eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
112 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 کتاب شهدا را بسیار دوست داشت با آنها بخصوص ارتباط زیادی برقرار می کرد. یک روز قبل از رفتن به سوریه گفت: مادر، من از هر کدام از چیزی را یاد گرفته ام اگر روزی نبودم به دوستان و آشنایان بگویید این ها را مطالعه کنند و با درس گرفتن از منش و رفتار شهدا زندگی خود را به جلو ببرند... 🌷 @SALAMbarEbrahimm
سلام دعوت شدگان کانال کمیل دوستداران رفیق شهیدابراهیم هادی🌹☺️ خوب براتون از خودم بگم و نحوه ی تحول و نگاه شهید هادی 👇 آدم مذهبی که علاقه ی زیادی به سقای کربلا و چهارده معصوم داشتم و دارم فعال بسیجی و ..ولی نمیدونم چرا کسی نمیتونست من و متقاعد کنه که برای رسیدن به خدا شهدا میانبر این راه هستند.. پروفایلهایی انتخاب میکردم که تک باشند😜ساعتها سرچ میکردم عکسی رو که بیشترین جلوه رو داشته باشه😄 بعضی وقتها هم عکس خودم 🙈 چتهایی که به راحتی توجیه میکردم و ... خلاصه کارهایی میکردم عجیب و غریب🙈😅 اعتقاد داشتم به شهدا ولی باورنداشتم و عکس شهیدی میدیدم بی تفاوت بودم .. از بسیجی شدنم براتون بگم که به خاطر گرفتن کارت خودم و به آب وآتیش زدم که کارت بگیرم 😂هر جلسه ای بود حضور داشتم که بلکه کارتم زودتر حاضر شه که برای جایی لازم داشتم نمیدونم چی شد یکی از مسئولینشون تماس گرفت که عضو شوراشون شم فکر کنم شهدا خودشون پاگیرم کردند به پایگاه و قداست پایگاه دیگه بهم اجازه نمیداد به چیزی دیگه ای فکر کنم حتی کارت که برام ارزش داشت دیگه برام بی اهمیت شد کارتم هم به دردم نخوردولی حضورمن در پایگاه و دوستایی که دم از شهید هادی میزدند و میگفتند باعث تحول آدم میشه خیلی خوبه کتابش ..منم میگفتم هیچی نمیتونه باعث تغییرم بشه 😝 خلاصه گذشت زیارت عاشورایی برای امام حسین ع گرفتم و اعتقاد داشتم امام حسین ع همه چی بهم میده به رزق اعتقاد داشتم شب اربعین سال 96خواب دیدم خیمه ای برای امام حسین ع زده شده و تصاویر شهدا هستند که دارم معرفی میکنم به دیگران با چند نفر دیگه .. فردای همون روز تو گروهی بودم که چشمم افتاد به پروفایل یه بزرگواری که همه ی عکسهاش شهید هادی بود ..ازش خواستم که بیشتر از شهید هادی بهم بگه و من و با آشنام کردند و بیشتر پیگیر وصیت نامه شهدا و زندگینامه شهید هادی شدم .. چقدر زندگی قشنگی داره این شهید تصمیم گرفتم شبیه شون شم .. فکر و ذهنم فقط جذب این شهید گمنام بود 🔅مشکل کارهای ما اینه که برای رضای همه کار میکنیم جز خدا 🔅همیشه این جمله از ایشون به یادم موند. کتابشون رو خوندم به بقیه هم معرفی کردم .. دیگه آدم قبل نبودم ..😔 انگار خودشون دعوتم کرده بودند از مدتها قبل و من نمیدونستم چون به کمدم زده بودم که خیلی وقتها پیش که نمیدونستم کیه که بعد از آشنایی با شهید هادی عکس خودشون بود در کمدم و من سالها بی اطلاع از ایشون .. همه متوجه تغییر و تحولم شده بودن سعی میکردم گمنام باشم حتی در اسم و عکس پروفایل..😊 شبی شهید هادی به خوابم اومد سرشون پایین و وصیت نامه شون برام گفتند و گفتند که از سلام برابراهیم غافل نشم 🌷 چه صدای خوبی داشتند هنوزم یادم هست ..😔 بعد از اون شهدایی مثل شهید خیرالله صمدی و شهید بابک نوری به خوابم اومدن.. مزار شهدا شدن یکی از بهترین پاتوق های من😊 میدونستم اتفاقی نیس وظیفه ام درقبال این شهدا داره بیشتر میشه تصمیم گرفتم که شهدا رو بیشتر برای اطرافیانم معرفی کنم 😍 امسال راهیان نور دعوت شدم که به هیچ شکلی برای من مقدور نبود برم و زمان ثبت نام هم تموم شده بود یه روز قبل رفتن با نذری که به شهید هادی کردم بالاخره راهی سفر شدم .. من کجا راهیان نور کجا 😔اصلا فکرشو نمیکردم از شلمچه سر در بیارم .. یعنی میشه بازهم دعوت شم..🙏🌹 اللهم ارزقنا بالاخره شهید بابک نوری و شهیدهادی شدن بهترین رفقای شهید من .. که چه مشکلاتی رو برامون هموار کردندو چه گره هایی با نگاهشون باز شد ❤️ رفقا شهدا خیلی با مرام اند .. در عین ناباوری جایی دستتون رو می گیرن که فکرشو هم نمی کنید❤️ خیلی ارادت داریم شهدا ،آسمونیمون کنید مثل خودتون🌸 یاعلی✋
