کانال کمیل
@salambarebrahimm #شهید_مهدی_عسگری🕊❤️
✍ به نقل از مادر شهید :
وقتی میخواست به جبهه
اعزام بشه بهش اعتراض کردم که:
«شما زن و بچه داری ...»😒
در جوابم گفت :
«قضیه مثل اون کسیه که
دید تا کسی گریه میکنه علت رو
پرسید. گفت گرسنهام، غذا
میخوام.
اون شخص در جوابش گفت
غذا که نمیدم، ولی هر چی بخوای
با تو گریه میکنم».😭
«حالا ما هم مثل اون شخص،
حاضریم همیشه برای امام
حسین(ع) گریه کنیم، ولی یاریش
نکنیم...» ❌
گفتم: «شما زن و بچه دارید.
بذارید بقیه به جای شما برند».
گفت : «مگه به جای آدم زنده
کسی میتونه نماز بخونه؟!
هر کسی خودش مسئولیت داره.»
#شهید_مهدی_عسگری
🌷🌷
#شهیده_گلدسته_محمدیان
⭕️پدر این شهیده نقل میکنند:
یکبار #زمان_جنگ رفتم خانه دخترم گلدسته؛(روزهایی بود که بمباران شهرهای کشور خیلی شدید شده بود)
آخر شب موقع خواب، گلدسته را با #حجاب و پوشش #کامل دیدم! 😳
با تعجب پرسیدم: "دخترم کاری پیش اومده؟ جایی میخوای بری؟!!"
گفت: " نه باباجان! اینجا هر لحظه ممکنه بمبارون بشه. #شاید فردا صبح زنده نباشیم. باید آمادگی کامل داشته باشیم تا وقتی خواستن بدنمونو از زیر آوار دربیارن #حجابمون کامل باشه." 🌷🍃
📚 کتاب "چهارفصل عشق"،ص۶۸
@SALAMbarEbrahimm
#شهید_مهدی_خراسانے
❤️زیارت امام رضا(ع)❤️
.
اومد و نشست کنارم...
با یه ذوق بچه گانه اے گفت:
"قرار شده یه،یه هفته اے برم مشهد واسه دوره..."
با تعجب پرسیدم..."تنها… ؟!"
گفت: "نه خانوم گلم...💕
مگه میشه بدون شما برم...؟❤
نه خدااایی...جااان من...؟!
اصلا بدون شماها بہم خوش میگذره...؟
اگه خدا بخواد و آقا بطلبه...
با هم میریم..."
ڪلے ذوق کردم...
هیچ وقت واسه رفتن به مشهد...
مثل این بار خوشحال نبود...
از وقتے ڪه عقد ڪرده بودیم...
تقریبا هر سال توفیق زیارت آقا نصیبمون شده بود...
چون آغاز زندگے مشترڪمون...
از مشهد بود و خیلے ساده...
خاطرات قشنگے اینجا داشتیم...
آقا هم هر سال میطلبیدمون...
ماهم میرفتیم پابوسشون ...
آقا مهدے همیشه میگفت :
"هر چے تو زندگے داریم...
از برڪت وجود امام رضاست...
صبحا میرفت بہ محل مأموریتش...
ظہرا ڪہ برمیگشت...
اکثراً غذایے ڪہ بهشون میدادنو نمیخورد و مےآورد خونہ...
میگفتم:
"آخه تو خستہ و گرسنہ از صبح سرڪارے…
غذاتو هم نگه میدارے تا اینجا...!
ضعف میڪنے ڪہ عزیزم..."
میگفت:
"نمیتونم بدون شما چیزے بخورم…
دلم میخواد سر سفره دور هم باشیم...❤
و البته...
دست پخت خانوم گلمو بخورم...
همیشه خونواده دوستے و محبتشو...❤
تو عمل نشون میداد...
@SALAMbarEbrahimm
.
