eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 ۲۱ آبان ماه سالروز شهادت شهدای اربعه حلب ❤️ #شهید_سیدمصطفی_موسوی ❤️ #شهید_احمد_عطایی ❤️ #شهید_محمدرضا_دهقان ❤️ #شهید_مسعود_عسگری #مدافعین_حرم #حضرت_زینب (س)
کانال کمیل
🕊 ۲۱ آبان ماه سالروز شهادت شهدای اربعه حلب ❤️ #شهید_سیدمصطفی_موسوی ❤️ #شهید_احمد_عطایی ❤️ #شهید_محم
وقتی درونت پاک باشد خداچهره ات راگیرا میکند این گیرایی از زیبایی وجوانی نیست این گیرایی از نور ایمانی است که درظاهرم نمایان میشود @salambarebrahimm
‌در هیاهوی این شهرِ آلوده‌ هوا ! که نه دستت به می‌رسد نه به نه به و نه حتی به قم ! دنج ترین جا  برای پر کردن خلاء قلبت همیـن‌ جاست .. جایی کنار .. آن هم از نوع گمنام ! اینجا بی اختیار خم می‌شود پاها .. اشک می ‌ریزد چشم‌ ها 😭... حاجت می خواند لب ‌ها ...
وداع همسر با شهید مدافع حرم 🌷شهید احمد اعطایی🌷 کسی به خوبی من مشق عشق را ننوشت...
....! 🌷شیرعسکر قد و قامت بسیار بلندی داشت. وقتی پشت لودر می نشست و کار می کرد، قامت رشیدش بیشتر در چشم می آمد. وقتی آتش زیاد می شد؛ می گفتیم: تقصیر شیرعسکر است، آنقدر قدش بلند است که از فاصله دور هم دیده می شه و دیده بان های دشمن می بینندش! 🌷....شب دوم کربلای ٥ بود. پاتک سنگین دشمن شروع شد. ساعت سه نیمه شب بود که دستور آمد سریع عقب بکشیم. ده نفر از بچه های مهندسی پشت تویوتا نشستیم. آتش دشمن سنگین بود و راننده با سرعت از میان گلوله ها به عقب حرکت می کرد. در حین حرکت نور ماشین روی یک مجروح افتاد، که با حالت کمک دستش را به سمت ما دراز کرده بود. امکان ایستادن ماشین نبود. یک لحظه، شیرعسکر پایش را به عقب ماشین گیر کرد و با دست های بلندش، مجروح را گرفت و کشید. حدود ده متری مجروح دنبال ماشین کشیده می شد، اما شیرعسکر کوتاه نیامد. کمکش کردیم و مجروح را کشیدیم بالا.... دقایقی بعد که عراق آن خط را گرفت، دیدم شجاعت و جسارت شیرعسکر جان یک مجروح را نجات داد... 🌷 می گفتم: شیرعسکر، تو نباید شهید بشی، آخه آنقدر بلندی که پاهات از تویوتا و آمبولانس می زنه بیرون، مجبور می شم خمش کنم! می خندید و می گفت: تو دعا کن من شهید بشم، با تریلی و لودر بیا جنازه من را ببر! 🌷....چندین شب بود که در حال خاکریز زدن بودیم. سر و روی همه شده بود پر از خاک. شیرعسکر گفت: می خواهم فردا برم حمام! گفتم: نور بالا می زنی، حتماً غسل شهادت هم بکن! گفت: تو هم برو دنبال تریلی، که جنازه ام روی زمین نمونه!! روز بعد رفت حمام و طرف های ظهر بود که برگشت. آتش سنگین پاتک دشمن روی خط بود. یک لحظه بدنم گرم شد و افتادم. وقتی به هوش آمدم، راننده آمبولانس گفت: رفیقت هم شهید شد! اشک در چشم هایم پیچید، به او قول داده بودم برای جنازه اش تریلی ببرم، اما نتوانستم! 🌹 سنگر ساز بی سنگر شهید شیرعسکر رضا زاده، شهادت: ١٦/١٢/١٣٦٥، شلمچه
کانال کمیل
شرکت کننده شماره 1⃣1⃣ سلام برشهیدگمنام..🕊 سلام براخلاصت..🕊 سلام برعشق تو به خدا🕊 سلام برتو ای اهل آ
شرکت کننده شماره 2⃣1⃣ کاش امشب دل ما را به لقایی ببری کاش یک شب برهانی ام ازاین دربه دری عشق گویند که دیوانگی عشاق است حال،مجنون شده ام!حیف زمن بی خبری ناز داری و عجیب از بر تو نازکشیم عادلانه ست که اینگونه دل از ما ببری؟! گرچه جان دادن ما بهر شما ناچیزاست نظرت دارو ندار است و نداری نظری حال ما بدتر از آن است که میپنداری راه دارد که شبی ناز مراهم بخری؟ یک نفر هست که جانانِ من و مال خداست یک نفر هست وبرادر تو همان یک نفری سوختم بس که تو را خواندم وتنهاماندم نظری کن به دلم یک شبی یا یک سحری ای که جان دادی و گشتی تو فدایی حرم می شود تا دل ما را به لقایی ببری؟!
