مومن باید توی زندگیش مدام حواسش به طغیانش باشه...
مراقب باشه که هوای نفسش پررو نشه...
هوای نفسی که پررو بشه خیلی زود آدم رو به گناه میندازه و خرابش میکنه
آدم وقتی خودش رو حق به جانب ببینه بهترین وقته برای طغیان...
چقدر نازنین بودن اولیای الهی...
امام حسین علیه السلام توی وصیت نامه شون قبل از حرکت به سمت کربلا، مینویسن من خارج نشدم برای فساد و طغیان...
فداش بشم آقا با اینکه کاملا حق باهاشون بود، بازم مقابل پروردگار مودبانه عرضه داشتن که من برای طغیان قیام نکردم...
اگه ما باشیم میگیم آقا جان شما باید الان محکم فریاد بزنی علیه یزید و همه چی رو بزنی به هم و...
ولی آقا میفرمایند نه عزیزم... من باید مراقب طغیان خودمم باشم...
من باید ادب بندگی مقابل پروردگارم رو رعایت کنم...
من طغیان نکردم...
خیلی وقتا طغیان خودش رو توی عبادت نشون میده
خدا میخواد با کار خوب، طغیانمون زده بشه نگفته که همینجوری کار خوب انجام بدیم و بعدش طغیان کنیم!
یه سوال؟!
به نظرتون یه آدم گنهکار وقتی توبه میکنه و میره در خونه خدا بیشتر تواضع داره یا وقتی یه آدم مذهبی میره در خونه خدا؟!
معلومه اون گنهکاره...
یادتون باشه که به میزانی که آدم خوبی میشیم، سعی کنیم بیشتر طغیانمون رو بزنیم...
با چی؟!
یکی از بهترین راه هاش، زیاد استغفار کردنه...
مدام به خدا بگو: خدایا غلط کردم....
میبینی که بزرگ ترین معجزه زندگیت رقم میخوره...
یاعلی
کانال کمیل
🌱بسم رب الشهدا والصدیقین ✍رفقای کانال کمیلی سلام امیدوارم حالتون خوب باشه و دلاتون آروم🍃 عزیزای
خدایم، وقتی تو از جنس بی نهایت هستی، من چگونه در خود و دنیایِ خود محدود شوم؟
من با تو معنا میيابم و تو امید میبخشی
به ناامیدیهایم..
#نمازاولوقت🍃
#التماسدعا🌷
کانال کمیل
✍️#تنهامیانداعش قسمت 2⃣3⃣ ....پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به
✍#تنهامیانداعش
قسمت 3⃣3⃣
...دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای شیعه را تنها برای خود میخواهد.
نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد: «میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکهها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد:
«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد: «دارن میرسن، باید عقب بکشیم!»
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی خنجری دستش بود.
عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند.
یعنی ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان جهنمیاش را نجات دهد؟
هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد.
در دلم دامن حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد.
عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد.
تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود. موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.
حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکهها از تکانهای بدنم به لرزه افتادهاند.
رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکهها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام سقف این سیاهچال را شکافت.
دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید.
میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت.
موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر شیطانی داعشی شوم.
پشت بشکهها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنهتر میشدم.
شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم…
دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض داعشیها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت.
در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند:
«حرومزادهها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد: «حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!»
از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای مردمی سر رسیدهاند که مقاومتم شکست و قامت شکستهترم را از پشت بشکهها بیرون کشیدم.
زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره رزمندگان فقط خودم را به سمتشان میکشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد: «تکون نخور!»
ادامه دارد...
کانال کمیل
نظرتون!؟ ✨ @shahidgomnam26
https://eitaa.com/joinchat/1581842476C726e879356
👆جواب و نظرات شما رو اینجا نشر میدیم
#عضویتاجباری😉
آیت الله بهجت (ره) :
وقتی می خواهید به روضه بروید، اگر سوال کردند کجا میروید؟! نگویید میرویم روضه...
بگویید میخواهیم برویم کربلا
#محرم