(همسر شهید مهدے خراسانے)
کانال کمیل
🌾« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌾 ✫⇠ #خاطرات_شهیده_نسرین_افضل ✫⇠قسمت :1⃣ نس
🌾« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌾
✫⇠ #خاطرات_شهیده_نسرین_افضل
✫⇠قسمت :2⃣
چیزی نگذشت که گوهر وجود وقف الهی شده نسرین افضل بر همه نمایان شد و همه ارگانها سعی کردند از فضایلش بهره ببرند و افضل تا آنجا که توان داشت ارگانهای ضعیف و مردم محروم آنجا را توان الهی بخشید. حتی وقت استراحت شبانه خویش را در فرمانداری و برای تقسیم کردن کوپنهای مردم مهاباد صرف کرد. بعضی اوقات تا نیمههای شب با وجود خطرهای فراوان آن شهر که چون شهر به تاراج رفته در اختیار ضدانقلاب بود برای آموزگاران متعهد آن دیار جلسه میگذاشت.
در شهریورماه سال 1360 خبر شهادت برادرش را شنید و راهی شیراز شد و مطلع شد برادرش نه تنها به درجه رفیع شهادت نائل آمده که وجودگهربار او به شهیدان مفقودالاثر انقلاب پیوسته است.
با مسئولیت سنگینِ ابلاغ اندیشه شهدا، دیگر بار به مهاباد بازگشت و در سپاه،جهادسازندگی،بنیاد امور جنگزدگان، فرمانداری،آموزش و پرورش و سپاه پاسداران مجاهدت کرد. حالا تنها کسی است که برای تصدیگری تبلیغات و انتشارات سپاه در مهاباد لایق است.
مدتی این مسئولیت را میپذیرد و در عین حال به دیگر ارگانها نیز رسیدگی میکند و سپس به خاطر نیاز شدید آموزش و پرورش با سمت معلم تربیتی شروع به کار میکند و با این مسئولیت معلمین را نیز آموزش میدهد و یک دوره از معلمین نهضت سوادآموزی نیز از جمله افرادی بودند که از فضل او بهرهمند میشوند.
در نخستین روزهای بهار سال 1361 با یکی از جوانان مجاهد شاغل در سپاه، ازدواج کرد و پس از ازدواج با وجود فعالیت زیاد اجتماعی، آنگاه که به کاشانهاش بازمیگشت، با ذوق و ظرافتی ستودنی، خانه ساده و بیپیرایه را به بهشتی روح بخش تبدیل می کرد.
ادامه
----------------
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@salambarebrahimm
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را #شهیدان میشناسند...
برادردم ، نمیدونم منم یه روزی شهید میشم یانه اما آرزومه بشناسمت و #اعمالم نشانگر شناختم باشه نه زبانم...😔
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان شهیدان را #شهیدان میشناسند... برادردم ، نمیدونم منم یه روزی شهید میش
❤️دلم امروز آرام می گیرد...
وقتی می بینم
درخاکریزهای غیرت،مردانه ایستاده بودید
تا رشادت شیربچه های حیدریتان را
فریاد بزنید
که امروزدیگر هرگز عاشورا تکرارنخواهد شد..
#شبتون_شهدایی_رفقا ❤️
﷽
ازشناسایی آمدوخوابید
بچه هاچون میدونستن خستس بیدارش نکردن
بیدارکه شدباناراحتی گفت مگرنگفتم نمازشب بیدارم کنید؟
آهی کشید وگفت
افسوس که آخرین نماز شبم قضاشد
فردایش مهدی شهیدشد.😔
@SALAMbarEbrahimm
#شهیدمهدی_سامع
خاطرات جبهه🌷
#١٨_سال_بعد....
🌷تیر یا مرداد سال ٦٠ در جبهه جنوب بودیم. بچه های گروه ما در روستای بردیه یا ده ماویه مستقر بودند و هوا هم به شدت گرم!! به خصوص پشه ها که دائم نیش می زدند و امان را از ما بریده بودند. در آن زمان یکی از برادران اعزامی به نام فتاحیان بما ملحق شده بود. در یکی از روزهای گرم دم غروب بود که من و شهید نجم السادات دیدیم فتاحیان یک هندوانه تقریباً ده کیلویی را داخل تانکر آب در حیاط گذاشت و آجری هم رویش قرار داد که ته تانکر بماند و صبح که خنک شد بخورد.
