eitaa logo
کانال کمیل
6.1هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.1هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان شهیدان را میشناسند... برادردم ، نمیدونم منم یه روزی شهید میشم یانه اما آرزومه بشناسمت و نشانگر شناختم باشه نه زبانم...😔 @SALAMbarEbrahimm
4_5877200047749202916.mp3
4.14M
😔عمریه دلم میخواد شهید بشم تا پیش فاطمه رو سفید بشم.. @SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان شهیدان را #شهیدان میشناسند... برادردم ، نمیدونم منم یه روزی شهید میش
❤️دلم امروز آرام می گیرد... وقتی می بینم درخاکریزهای غیرت،مردانه ایستاده بودید تا رشادت شیربچه های حیدریتان را فریاد بزنید که امروزدیگر هرگز عاشورا تکرارنخواهد شد.. ❤️
🔴میگن سپاه بخور بخوابه... 🔸آره گلوله میخورن و آرام در آغوش خاک میخوابند... ✔️تا ما در امنیت بمانیم... #سپاه_پاسدار_انقلاب_است. @SALAMbarEbrahimm
﷽ ازشناسایی آمدوخوابید بچه هاچون میدونستن خستس بیدارش نکردن بیدارکه شدباناراحتی گفت مگرنگفتم نمازشب بیدارم کنید؟ آهی کشید وگفت افسوس که آخرین نماز شبم قضاشد فردایش مهدی شهیدشد.😔 @SALAMbarEbrahimm
این اعتراف شوخی نیست... 🍃همسر امام خمینی : من شصت سال با امام زندگی کردم و در این مدت یک مرتبه هم ندیدم که ایشان یک غیبت از کسی کنند یا یک دروغ بگویند. @salambarebrahimm
خاطرات جبهه🌷 #١٨_سال_بعد.... 🌷تیر یا مرداد سال ٦٠ در جبهه جنوب بودیم. بچه‌ های گروه ما در روستای بردیه یا ده ماویه مستقر بودند و هوا هم به شدت گرم!! به خصوص پشه ها که دائم نیش می زدند و امان را از ما بریده بودند. در آن زمان یکی از برادران اعزامی به نام فتاحیان بما ملحق شده بود. در یکی از روزهای گرم دم غروب بود که من و شهید نجم السادات دیدیم فتاحیان یک هندوانه تقریباً ده کیلویی را داخل تانکر آب در حیاط گذاشت و آجری هم رویش قرار داد که ته تانکر بماند و صبح که خنک شد بخورد. 🌷ناگفته نماند ما شبها از بس پشه ها نیش می زدند بیدار می ماندیم و روزها در گرمای آفتاب می خوابیدیم. تقریبا نزدیک اذان صبح که همه خواب بودند، هوس کردیم شیطنتی بکنیم که یادگار بماند. من و نجم السادات به سراغ هندوانه رفتیم و دستی به سر و رویش کشیدیم. هندوانه خنک شده بود و نمی شد ازش گذشت. آن را به دو قسمت مساوی تقسیم كردیم تا عدالت را هم رعایت کرده باشیم. مظلومانه و در تنهایی آن را خوردیم و به همان صورت قبل در تانکر قرار دادیم. 🌷فتاحیان برای نماز صبح بیدار شد و بعد از خواندن نماز با سرعت به طرف تانکر آب رفت و با عجله هندوانه را در آورد که آب تمام هیکلش را خیس کرد. آنقدر عصبانی شده بود که ژ٣ را برداشت و شروع به تیراندازی هوایی کرد تا عصبانیتش فروکش کند. همه وحشت زده از خواب پریدند و فکر می کردند عراقی ها حمله کرده اند. فتاحیان تا دو هفته پیگیر قضیه بود و ما هم وقتی او را می دیدیم جرأت اعتراف پیدا نمی کردیم. 🌷هیجده سال بعد، یعنی در سال ٧٨ در سالن غذاخوری نیروی زمینی ناهار می خوردم که دیدم یک چهره آشنا توی صف ایستاده، او را شناختم. همان فتاحیان بود. جلو رفتم و برای باز کردن سر صحبت گفتم: شما فلانی نیستی؟ نگاهی به من کرد و گفت: بله خودمم و بعد در آغوش گرفتم و کنار هم نشستیم. بعد از احوالپرسی گفتم: یادت هست ١٨ سال پیش در سوسنگرد هندونه تو را خوردند و دم برنیاوردند. 🌷....گفت راستش را بخواهی هنوز هم تو فکرم که چه کسی آن را خورد؟! سر و سینه را بالا گرفته و نفس عمیقی کشیدم و با اعتماد به نفسی که کسب کردم، گفتم، راستش من بودم و شهید نجم السادات که این کار را کردیم. ابتدا کمی نگاهم کرد و در حالی که منتظر هر عکس العملی بودم بلند بلند زد زیر خنده و گفت: حلالتون، حلالتون. نفس راحتی کشیدم و بعد از ١٨ سال آن شب به خواب راحتی رفتم.