ازعارفی پرسیدند: بهترین آیه ای که #خداوند با #بنده اش عاشقانه حرف زده چیست؟ فرمود: الیس الله بکاف عبده آیا #خدا برای بندگانش کافی نیست؟
کانال کمیل
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین با عرض سلام و ادب خدمت تک تک شما عزیزان 🌹 💢دوستان ما تصمیم گرفتیم مسابقه
سلام رفقا🌹 ان شاءالله امشب نفر اول رو تیم پشتیبانی کانال کمیل مشخص میکنه و به رسم یادبود هدیه ای خیلی ناقابل تقدیم اون بزرگوار میشه🌹 فقط امیدواریم نفراول سیمکارتش شارژی باشه😁 🌹از حق نگذریم دلنوشته همه عزیزان عالی بود و دلنشین❤️ انتخاب نفر اول هم سخته😅 ان شاءالله مثل همیشه با ، انتقاد ، پیشنهاد و ارسال دلنوشته ها ازکانال خودتون حمایت کنید🌹 و خارج از مسابقه هم مثل گذشته به فعالیتتون ادامه میدید ❤️
#ارسالی_از_شما🌹 دوست داشتنی ترین عشق زندگیمه؛ آرامشی که حاج حسین میده بهم هیچ جا بهم نمیده کمکم کن ای شهید که در این دنیای رنگارنگ سربلند بیام بیرون❤️
!! 🌷در چندین عملیات که همراه رسول فیروزبخت رفتم، همیشه اعلام آمادگی‌ اش برای عملیات با یک مقدمه خاص آغاز می‌ شد. یادم است یک روز پیش از اجرای عملیات «كربلاى ٥» هر چه لباس درون ساکش داشت بین بچه ‌ها تقسیم کرد که یک پیراهن چهارخانه هم به من رسید. کتانی‌ هایش را به ناصراسماعیل یزدی داد. از بذل و بخشش وسایل ‌اش که فارغ شد شروع کرد به داد و فریاد با صدای بلند و کف دست‌ هایش را به هم می‌ زد و می‌ گفت:«شفاعت. شفاعت. هر كسى شفاعت می‌ خواد بیاد جلو...» همه را دور خودش جمع می‌ کرد و اسباب شادمانی را برای بچه ‌ها فراهم می‌ کرد و حرف‌ های جدیش را با شوخی بیان می‌ کرد. 🌷وقتی قرار شد با رسول برای عملیات «نصر۴» برویم به گردان ‌هایی که باید به آنها مأمور می‌ شدیم تا معبر بزنیم، معرکه رسول شروع شد. دیدم صدای رسول می‌ آید و دارد با لب و زبانش «مارش» عملیات می‌ زند. یادم است پشت بلندگو می‌ گفت: «رزمندگان اسلام از جبهه ‌ها بگریزید عملیاتی در پیشه. مواظب باشید نفتی نشین.» مقر شهيد تابش را در جنگل ‌های بلوط بین بانه و سردشت روی سرش گذاشته بود. همه که توجه ‌شان جلب شد شروع کرد سخنرانی کردن. و آخرش به شوخی می‌ گفت: «برادرها! کسی شفاعت نمی‌ خواد. شفاعت. شفاعت.» و شهید زعفری صدا می‌ زد: «بدو ...بدو ...ششششفاعت. ارررزونش کردیم.» شهید زعفری زبانش می‌ گرفت و قبل از اعزام بچه‌ها به گردان ‌ها حاج رسول همه را شارژ کرد. 🌷رسول در عملیات «کربلای ۵» جزو غواص ‌هایی بود که به «دژ شلمچه» زدند. در این عملیات مجروح شد و تیر به سرش خورد و در عملیات «نصر ٤» هم تیر به پای راستش اصابت کرد و تا شهادتش پایش را روی زمین می‌ کشید. اما شب قبل از شهادتش من همراهش نبودم. همرزمانمان روایت کرده ‌اند که این بار هم وسایل ساکش را بین بچه‌ ها تقسیم کرد و برای آخرین بار، معرکه شفاعت گرفت. 