🌷ناگفته نماند ما شبها از بس پشه ها نیش می زدند بیدار می ماندیم و روزها در گرمای آفتاب می خوابیدیم. تقریبا نزدیک اذان صبح که همه خواب بودند، هوس کردیم شیطنتی بکنیم که یادگار بماند. من و نجم السادات به سراغ هندوانه رفتیم و دستی به سر و رویش کشیدیم. هندوانه خنک شده بود و نمی شد ازش گذشت. آن را به دو قسمت مساوی تقسیم كردیم تا عدالت را هم رعایت کرده باشیم. مظلومانه و در تنهایی آن را خوردیم و به همان صورت قبل در تانکر قرار دادیم.
🌷فتاحیان برای نماز صبح بیدار شد و بعد از خواندن نماز با سرعت به طرف تانکر آب رفت و با عجله هندوانه را در آورد که آب تمام هیکلش را خیس کرد. آنقدر عصبانی شده بود که ژ٣ را برداشت و شروع به تیراندازی هوایی کرد تا عصبانیتش فروکش کند. همه وحشت زده از خواب پریدند و فکر می کردند عراقی ها حمله کرده اند. فتاحیان تا دو هفته پیگیر قضیه بود و ما هم وقتی او را می دیدیم جرأت اعتراف پیدا نمی کردیم.
🌷هیجده سال بعد، یعنی در سال ٧٨ در سالن غذاخوری نیروی زمینی ناهار می خوردم که دیدم یک چهره آشنا توی صف ایستاده، او را شناختم. همان فتاحیان بود. جلو رفتم و برای باز کردن سر صحبت گفتم: شما فلانی نیستی؟ نگاهی به من کرد و گفت: بله خودمم و بعد در آغوش گرفتم و کنار هم نشستیم.
بعد از احوالپرسی گفتم: یادت هست ١٨ سال پیش در سوسنگرد هندونه تو را خوردند و دم برنیاوردند.
🌷....گفت راستش را بخواهی هنوز هم تو فکرم که چه کسی آن را خورد؟! سر و سینه را بالا گرفته و نفس عمیقی کشیدم و با اعتماد به نفسی که کسب کردم، گفتم، راستش من بودم و شهید نجم السادات که این کار را کردیم. ابتدا کمی نگاهم کرد و در حالی که منتظر هر عکس العملی بودم بلند بلند زد زیر خنده و گفت: حلالتون، حلالتون. نفس راحتی کشیدم و بعد از ١٨ سال آن شب به خواب راحتی رفتم.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#خاطرات_شهدا
وقتی این شهیدبزرگواررادرقبرگذاشته بودندمادرش بالای قبرایستاده بود.گفت:خدایاچشمای علی اکبرمن شب دامادی خیلی قشنگ شده بود،😭میخوام برای آخرین بارببینمشون.گفت:خدایاتوروبه علی اکبرامام حسین قسم میدم که یکباردیگه چشمای علی اکبرم روببینم.😞
چشمای این شهیدبزرگواربرای لحظاتی بازشدودوباره بسته شدند😭💚
@SALAMbarEbrahimm
#شهید_علی_اکبر_صادقی🌸
#خاطرات_شهدا🌷
🌷ما در اردوگاه آب خنک نداشتیم. یک روز عراقیها آمدند و گفتند: می خواهیم برایتان آب سردکن بیاوریم. بسیار خوشحال شدیم. در ذهنمان آب خوردن از آب سردکن را تصور می کردیم تا اینکه روز موعود فرا رسید و بعد از آن دیدیم یک کوزه سفالی برایمان به آسایشگاه آوردند و گفتند: این آب سردکن است!!
🌷همه ما متوجه شدیم، البته همین هم غنیمت بود. آن را زیر باد پنکه قرار می دادیم و آب کمی سرد می شد. یک شب یکی از بچه ها در حال راه رفتن بود که ناگهان با این کوزه برخورد کرد و شکست. روز بعد آن را با وسایلی که داشتیم ترمیم کردیم....
🌷....و بعد اسمش را «صاروخ ١٠» گذاشتیم چرا که در آن زمان صدام موشک هایی با این اسم را تولید می کرد. عراقیها متوجه این نامگذاری شدند و به این بهانه که آنها را مسخره کرده ایم ما را تنبیه کردند.