برشی از سربلند هر وقت کارش جایی می کرد و تیرش به سنگ می‌خورد، زنگ میزد که برایش قرآن بخوانم. داشتم غذا درست می‌کردم، زنگ می‌زد که: مامان یه برام بخون کارم رو رها می‌کردم و می‌نشستم جَلدی برایش می‌خواندم. می‌خواست که پدرش بهش داده بود، بفروشد و جای دیگری خانه بخرد .چهل سوره‌ی برایش نذر کردمسی‌هشتمی را که خواندم به فروش رفت. وقتی می‌آمد خانه‌مان و می‌دید دارم می‌خوانم، به خانمش می‌گفت: ببین مامانم داره قرآن می‌خونه که نشم خون خونش رو می‌خورد و می‌گفت:همین که میان اسمم رو بنویسن برای سوریه، خط میزنن می‌گن نه. گریه می‌کرد و می‌گفت: نکنه کسی رفته و چیزی گفته،بابا حرفی نزده باشه؟! راوی :مادر‌شهید 💔
❤️ حضرت زهرا سلام الله علیها و گریه سرباز عراقی: در اسارت،اذان گفتن باصدای بلند ممنوع بود.ما در آنجا اذان می‌گفتیم، اما به گونه‌ای که دشمن نفهمد. روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: "چیه؟ اذان می‌گویی. بیاجلو"!  یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: چیه؟ من اذان گفتم نه او.آن بعثی گفت :او اذان گفت. برادرمان اصرارکرد که"نه،اشتباه می‌کنی من اذان گفتم".مأمور بعثی گفت:خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو"... برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد.وقتی مأمور عراقی رفت،او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی.الان دیگر پای من گیر است. به هر حال،ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل(موصل شماره ۱و۲) زیرزمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش می‌بارید.آن مأمور بعثی، گاهی وقت‌ها آب می‌پاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرم تر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) می‌دادند که بیشتر آن خمیر بود. ایشان می‌گفت: می‌دیدم اگرنان را بخورم از تشنگی خفه می‌شوم نان رافقط مزه مزه می‌کردم که شیره‌اش را بمکم. آن مأمور هم هر از چند ساعتی می‌آمد و برای این‌که بیشتر اذیت کند، آب می‌آورد، ولی می‌ریخت روی زمین و بارهااین کاررا تکرار می‌کرد...  روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک می‌شوم. گفتم: یا فاطمه زهرا! امروز افتخارمی‌کنم که مثل فرزندتان آقاحسین بن علی (ع) اینجا تشنه‌کام به شهادت برسم.سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یازهرا!؟افتخارمی‌کنم.این شهادت همراه با تشنه‌ کامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت، ‌این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم... تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمی‌خورد و دهانم خشک شده است.در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره،همان نگهبانی که این مکافات را سرم آورده بود و همیشه آب می‌آورد و می‌ریخت روی زمین.ِ.. اواز پشت پنجره مرا صدا می‌زد که بیا آب آورده‌ام.اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق می‌کند ودارد گریه می‌کندو می‌گوید: بیا که آب آورده‌ام. او مرا قسم می‌داد به حق فاطمه زهرا(س) که آب را از دستش بگیرم. عراقی‌ها هیچ‌وقت به حضرت زهرا(س) قسم نمی‌خوردند.