🌷خوش به حال رزمندگانی که شب شهادت و روز شهادتِ رسول از او قول شفاعت گرفتند و یقین بدانند که رسول به قولش عمل می‌ کند. از دوستانی که شب آخر همراهش بودند شنیدم که رسول گفت: «دوست دارم موقع شهادتم یک جوری شهید بشوم که یک لحظه‌ ای را زنده باشم و با زبان بریده بتوانم بگویم یا زهراء (سلام الله علیها).» راوى: رزمنده جعفر طهماسبى از تخريبچيان لشكر ١٠ سيد الشهدا
گویند که چرا دل به شهیدان دادی! ولله که من ندادم آنها بردن...❤️ 🌹ارسالی شما 👇 #طریقه_آشنایی
کانال کمیل
گویند که چرا دل به شهیدان دادی! ولله که من ندادم آنها بردن...❤️ 🌹ارسالی شما 👇 #طریقه_آشنایی
🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹 سلام میخوام از آشناییم با داداش ابراهیم براتون بگم .🌹 قبل از آشنایی با داداش ابراهیم ٬ فقط عکسش رو در سایت ها و ... میدیدم و نمیشناختمش و با خودم میگفتم که این شهید کی هست و چه شخصیتی داره که همه جا عکسش هست ٬ یه روزی یکی از دوستانم از داداش ابراهیم تعریف کرد و منو عضو یه گروهی کرد و منم همزمان شروع کردم به خوندن کتاب سلام بر ابراهیم ۱ ٬ روزای اول که کتاب رو میخوندم ٬ همه چی برام عادی بود ٬ تا اینکه روزای عید بود که دوستانم گفتن داریم میریم راهیان نور . همون روز دوستم گفت که ای کاش بشه به ما هم بگن تا جا باشه و ما هم بریم ٬ نمیدونم یه لحظه چی شد که منم به دوستم گفتم ٬ منم میام . با مسئول تماس گرفتم و گفتم اگه بشه اسم منم ثبت نام کنید ٬ مسئول اردویی گفت که خیلی دیر هست و ده روز قبل ثبت نام تموم شده و دو روزه دیگه حرکت میکنن. خیلی ناراحت شدم و ناگهان عکس همون شهید که روی کتاب بود رو دیدم ٬ از داداش ابراهیم خواستم که اگه قسمت بشه منم برم . همون روز دقیقا بعد از سه ساعت٬ مسئول اردویی تماس گرفت با من و گفت دو نفر انصراف دادن و گفت حتما فردا برای ثبت نام برم . بلاخره شهدا دعوتم کردن و راهی جنوب شدیم . یه حس عجیبی داشت وقتی راوی از جنگ و مقاومت و رشادت های شهدای عزیزمون صحبت می کرد و مکانی بودیم که خاکش با خون پاک و مقدس این شهیدان عجین شده بود .😭 شک ندارم که خود داداش ابراهیم منو دعوت کرد تا بیشتر خودش و دوستاشو بشناسم😔 بعد از برگشتنم از راهیان نور جنوب ٬ یه تحول عجیبی در من ایجاد شد. این تغییر که شهدا کمکم کردن باعث شد که یه خودسازی داشته باشم .☺ راستی امسال از شهدا ٬ زیارت کربلا هم خواستم و به آرزوم رسیدم . نایب الزیاره داداش ابراهیم بودم.