🌅 #داستانک 🌅
پدری به فرزندش گفت:
این هزار تا چسب زخم را بفروش تا برایت کفش بخرم.
بچه با خود فکر کرد یعنی باید آرزو کنم
هزار نفر زخمی بشن تا من کفش بخرم؟!
ولش کن... همین کفشهای پاره خوبن!
گاهی دلهای بزرگ را آنچنان درون سینههایی کوچک میبینی که شرمسار میشویم از احساس بزرگ بودنمان.
ڝهـبـــــایِבل♡
@SaaHBaa
💥#داستانک💥
💠 عنوان داستان : کارت بانکی
☘كارت بانكيم رو به فروشنده دادم و باخيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه ،
☘ولى در كمال تعجب ، دستگاه پيام داد :
"موجودى كافى نميباشد ! "
☘امكان نداشت ، خودم ميدونستم كه اقلا سه برابر مبلغى كه خريد كردم در كارتم پول دارم،
با بيحوصلگى از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه و اين بار پيام آمد:
"رمز نامعتبر است"
☘اين بار فروشنده با بيحوصلگى گفت:
آقا لطفا نقداً پرداخت كنيد ، پول نقد همراهتون هست؟....فكر كنم كارتتون رو پيش موبايلتون گذاشتين كلاً سوخته
☘در راه برگشت به خانه مرتب اين جمله ى فروشنده در سرم صدا ميكرد
"پول نقد همراهتون هست"؟.......
☘خدايا ما در كارت اعمالمان كارهاى بسيارى داريم كه به اميد آنها هستيم
مثلا عبادتهايى كه كرديم ،
دستگيرى ها و انفاق هايى كه انجام داديم و ..
☘نكند در روز حساب و كتاب بگويند موجودى كافى نيست ،
☘وما متعجبانه بگوييم :
مگر ميشود ؟؟؟؟
☘اين همه اعمالى كه فكر ميكرديم نيك هستند و انجام داديم چى شد؟؟؟؟
و بگويند اعمالتان را در كنار چيزهايى قرار داديد كه كلاً سوخت و از بين رفت ...
كنار بخل .....كنار حسد .....، كنار ريا ....، كنار بى اعتمادى به خدا... ، كنار دنيا دوستى و .....
نكند از ما بپرسند نقد با خودت چه آورده اى ؟؟؟؟
و ما كيسه مان تهى باشد ، دستمان خالى ..
♡ڝهـبـــــایِבل♡
@SaaHBaa
💥#داستانک💥
💠 عنوان داستان : درس بندگی
روزی خلیفه وقت، کیسه پر از سیم با بنده ای نزد ابوذر غفاری فرستاد. خلیفه به غلام گفت: «اگر ابوذر این کیسه سیم از تو بستاند، آزادی». غلام کیسه را به نزد ابوذر آورد و اصرار بسیار کرد، ولی وی نپذیرفت.
غلام گفت: آن را بپذیر که آزادی من در آن است و ابوذر پاسخ داد: «بلی، ولی بندگی من در آن است».
پیام متن:
گاهی ثروت های مادی,افراد را بنده خود می کنند و او را از بندگی خدا خارج می سازند.
♡ڝهـبـــــایِבل♡
@SaaHBaa
#داستانک
💥روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشهای انگور در دست داشت و تناول میکرد. ابلیس گفت: آیا میتوانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟
☘فرعون گفت: نه.
💥ابلیس به لطایفالحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشهای مروارید تبدیل کرد.
💥فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی.
💥ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی میکنی؟؟؟؟؟!!!!
♡ڝهـبـــــایِבل♡
@SaaHBaa
🌹#داستانک🌹
🌱👌یکی از شاگردان کلاس به معلممان گفت : من چیزهای زیادی بخشیدم ولی در قبال آن فقط یک نگاه توهین آمیز دریافت کردم!
🌱👌معلممان گفت: بیایید وقتی چیزی بخشیدیم به فرد و شخص ندهیم؛ بلکه آن را به خدا بدهیم.
آن شخص فقط برایمان مانند یک صندوق پست و رابطی بین ما و خدایمان باشد.
🌱👈وقتی چیزی را برای خدا بفرستیم دیگر عکس العمل واسطه برای ما مهم نیست و از او توقعی هم نداریم؛ خداوند، خود عوض آن را هم در دنیا به ما میدهد و هم به طور بهتر، در قیامت، زمانی که به آنها احتیاج داریم.
🌱👈یادمان باشد مقصد ما خداست...👌
┏━━✵↓𝚓𝚘𝚒𝚗↓✵━━┓
♡ڝهـبـــــایِבل♡
@SaaHBaa
🌿#داستانک
#عجله_در_کار_نیک
☘پدری نقل میکرد روزی با پسرم به روستایی دوردست برای عوض شدن روحیهمان سفر کردیم.
به باغ یکی از دوستان رفتیم. پسرم چند سیب نارس چید که نه طعم داشت نه رنگ.
☘گفتم پسرم، این سیب ها نارس است، خوردنی نیستند دست نزن و نچین.