راوى: آزاده سرافراز مسعود سفيدگر
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@salambarebrahimm
هدایت شده از 💢 بصیرت سایبری 💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️فیلم کامل از لحظات حساس و نفسگیر #حمله_تروریستی_اهواز
♦️این فیلم برای اولین بار منتشر می شود
🚫لطفا افراد حساس نبینند🚫
@BASIRAT_CYBERI
تا حالا سگ دنبالت کرده ؟🙄
نکرده؟
خب خداروشکر که تجربشو نداری...😔
اما بزار برات بگم...
وقتی سگ دنبالت میکنه...
مخصوصا اگه شکاری باشه...😨
خیلیا میگن نباید فرار کنی ازش ...🏃
اما نمیشه... 😶
یه ترسی ورت میداره ک فقط باید بدویی...😰😥
امـا...
خدا واست نیاره اگه پات درد کنه...😖
یا یه جا گیر کنی...😣
یا...
کربلای چهار بود...
وقتی منافقین لعنتی عملیاتو لو دادن...😏 مجبور شدیم عقب نشینی کنیم...
نتونستیم زخمیا رو بیاریم...😞
بچه های زخمیه غواص تو نیزارهای ام الرصاص جاموندن...😔🙇🏻
چون نه زمان داشتیم و نه شرایط نیزار ها میذاشت برشونگردونیم...❗️
هنوز خیلی دور نشده بودیم از نیزارا که یهو صدای ناله ی زخمیا بلند و بلند تر شد...😦😰
آخ ...
نمیدونم چنتا بودن...
سگای شکاری ...🐾
ریخته بودن تو نیزار...🐕
بعثیا به سگ های شکاریشون یه چیزی تزریق کرده بودن که سگا رو هار کرده بود ...😡
هنوز صدای ناله های بچه ها تو گوشمه...😞
زنده زنده رفیقامو که دیگه پای فرار کردن نداشتن رو...😭
داشتن تیکه تیکـ ....😭😭
کاری از دست ما بر نمیومد ...
.
شنیدی رفیق؟
انقد راحت پا روی خونشون نزاریم...
امنیتی که الان داریم فقط به خاطره خون شهداست
معذرت بابت تلخی روایت...
علقمه. یادمان کربلای ۴ 😔
@SALAMbarEbrahimm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت غواصان دست بسته😔
غواصان کربلای۴ چگونه شهید شدند ؟!
#پیشنهاددانلود 😔
@SALAMbarEbrahimm
💢پرسيدند؟
🔸آيا آدم گناهکار هم می تواند امام زمانش را ببيند؟
🔹جواب دادند :
🔸شمر هم امام زمانش را ديد!
🔹اما نشناخت...
♨️اللهم عرفنی حجتک ....
#امام_خامنه_ای
#حسین_جان
چندروزی است که تا میشنوم حرفشرا
اربعین... کربوبلا... این دل من میریزد!😔
کانال کمیل
#واحد 😔عمریه دلم میخواد شهید بشم تا پیش فاطمه رو سفید بشم.. #سید_رضا_نریمانی @SALAMbarEbrahimm
چگونه جان ندهد عاشقی که دلتنگ است؟
کسی که با غم دوری مدام در جنگ است
.
چگونه دق نکند عاشقی که می داند
مسیر رفتن تا "او" هزار فرسنگ است
.
خبر دهید به لیلا جنون مجنون را
که نبض عاشق بیچاره ناهماهنگ است
.
خبر دهید به شیرین که مُرد فرهادش
خبر دهید که عاشق، #شهید در جنگ است
.
چگونه زنده بماند؟چگونه دق نکند؟
چگونه جان ندهد عاشقی که #دلتنگ است 😔
#سید_سجاد 👇...
۱۸ سالم بود ...
که اومد خاستگاری ...💕
اون جلسه...
قرار بود همو ببینیم ....💕
حجب و حیامون مانع میشد ...🙈
راحت نگاه هم کنیم ...😬
شبی رو تعیین کردن واسه صحبت کردن ...
خجالت میکشیدم...
واسه همین ...