😌 از این اتفاق مهم و بهترین خاطره زندگیم به بعد ٬ داداش ابراهیم و دوستان شهیدش به من لطف دارن و هر جا دلم گرفته و یا کارم گیر بوده ٬ با توسل به ائمه و توجه شهدا٬ حاجتم رو گرفتم . چند سالی بود که حاجت مهمی داشتم در کارم ٬ که امسال بعد از سفرم به جنوب ٬ مشکلاتی در مراحل کارم پیش اومد ٬ شب روز که نتیجه اسامی مشخص میشد ٬ خواب دیدم در جایی هستم که گفتن بیایید و اسامی پذیرفتگان رو نگاه کنید ٬ وقتی رفتم و اسمم رو در لیست پذیرفتگان دیدم ٬ با خوشحالی به بیرون از اتاق رفتم و همان لحظه برادر زاده ام که هفت سالشه اومد و به من گفت : عمه جون ٬ یه عکس شهید هست که روی کتابت هست ٬ اون آقا همراهت بود و وقتی رفتی اسمت رو نگاه کنی ٬ اون آقا کنارت وایستاده بود .😔 فردای اون روز ٬ تماس گرفتن که اسمم در لیست پذیرفته شدگان هست .☺️ خیلی خوشحال شدم که داداشم هوامو داره . رفقا این خاطره رو گفتم که وقتی یه دوست شهید انتخاب میکنید و یا عکس یه شهیدی دائم در ذهنتون مجسم میشه ٬ مطمئن باشید ٬ اتفاقی نبوده و دوست شهیدتون شما رو میبینه ٬ و این یه لطف بزرگی هست که شهدا به ما دارن ٬ پس ما هم در مقابل این لطفشون باید از زندگیشون بیشتر بدونیم و اخلاق معنوی و روش زندگیشون که هدف رسیدن به خداست رو یاد بگیریم و الگوی زندگیمون قرار بدیم . مطمئن باشید اگه در این راه قدمی برداریم ٬ شهدا دستمون رو میگیرن و کمکمون میکنن😊 🍃داداش ابراهیم دستمو بگیر 🍃 🌷 دعای شهدا بدرقه ی راهتون 🌷
🌹در عشق اگر چه منزل آخرشهادت است.. 🌷تکلیف اول اما #شهیدانه_زیستن است. 🌹ارسالی شما 👇 #طریقه_آشنایی
کانال کمیل
🌹در عشق اگر چه منزل آخرشهادت است.. 🌷تکلیف اول اما #شهیدانه_زیستن است. 🌹ارسالی شما 👇 #طریقه_آشنایی
سلام دعوت شدگان کانال کمیل دوستداران رفیق شهیدابراهیم هادی🌹☺️ خوب براتون از خودم بگم و نحوه ی تحول و نگاه شهید هادی 👇 آدم مذهبی که علاقه ی زیادی به سقای کربلا و چهارده معصوم داشتم و دارم فعال بسیجی و ..ولی نمیدونم چرا کسی نمیتونست من و متقاعد کنه که برای رسیدن به خدا شهدا میانبر این راه هستند.. پروفایلهایی انتخاب میکردم که تک باشند😜ساعتها سرچ میکردم عکسی رو که بیشترین جلوه رو داشته باشه😄 بعضی وقتها هم عکس خودم 🙈 چتهایی که به راحتی توجیه میکردم و ... خلاصه کارهایی میکردم عجیب و غریب🙈😅 اعتقاد داشتم به شهدا ولی باورنداشتم و عکس شهیدی میدیدم بی تفاوت بودم .. از بسیجی شدنم براتون بگم که به خاطر گرفتن کارت خودم و به آب وآتیش زدم که کارت بگیرم 😂هر جلسه ای بود حضور داشتم که بلکه کارتم زودتر حاضر شه که برای جایی لازم داشتم نمیدونم چی شد یکی از مسئولینشون تماس گرفت که عضو شوراشون شم فکر کنم شهدا خودشون پاگیرم کردند به پایگاه و قداست پایگاه دیگه بهم اجازه نمیداد به چیزی دیگه ای فکر کنم حتی کارت که برام ارزش داشت دیگه برام بی اهمیت شد کارتم هم به دردم نخوردولی حضورمن در پایگاه و دوستایی که دم از شهید هادی میزدند و میگفتند باعث تحول آدم میشه خیلی خوبه کتابش ..