نداشته باشید ممکنه این تمرینات خیلی براتون سنگین بشه.
سرم را پایین گرفتم و چیزی نگفتم.
_خب، فکر کنم وقت صبحانه ست!
پوزخندی زدم.
لابد می خواست یاد بدهد چطور قاشق دستم بگیرم.
همراهش به اتاق نهار خوری رفتم و روی صندلی همیشگی ام ، کنار مامان نشستم.
اینبار بابا را پشت میز نمی دیدم.
خانم لین روی صندلی روبه رویم نشست.
پس از لحظه ای خدمتکار ها با سینی هایی وارد اتاق نهار خوری شدند و میز صبحانه را با خامه و پنکیک و شیر تازه جلا دادند.
معمولا قبل از رسیدن ما همه چیز آماده میشد اما اینبار کمی دیر کرده بودند.
یکی از خدمتکار یک بشقاب پنکیک عسلی را جلوی من گذاشت.
_پنکیک عسلی.. مورد علاقه ی شما!
لبخندی به رویش زدم :
_خیلی ممنوووون!!!!
خانم لین تک سرفه ای کرد و با این کارش خدمتکار از من فاصله گرفت.
پس از خارج شدن خدمتکار ها از اتاق با ناراحتی به خانم لین نگاه کردم و اوهم در جواب گفت :
_خدمتکار ها در مقامی نیستن که بخوان با شما ارتباط داشته باشن.(رو به مامان) درست میگم بانو؟
مامان شانه بالا انداخت و چیزی نگفت.
با لجبازی گفتم:
_من فقط تشکر کردم، همین!
ادامه دارد...⚡️
به قلمـ ← ✨F.Z «قاصدک» _ Z.H «رؤیانویسـ»✨
هرگونه کپی برداری از رمان، ممنوع می باشد‼️
♥️✿
♥️✿♥️✿
♥️✿♥️✿♥️✿
♥️✿♥️✿♥️✿♥️✿
♥️✿♥️✿♥️✿♥️✿
♥️✿♥️✿♥️✿
♥️✿♥️✿
♥️✿
رمان ← سوفی در نقاب لارا✨
#part4
_اونا دارن وظیفشونو انجام میدن خانوم!
در ضمن ، موقع غذا باید سعی کنیم کمتر صحبت کنیم..
خواستم جوابش را بدهم که مامان مانع شد:
_سوفی! نشنیدی خانم لین چی گفت؟
آهی کشیدم:
_چَََشششممم
شروع به خوردن پنکیک کردم و شیرم را سر کشیدم.
لین ، به طور عجیبی نگاهم می کردم.
دستمالی برداشت و دور لبش را پاک کرد، هرچند فکر نمی کنم نیازی به این کار بوده باشد.
به ناچار چشم غره ای رفتم و کارش را تقلید کردم.
در طول عمرم تا بحال انقدر احساس بدی نداشتم.
احساسی شبیه به نفرت.
نفرت به خانم لین.
نفرت به خانه ی اشرافی.
نفرت به ثروت.
و نفرت به تمام ان چیزهایی که باعث شده بود من حالا دستور این خانم نفرت انگیز را اجرا کنم.
چه میشد یک دختر معمولی بودم و هرکاری دلم می خواست انجام میدادم؟
چه میشد شرایط این را داشتم که به جای این فعالیت های بیهوده، دنیا را بگردم؟
صبحانه که تمام شد به اسرار خانم لین و با کمک جنی یک لباسی که بقول خودشان مناسب یک شاهزاده بود را پوشیدم.
دیگر چاره ای جز این نداشتم.
نمی خواستم مادرم را ناراحت کنم.
با خانم لین به اتاق مهمان برگشتم.
درس دوم:
تمرینِ تعظیم!
فکر نکنم همچین چیزی یک روز بدردم بخورد.
چون هیچوقت قرار نیست من به کسی تعظیم کنم، هیچوقت!
ادامه دارد...⚡️
به قلمـ ← ✨F.Z «قاصدک» _ Z.H «رؤیانویسـ»✨
هرگونه کپی برداری از رمان، ممنوع می باشد‼️
♥️✿
♥️✿♥️✿
♥️✿♥️✿♥️✿
♥️✿♥️✿♥️✿♥️✿
#سخنی_از_بزرگان
یک فرد موفق کسی است که می تواند با آجر هایی که دیگران به
سمت او پرتاب کرده اند، پایه و اساس محکمی برای خود بنا کند
دیوید برینکلی
< @Royaa_nevis >
هدایت شده از بُشـــــریٰ 🌿'
همسایہهایاریمیطلبمتاآلبالوبرھ³⁰⁰😍
#فورررررر 📢⚠️
من زهرام،
نوجوونِ پادکسترِ ایتا🎙🌱
هندزفریتو بردار
و وارد جمعِ نوجوونای قدرتمند شو🤌⚡️
https://eitaa.com/joinchat/2136540036C682263a723
~🌿🎙👑~