وقتی این شهیدبزرگواررادرقبرگذاشته بودندمادرش بالای قبرایستاده بود.گفت:خدایاچشمای علی اکبرمن شب دامادی خیلی قشنگ شده بود،😭میخوام برای آخرین بارببینمشون.گفت:خدایاتوروبه علی اکبرامام حسین قسم میدم که یکباردیگه چشمای علی اکبرم روببینم.😞 چشمای این شهیدبزرگواربرای لحظاتی بازشدودوباره بسته شدند😭💚 @SALAMbarEbrahimm 🌸
زمانے معناے"ارباً اربا" را دانستم ڪه مادرت، تڪہ استخوانهایت را، ڪنار هم میگذاشت تا تو را درست ڪند، گاهے هم کم مے آمد... سر دست پـا و آرام زیرلب میخواند: "امـان ازدل زینب😔 @SALAMbarEbrahimm
🌷 🌷ما در اردوگاه آب خنک نداشتیم. یک روز عراقیها آمدند و گفتند: می‌ خواهیم برایتان آب سردکن بیاوریم. بسیار خوشحال شدیم. در ذهنمان آب خوردن از آب سردکن را تصور می‌ کردیم تا اینکه روز موعود فرا رسید و بعد از آن دیدیم یک کوزه سفالی برایمان به آسایشگاه آوردند و گفتند: این آب سردکن است!! 🌷همه ما متوجه شدیم، البته همین هم غنیمت بود. آن را زیر باد پنکه قرار می‌ دادیم و آب کمی سرد می‌ شد. یک شب یکی از بچه ‌ها در حال راه رفتن بود که ناگهان با این کوزه برخورد کرد و شکست. روز بعد آن را با وسایلی که داشتیم ترمیم کردیم.... 🌷....و بعد اسمش را «صاروخ ١٠» گذاشتیم چرا که در آن زمان صدام موشک‌ هایی با این اسم را تولید می‌ کرد. عراقیها متوجه این نامگذاری شدند و به این بهانه که آنها را مسخره کرده‌ ایم ما را تنبیه کردند. راوى: آزاده سرافراز مسعود سفيدگر @salambarebrahimm
هدایت شده از 💢 بصیرت سایبری 💢
24.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️فیلم کامل از لحظات حساس و نفس‌گیر ♦️این فیلم برای اولین بار منتشر می شود 🚫لطفا افراد حساس نبینند🚫 @BASIRAT_CYBERI
تا حالا سگ دنبالت کرده ؟🙄 نکرده؟ خب خداروشکر که تجربشو نداری...😔 اما بزار برات بگم... وقتی سگ دنبالت میکنه... مخصوصا اگه شکاری باشه...😨 خیلیا میگن نباید فرار کنی ازش ...🏃 اما نمیشه... 😶 یه ترسی ورت میداره ک فقط باید بدویی...😰😥 امـا... خدا واست نیاره اگه پات درد کنه...😖 یا یه جا گیر کنی...😣 یا... کربلای چهار بود... وقتی منافقین لعنتی عملیاتو لو دادن...😏 مجبور شدیم عقب نشینی کنیم... نتونستیم زخمیا رو بیاریم...😞 بچه های زخمیه غواص تو نیزارهای ام الرصاص جاموندن...😔🙇🏻 چون نه زمان داشتیم و نه شرایط نیزار ها میذاشت برشونگردونیم...❗️ هنوز خیلی دور نشده بودیم از نیزارا که یهو صدای ناله ی زخمیا بلند و بلند تر شد...😦😰 آخ ... نمیدونم چنتا بودن... سگای شکاری ...🐾 ریخته بودن تو نیزار...🐕 بعثیا به سگ های شکاریشون یه چیزی تزریق کرده بودن که سگا رو هار کرده بود ...😡 هنوز صدای ناله های بچه ها تو گوشمه...😞 زنده زنده رفیقامو که دیگه پای فرار کردن نداشتن رو...😭 داشتن تیکه تیکـ ....😭😭 کاری از دست ما بر نمیومد ... . شنیدی رفیق؟ انقد راحت پا روی خونشون نزاریم... امنیتی که الان داریم فقط به خاطره خون شهداست معذرت بابت تلخی روایت... علقمه. یادمان کربلای ۴ 😔 @SALAMbarEbrahimm