منم میگفتم هیچی نمیتونه باعث تغییرم بشه 😝 خلاصه گذشت زیارت عاشورایی برای امام حسین ع گرفتم و اعتقاد داشتم امام حسین ع همه چی بهم میده به رزق اعتقاد داشتم شب اربعین سال 96خواب دیدم خیمه ای برای امام حسین ع زده شده و تصاویر شهدا هستند که دارم معرفی میکنم به دیگران با چند نفر دیگه .. فردای همون روز تو گروهی بودم که چشمم افتاد به پروفایل یه بزرگواری که همه ی عکسهاش شهید هادی بود ..ازش خواستم که بیشتر از شهید هادی بهم بگه و من و با آشنام کردند و بیشتر پیگیر وصیت نامه شهدا و زندگینامه شهید هادی شدم .. چقدر زندگی قشنگی داره این شهید تصمیم گرفتم شبیه شون شم .. فکر و ذهنم فقط جذب این شهید گمنام بود 🔅مشکل کارهای ما اینه که برای رضای همه کار میکنیم جز خدا 🔅همیشه این جمله از ایشون به یادم موند. کتابشون رو خوندم به بقیه هم معرفی کردم .. دیگه آدم قبل نبودم ..😔 انگار خودشون دعوتم کرده بودند از مدتها قبل و من نمیدونستم چون به کمدم زده بودم که خیلی وقتها پیش که نمیدونستم کیه که بعد از آشنایی با شهید هادی عکس خودشون بود در کمدم و من سالها بی اطلاع از ایشون .. همه متوجه تغییر و تحولم شده بودن سعی میکردم گمنام باشم حتی در اسم و عکس پروفایل..😊 شبی شهید هادی به خوابم اومد سرشون پایین و وصیت نامه شون برام گفتند و گفتند که از سلام برابراهیم غافل نشم 🌷 چه صدای خوبی داشتند هنوزم یادم هست ..😔 بعد از اون شهدایی مثل شهید خیرالله صمدی و شهید بابک نوری به خوابم اومدن.. مزار شهدا شدن یکی از بهترین پاتوق های من😊 میدونستم اتفاقی نیس وظیفه ام درقبال این شهدا داره بیشتر میشه تصمیم گرفتم که شهدا رو بیشتر برای اطرافیانم معرفی کنم 😍 امسال راهیان نور دعوت شدم که به هیچ شکلی برای من مقدور نبود برم و زمان ثبت نام هم تموم شده بود یه روز قبل رفتن با نذری که به شهید هادی کردم بالاخره راهی سفر شدم .. من کجا راهیان نور کجا 😔اصلا فکرشو نمیکردم از شلمچه سر در بیارم .. یعنی میشه بازهم دعوت شم..🙏🌹 اللهم ارزقنا بالاخره شهید بابک نوری و شهیدهادی شدن بهترین رفقای شهید من .. که چه مشکلاتی رو برامون هموار کردندو چه گره هایی با نگاهشون باز شد ❤️ رفقا شهدا خیلی با مرام اند .. در عین ناباوری جایی دستتون رو می گیرن که فکرشو هم نمی کنید❤️ خیلی ارادت داریم شهدا ،آسمونیمون کنید مثل خودتون🌸 یاعلی✋
همزاد كویرم تب باران دارم در سینه دلی شكسته پنهان دارم در دفتر خاطرات من بنویسید من هر چه كه دارم از شهیدان دارم... 🌹ارسالی شما 👇
کانال کمیل