از مادرم خواستم جام صحبت کنه...
مادرم از طرف من ....
تموم حرفامو دقیق بهش میگفت ....
آخرای صحبتاشون بود ...
که مادرم خواست از اتاق بره بیرون ....!
تو سالن،یهو یادم اومد....
مسئله ای رو نگفتم ...😢
در زدم و رفتم تو اتاق ...
با صحنه ی عجیبی روبرو شدم ....
سید سجاد داشت اشک میریخت...😢
پرسیدم:"چی شده ؟..."
مادرم گفت :
"چیزی نیست ،کاری داشتی ....؟!"
گفتم:
"مسئله ای رو فراموش کردم مطرح کنم .."
جوابمو که گرفتم ...
از اتاق اومدم بیرون ...
دل تو دلم نبود ...
که چرا داشت اونطوری اشک میریخت ....؟!🤔
بیرون که اومدم پرسیدم و مادرم جواب داد ....
"یه واقعیت مهم زندگیتو بهش گفتم ...
گفتم که جگر گوشه من ...❤️
نه پدر داره نه برادر ...😢
مسئولیتت خیلی سخته ...
از این به بعد باید ...
هم همسرش باشی ....💕
هم پدرش ....
هم برادرش...
میشی همه کس و کارش ....
از حرفم گریش گرفته بود و ,...😭
قول داد که قطعا همینطوره و ...
جز این هم نمیشه ....❤️
همسر عزیزتر از جانم ....💕
بعد از ۱۱ سال زندگی ...💕
یکباره با رفتنت ....
پدرم ....
برادرم ...
بهترین دوستم و همسرم ...💕
رو از دست دادم ...💔
تکیه گاه امن من ....💕
تو خیلی بیشتر از قولت ...
جاهای خالی زندگیمو....
با حضورت پر کرده بودی ....❤️
از خدا میخوام ....
تو فردوس برینش ...
بهترین نعمتاشو نصیبت کنه ....☺️😔
ان شاءالله .....
همسر شهید ،سید سجاد حسینی 🌸
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
🌾« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌾 ✫⇠ #خاطرات_شهیده_نسرین_افضل ✫⇠قسمت :2⃣ چی
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهیده_نسرین_افضل
✍به روایت خانواده
✫⇠قسمت :3⃣
نسرین دیر کرده بود از صبح زود رفته بود جهاد و حالا دیر وقت بود. پدر در اتاق راه میرفت، مادر دلشوره داشت. همه نگران بودند، پدر با تندی گفت: نه آمدنش معلومه و نه رفتنش، این که نشد وضع. 24 ساعت سر خدمت باشه، سر کار باشه. بالاخره استراحت میخواد یا نه؟
مادر گفت نمیدونم والله تلفن زد، گفت: احمد، قدری خوراک و پول براش ببره، من هم نفهمیدم آدرس را به احمد گفت، یقین نزدیکای شیراز بوده توی راه یه خونواده جنگ زده را میبینه که بچشون مریضه، میخواست اونو به بیمارستان برسونه.
پدر گفت: خب به بیمارستان تلفن زدی؟ مادر گفت: مریض که نیست بگم صداش کنند مریض برده، اونجا که اسم همراه بیمار را یادداشت نمیکنند، بیمارستان فقیهی به اون بزرگی کی به کی است کی به کیه!
پدر گفت: این دختره چکاره است؟ همه جا سر میزنه، به داد همه باید، بچه من برسه؟ توی مسجد هیچ کس غیر از نسرین من نیست؟ توی جهاد هیچ کس مسئول نیست؟ تازه این خوابگاه عشایر رفتنش هم برنامه تازه اش شده، چند شب پیش هم رفته بود پیش بچههای عشایر یا اونها را مییاره خونه و مثل پروانه دورشون میچرخه و غذاهای رنگین جلوشون میگذاره، یا خودش میره اونجا. مگه نباید خودش هم زندگی کنه، صبح نسرین کجاست؟ مسجد، ظهر نسرین کجاست؟ مسجد، شب نصف شب نسرین کجاست؟ مسجد.