🌱پسرم گفت: اگر ما این سیبها را نچینیم، قسمت کس دیگری خواهند شد، نمیتوانیم منتظر باشیم تا برسند.
☘سکوت کردم و عصر به راه افتادیم. در روستا چند نفر دیدم که منتظر خودرویی بودند تا به شهر بروند.
☘خواستم ترمز کنم و آنها را سوار کنم، پسرم گفت: پدرم ما مسافرکش نیستیم ترمز نکن میخواهم خالی برویم و حرف بزنیم.
☘گفتم پسرم، اینها هم نعمت خدا برای ما هستند، و میدانی چقدر ثواب دارد که این چند نفر را به مقصد برسانیم؟
🌱👈یادداری سیبها را میخوردی میگفتی اگر ما نخوریم کسان دیگری خواهند خورد؟
🌱👈این را هم بدان در کار نیک هم اگر ما نکنیم کسان دیگری آن کار نیک را خواهند کرد، پس عجله کنیم ما انجامش دهیم و فیضی ببریم.
🌱آن سیبها که تو خوردی برای این دنیا بود و این مسافران سیبهای بهشتی آن دنیای من هستند.👌
#داستان_کوتاه
┏━━✵↓𝚓𝚘𝚒𝚗↓✵━━┓
♡ڝهـبـــــایِבل♡
@SaaHBaa
✨#داستانک
❇️«خدایا همه کارهایت درست است»
🔰روزی مردی زیر سایه درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در این
موقع چشمش به کدوتنبل هایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد و گفت:"
خدایا! همه کارهایت عجیب و غریب است ! کدوی به این بزرگی را روی
بوته ای به این کوچکی می رویانی و گردوهای به این کوچکی را روی
درخت به این بزرگی !" همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت بر
سرش افتاد . مرد بلافاصله از جاجست و به آسمان نظر انداخت و گفت :"
🔸خدایا!خطایم را ببخشای! دیگر در کارت دخالت نمیکنم چون هیچ معلوم نبود
اگر روی این درخت به جای گردو ، کدو تنبل رویانده بودی الان چه بلایی بر
سر من آمده بود ."
˝آیت الله مجتهدی تهرانے(ره)
┏━━✵↓𝚓𝚘𝚒𝚗↓✵━━┓
♡ڝهـبـــــایِבل♡
@SaaHBaa
💥#داستانک💥
💠 عنوان داستان : کارت بانکی
☘كارت بانكيم رو به فروشنده دادم و باخيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه ،
☘ولى در كمال تعجب ، دستگاه پيام داد :
"موجودى كافى نميباشد ! "
☘امكان نداشت ، خودم ميدونستم كه اقلا سه برابر مبلغى كه خريد كردم در كارتم پول دارم،
با بيحوصلگى از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه و اين بار پيام آمد:
"رمز نامعتبر است"
☘اين بار فروشنده با بيحوصلگى گفت:
آقا لطفا نقداً پرداخت كنيد ، پول نقد همراهتون هست؟....فكر كنم كارتتون رو پيش موبايلتون گذاشتين كلاً سوخته
☘در راه برگشت به خانه مرتب اين جمله ى فروشنده در سرم صدا ميكرد
"پول نقد همراهتون هست"؟.......
☘خدايا ما در كارت اعمالمان كارهاى بسيارى داريم كه به اميد آنها هستيم
مثلا عبادتهايى كه كرديم ،
دستگيرى ها و انفاق هايى كه انجام داديم و ..
☘نكند در روز حساب و كتاب بگويند موجودى كافى نيست ،
☘وما متعجبانه بگوييم :
مگر ميشود ؟؟؟؟
☘اين همه اعمالى كه فكر ميكرديم نيك هستند و انجام داديم چى شد؟؟؟؟
و بگويند اعمالتان را در كنار چيزهايى قرار داديد كه كلاً سوخت و از بين رفت ...
كنار بخل .....كنار حسد .....، كنار ريا ....، كنار بى اعتمادى به خدا... ، كنار دنيا دوستى و .....
نكند از ما بپرسند نقد با خودت چه آورده اى ؟؟؟؟
و ما كيسه مان تهى باشد ، دستمان خالى ..
♡ڝهـبـــــایِבل♡
@SaaHBaa
#داستانک
💠 عنوان داستان: آیا کلبه شما هم در حال سوختن است؟
تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد. با بی قراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد. ساعت ها به اقیانوس چشم میدوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمیآمد.
👌 سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک بسازد تا خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید. روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت،
👈خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود. اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»
💥صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک میشد از خواب برخاست. آن کشتی میآمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»
✅ آسان میتوان دلسرد شد
هنگامی که بنظر میرسد کارها به خوبی پیش نمیروند،
👌اما نباید امیدمان را از دست دهیم، زیرا خدا در کار زندگی ماست،
👈حتی در میان درد و رنج. دفعه آینده که کلبه شما در حال سوختن است
👌 به یاد آورید که آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.
بهخدااعتمادکنید
💌 کانالڝهـبـــــایِבل
@SaaHBaa