همزاد كویرم تب باران دارم در سینه دلی شكسته پنهان دارم در دفتر خاطرات من بنویسید من هر چه كه دارم از
سلام امشب هم ساعت داره از23میگذره و نزدیک میشه به دوازده.. چن شبه از صبح تا شب تو دفتر بسیج میدویم خسته و بیحال میرسیم خونه.فقط وقتی تو ماشین ایم میام میگم برسم خونه میخوابم.اما از استرس خوابمون نمیبره و میشه ساعت یک.امشب هم فکر کنم از همین شبای تکراریه...حکایت این روزا فرق میکنه،آخه شروع کردیم واسه کارای راهیان نور.ما بچه ها رو برای آخرای اسفند میبرم اما کاراشو الان شروع کردیم.این استرس هم به خاطر دعوتیای شهداست.چون من عمر زندگیمو از شهدا گرفتم.یه روز خواستم همه چی و تموم کنم اما شهدا به دادم رسیدن...این شد معجزه من.با کلی مسخره بازی رفتیم راهیان نور.تو راه همه شر بازی درآوردیم اما الان از شهدا معذرت میخوام.😔😔😔 خلاصه پک فرهنگی ما دراومد شهید ابراهیم هادی.مسئول اتوبوس گفت پکت چه شهیدیه؟گفتم ابراهیم هادی.یه نگاه سنگینی بهم انداخت.گفت آقا ابراهیم آدمای خاص رو انتخاب میکنه.سنگین تر نگاش کردم آخه شاید حرصشو داشتم پوزخندش زدم گفتم آره جون خودت...😒😒😒 اومدیم تو مناطق.یه حسی داشتم.قلبم سنگین بود.بغضم نمیترکید.خسته شده بودم از این حالم.شب شد.بعد نماز مغرب تو شلمچه سخنرانی حاج حسین یکتا بود...😔😔😔 تازه فهمیدم شلمچه یعنی چی...آخه قبلش دیدم بچه ها هعی میگن شلمچه،میگفتم ای بابا جمعش کنید.فکه طلائیه اروند چه فرقی دارن.همه یکی اند.😔😔😔 من اون شب فهمیدم شلمچه یعنی چی...جلسه که تموم شد جز آخرین نفرای بودم که تنها داشتم میومدم بیرون.گاهی چشام تار میدید میگفتم شاید به خاطر اینه که چشام ضعیف تر شده...افتان و خیزان اومدم تو اتوبوس،حس کردم خوابم میاد.چشمام که بسته شد بهم ریختم...کامل بهم ریختم.اونجوری که دوستم میگفت تو امبولانس پرستار گوشی موبایلشو جلو بینیت گرفته بود که ببینه نفس میکشی یا نه...تنها چیزی که یادمه و با اشک به رفیقم گفتم،این بود.میدونستم حالم بده و میترسیدیم.چون هیچ کنترلی رو خودم نداشتم.فقط حس میکردم یه جوونی پائین پام نشسته با لباسای خاکی.شاید باورتون نشه ولی من با همه وجودم آقا ابراهیم هادی رو اون لحظه حس میکردم...من تا رسیدن به بیمارستان خرمشهر آقا ابراهیمو حس کردم😭😭😭 امشب اینو نوشتم چون روتختم رو به روی صورتم عکس آقا ابراهیمو زدم.داشتم به چشماش نگاه میکردم و التماسش میکردم.گفتم ما دو سال پیش دیدیمتون و مسیر زندگیمون عوض شد.حداقل تو این چند شب بیایید تو خوابمون.توی این هوای سنگین آلوده از گناه شهر برا نفس کشیدن به نگاه گرم و پر از خیرتون محتاجیم😔
کانال کمیل
سلام رفقا🌹 ان شاءالله امشب نفر اول رو تیم پشتیبانی کانال کمیل مشخص میکنه و به رسم یادبود هدیه ای خی