تا نام مبارکت حضرت فاطمه (س) رابرد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و می‌گوید: بیا آب را ببر! این دفعه با دفعات قبل فرق می‌کند. همین‌ طور که روی زمین بودم، سرم راکج کردم واو لیوان آب را ریخت توی دهانم. لیوان دوم و سوم را هم آورد.یک مقدار حال آمدم. بلند شدم.او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا واز من در گذر و مرا حلال کن! گفتم: تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمی‌کنم. گفت: دیشب، نیمه‌شب، مادرم آمدو مرا از خواب بیدار کردبا عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرادر مقابل حضرت زهرا (س)شرمنده کردی.الان حضرت زهرا(س) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: "به پسرت بگو برو ودل اسیری که به دردآورده‌ای را به دست بیاور وگرنه همه شمارا نفرین خواهم کرد... -شهدا-و-اهل-بیت ناصر-کاوه "خاطره ازمرحوم ابوترابی - کتاب حماسه‌های ناگفته ص۹۰ _ اسرار ‌حقیقی حیاتم زهراست     معنای عبادتم، صلاتم زهراست دیگرچه غم ازکشاکش این دنیا    وقتی که فرشته نجاتم زهراست
نیمه هاى بود که نهج البلاغه میخواند؛ دیدم چهره‌اش بر افروخته شده و دارد می‌ریزد... زیر چشمی شماره صفحه را نگاه کردم و به ذهن سپردم! را بست و بیرون رفت... صفحه را باز کردم! دیدم همان ست که حضرت على(ع) در فراق یاران با وفایش ناله می‌کند و می‌فرماید: أینَ عمار؟ أینَ ذوالشهادتین؟ کجاست عمار؟ کجاست...
🔸 محمود دوست نداشت حتی لحظه‌ای کوتاه را به بگذراند. یادم می آید یک روز که منزل دایی بودیم دنبال چیزی می‌گشت. گفتم: "دنبال چی می‌گردی؟" گفت: "می‌خوام یک یا مجله پیدا کنم تا مطالعه کنم". گفتم: "ای بابا! توی مهمونی هم دست از کتاب خوندن بر ‌نمی‌داری؟ بیا بریم با بچه ها دور هم باشیم و دو کلمه حرف بزنیم". گفت:" اگه بحث و می‌کنین میام، ولی اصلاً حوصله حرف‌های رو ندارم". محمود جهانشیر
🔸 وقتی از عملیات خبری نبود، می‌خواستی پیدایش کنی، باید جاهای را می‌گشتی! پیدایش که می‌کردی، می‌دیدی کتاب به دست نشسته و غرق شده؛ انگار نه انگار که توی این دنیاست. ده دقیقه وقت پیدا می‌کرد، می‌رفت سروقت هایش. کار فوری هم که پیش می‌آمد، کتاب را همان‌طور باز می‌گذاشت تا وقتی بر ‌می‌گردد، مطالعه‌اش را ادامه دهد. شهید مهدی زین‌الدین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ این کلیپ داستان دختری است که در برنامه‌ی از تاثیر یک در مسیر تحولش می‌گوید. ✅ نام کتابی است که ۲۰ دلیل عقلی و روانشناسی را با زبانی کاملا ساده و جوان‌پسند تبیین می‌کند با مقدمه‌‌ی حضرت آیت‌الله مهدوی. 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🔻 شهیدی که جان رهبر انقلاب را نجات داد👇 💢حاج حمید روی مبل نشسته بود و مشغول خواندن #کتاب بود. من هم #تلویزیون رو روشن کردم، کنار حاج حمید نشستم.  💢تلویزیون داشت خاطرات جبهه #حضرت_آقا رو پخش میکرد. 💢آقای خامنه ای فرمودند ما توی یه #مهلکه ایی گیر افتاده بودیم، که یه #بنده_خدایی اومد و با ماشین ما رو از مهلکه نجات داد. 💢حاج حمید، همین طور که سرش توی کتاب بود و با همان #مظلومیت همیشگی گفت: اون بنده خدا #من بودم. پ ن: این شهید بزرگوار به علت فرماندهی و خدماتی که در تامین امنیت #سامرا، کربلا و امنیت پیاده روی #اربعین انجام دادند در عراق مشهورتر و محبوب تر هستند. راوی: پروین مرادی(همسر شهید) #شهید_سیدحمید_تقوی_فر🌷 #شهید_مدافع_حرم شادی روحش #صلوات