#عاشق_و_معشوق
مرحوم رجبعلی خیاط تعریف میکرد درنیمه شب سرد زمستانی در حالیکه برف شدیدی میبارید و تمام کوچه و خیابان را سفید پوش کرده بود دیدم انتهای کوچه کسی سرش روبه دیوار گذاشته، روی سرش هم برف نشسته بود . با خودم گفتم شاید معتاد دوره گرد است که سنگ کوب کرده
جلو رفتم دیدم جوانی است ، تکانش دادم. بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنی؟ گفتم #جوان متوجه نیستی برف روی سرت نشسته ، ظاهرا مدت هاست که اینجا هستی خدای ناکرده مریض می شوی
جوان کهانگار صحبت من رو نشنیده بود، با سرش اشاره ای به روبرو کرد. دیدم او زل زده به پنجرهی یک خانه. فهمیدم عاشق شده، نشستم وبا تمام وجود گریه کردم ، جوان تعجب کرد، کنارم نشست وگفت چیشد پیرمرد؟ تو هم عاشق شدی؟ گفتم قبل از این که تو را ببینم فکر می کردم عاشقم
#عاشق مهدی فاطمه سلام الله علیها ولی الان که تو را دیدم ، چگونه برای رسیدن به عشقت از خودت بی خود شدی فهمیدم که من عاشق نیستم و ادعایی بیشتر نبوده!! مگر عاشق می تواند لحظه ای به یاد معشوق نباشد
@SAHABZAMA