رفقا ما منتظر نظرات تیم پشتیبانی هستیم تا نفر اول رو مشخص کنیم اما دوتا از بزرگواران هنوز اعلام حضور نکردن ، ان شاءالله این دوتا بزرگوارهم به دلنوشته های منتخب خودشون رای بدن نتیجه رو اعلام میکنیم از طرفی رای گیری تا الان تقریبا برابربوده ، چنتا از دلنوشته ها رای هاشون کاملا مساویه و نمیشه نتیجه نهایی رو قبل از اتمام رای گیری اعلام کرد بابت بدقولی شرمنده ایم عزیزان🌹 نهایت تافردا ظهر نتجیه رو اعلام میکنیم به بزرگواری خودتون مارو ببخشید❤️ 🌷
هدایت شده از سلام برابراهیم
j001.mp3
5.97M
🌹شبتون آروم با نوای که آرامش بخش ❤️
کانال کمیل
رفقا ما منتظر نظرات تیم پشتیبانی هستیم تا نفر اول رو مشخص کنیم اما دوتا از بزرگواران هنوز اعلام حض
سلام ظهرتون بخیر☺️ دوستان همینطور که گفتیم رای گیری دلنوشته ها کاملا برابر ادامه داشت! تا رای گیری نهایی که بازهم دوتا دلنوشته رای هاشون کاملا برابره😐 البته عادیه ، هر دلنوشته ای به دل میشینه❤️ خب مثل اینکه قسمت شد هردو بزرگوار بعنوان نفر اول مشخص بشن🌹 شماره 2⃣1⃣و 9⃣ 🌹از همراهی همه عزیزان متشکریم و امیدواریم این همراهی ها در آینده ادامه داشته باشه حتی اگه مسابقه ای درکار نباشه😉 التماس دعا ، یاعلی مدد
❗️شهید مدافع حرمی که هم در سوریه دفن است و هم ایران ! ☑️روایت رویای صادقه همسر شهید مدافع حرم " ایمان خزایی نژاد " 🔶من 4 روز قبل از شهادتش خواب دیدم روی گوشی خودش که دست من بود و همیشه به این شماره تماس میگرفت پیام اومد. پیام از یه شماره نا آشنا بود که به اسم ذخیره نشده بود پیام رو باز کردم داخل صفحه فقط یه خط نوشته بود: شهادتت مبارک! 🔸دو روز بعد از این خواب با من تماس گرفت. خیلی خوشحال بودم که خوابم رویای صادقه نبوده و ایمان سالم هست. آخرین تماسش دو روز قبل از شهادتش بود هر موقع زنگ میزد من با نگرانی بهش میگفتم مواظب خودت باش شهید آوردند، 💠در سوریه ایمان به دوستانی که مداحی میکردند میگه برایم روضه حضرت ابوالفضل(ع) بخونید و بهشون میگه برایم دعا کنید؛ اگر قرار هست شهید بشم یا به روش آقا ابوالفضل(ع) یا به روش سرورمون آقا امام حسین(ع) یا به روش خانم فاطمه زهرا(س) ایمان به سه روش شهید شد: دستی که عبارت یا رقیه روی اش نوشته شده بود مثل آقا ابوالفضل(ع) قسمتی از گردنش مثل سرورمون آقا امام حسین(ع) و قسمت اصلی جراحت ایمان پهلو و شکم بود؛ مثل خانم فاطمه زهرا(س) که بعد از برگرداندن پیکر مطهرش متوجه میشوند یک قسمت از بدنش جا مانده که آن را همان جا در سوریه تپه العیس دفن میکنند. 🕊۲۳ آبان ماه سالروز شهادت شهید مدافع حرم "ایمان خزایی نژاد"
کانال کمیل
شرکت کننده شماره 9⃣ خیلی ها با یادت آرامش میگیرند من هم یکی از همان خیلی ها..... #شهید #مدافع_حرم_س