مادر گفت: اینها را که میآورد خانه، ثواب دارد غریبند، از خانه شان دورند، آمدهاند اینجا درس بخوانند، فردا کارهای شوند. از من غذا پختن و آماده کردن خانه و شستن برای آنها، اما اصلاً آرام و قرار ندارد. هر جا کار باشد، نسرین همان جاست، دنبال کار میدود.
کریم گفت: کار یک جا بند شدن هم بهم دادن. توی جهاد هیچ کس بهتر، تمیزتر، دقیق تر از نسرین، کتاب خلاصه نمیکنه. همه کتابهای استاد مطهری را به خاطر پشتکاری که داره، نسرین خلاصه نویسی میکنه. خواهرجون از همه بهتر این کار را انجام میده چون استاد مطهری را خیلی دوست داره و هم اینکه خیلی خوب کار میکنه. اما از بس دل رحم و مهربونه یکجا بند نمیشه، انگار که کار را بو میکشه. رفته توی دهات «دشمن زیادی» زنها را برده توی حمامی که جهاد براشون درست کرده، کلاس آموزش احکام و بهداشت گذاشته! اصلاً یک کارهای عجیب و غریبی میکنه.
عروسی هم که کرده هیچ فرقی نکرده یک هفته بعد از ازدواجش برگشت مهاباد.
همین طور که بیرون مثل فرفره کار میکنه، از وقتی هم که میرسه خونه میشوره، میپزه، و تمیز میکنه.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@SALAMbarEbrahimm
💚 زندگےبہ سبـڪ شهـــــدا💚
#ما_زنده_ایم...
جفتمون اهل رشت بودیم...
پاسدار بود که اومد خواستگاریم...💕
صحبتامون تا اخر شب طول کشید...
سال ۸۶ عقد کردیم...💕
همه همّ و غم مون این بود...
که نکنه خدای نکرده...
گناهی تو عروسیمون اتفاق بیفته...
به لطف خدا عروسیمون...💕
امام زمان(عج)پسند شد...
تموم دغدغههای ذهنی و...
حرفایی که میخواست بهم بگه رو...
تو دفترچهای یادداشت میکرد...
همیشه همراش بود...
نوشتههاشو که مرور میکنم...
میبینم صفحهای نیست...
که توش...
بهم ابراز علاقه نکرده باشه...❤
دو سال پیگیر رفتن به سوریه بود...
اعتقادم اینه...
وقتی کسی رو دوسش داری...❤
علایق و سلایقشم باس دوس داشته باشی...❤
به همین دلیل راضی شدم به رفتنش...
لحظات آخر...
با اشکام تموم شد...
هیچ حرفی نمیتونستم بزنم...
اصرار داشت که بیتابی نکنم...
تا با خیالی آسوده راهی سفر شه...
ولی اشکام بند نمی اومد...
#در_رفتن_جان_از_بدن_گویند_هر_نوعی_سخن
#من_خود_به_چشم_خوشتن_دیدم_که_جانم_میرود
.
تو همین اولین اعزام شهید شد...
تا وقتی پیکرشو ندیده بودم...
خیلی بیقراری میکردم...
ولی...
چِشَم كه به پیکرش افتاد...
دلم آروم گرفت...
انگار دستی رو قلبم خورده بود...
اونقد آروم شدم...
که هر كی حالمو میپرسید میگفتم...
"تا حالا اینقد خوب نبودم...!"
مدتی تنها پایین پاش نشستم...
دست روی صورتش میکشیدم و...❤
نجوا میکردم...
.
#مرا_به_جایگاه_همسر_وهب_رسانده_ای...
#تو_را_به_آرزوی_لحظه_لحظه_ات_رسانده_ام...
.
ساکت بود...
ولی انگار جوابمو میگرفتم...
ازش قول گرفتم منتظرم بمونه...💕
عاشق خونواده ش بود...
اونقد که تو وصیتنامشم...
این ابراز احساس و علاقه دیده میشه...❤
خوابشو دیده بودن...
حامد گفته بود...
"شماها چرا اینقده ناراحتین...؟!
بابا ما زندهایم..."
اینم مرهمی شد واسه دلتنگیام...
(همسر شهید،حامد کوچک زاده)
@SALAMbarEbrahimm