🌹ایشون یکی از نفرات منتخب هستن پایان متنشون نوشته سوتفاهم پیش نیاد رفقا!! ایشون خادم کانال زیر هستن ، نه از خادمین کانال کمیل @sarband25
‼️ نشان به آن نشان ، هنگامی که پایمان لغزید در جاده تاریک گناه ، آنها بودند که نور هدایت شدند و نجاتمان دادند ... ‼️ پا که در مقتلشان بگذاری قسمشان بدهی به رفاقتشان... یقین داشته باش،حاضرند باز هم تا پای جان بروند تا تو جان بگیری... ‼️ نشان به آن نشان ، خونشان جاری شد ، تا رشد کنیم ، آماده شویم ، سرباز شویم و جاری... ‼️ نشان به آن نشان که ، قتلگاهشان ، محل نزول فرشتگان آسمان است و محل استجابت دعاها ... یقین کنیم ... اگر بودند ...(که هستند!) باز هم ... می رفتند ... می ایستادند ... می جنگیدند... (که میجنگند!) خون می دادند ... تا ما ... بایستیم ... بجنگیم .. و یاور امام باشیم ...
.... 🌷از کربلای ۴ برگشتیم، هیچ کس دل و دماغ برگشتن نداشت. جعفر مثل همیشه خندان و پر روحیه بود. خودش را از مایلر ها بالا می کشید و کمک می کرد بچه ها سوار شوند. توی مسیر فشرده بین نیروها نشسته بودیم. گفت مهدی برسیم معاد می دونی چی می چسبه؟ گفتم ۴۸ ساعت خواب! گفت نه، سه روز مرخصی. فهمیدم دلش برای دیدن پسر چند ماهش، محمد مهدی تنگ شده! 🌷بیست روزی گذشت. با جعفر توی یکی از سنگرهای پنج ضلعی منتظر نشسته بودیم تا با بابا علی و ناصر ورامینی برای شناسایی بریم سمت نهر هسجان. من نشسته بودم، جعفر دراز کشیده و سرش را گذاشته بود روی پام و می گفت: چه حالی میده، سرت را بذاری روی پای رفیقت حرف بزنی. حالا این، این دنیاست. فکر کن، اون طرف که رفتیم، چشم باز کنی ببینی سرت روی پای اباعبدالله (ع) است! 🌷....یک ساعت بعد بود. توی آمبولانس. سر جعفر روی پام بود. خون زیادی ازش رفته بود. مرتب می گفت یا فاطمه (س)، آثار فراق، دلتنگی، شادی و وصال تو صورتش بود.... کاری از دستم بر نمی آمد؛ جز نگاه کردن به آن چهره نورانی که نفس به نفس به دلدار می رسید.... 🌹 شهید جعفر عباسی، معاون گردان امام مهدی (عج)، شهادت: ٢٥/١٠/١٣٦٥، شلمچه راوی: رزمنده مهدی امینی
اینجا ساعت به وقت تنظیم میشود!! دلم شلمچه فکه هویزه طلائیه میخواهد شهدا ؛ ای کسانی که ثابت کردید میشود انسان بود و گناه نکرد... 💠دلم ساعت میخواهد! 💠دلم وقت رسیدن میخواهد! میشود ساعت مرا به وقت خدا تنظیم کنید؟ میشود مرا هم جدا کنید ؟ جدای از تعلقات....😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی وقت ها که ها بر دلت سنگینی می کند! و دل را نمی یابی؛ . شاید اگر چشمانت را ببندی و در کنج خاکریزی از خاکریز های؛ یا بیتوته کنی! کمی آرام شوی... ‌‌ 🌹یادش بخیر آن جبهه های نور😔 @SALAMbarEbrahimm