eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
112 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
حتما خوانده شود👇👇👇 دختر و پسر ؛نسل سوم انقلاب،داعیه داره رهبر! از میگویند ؛ تمام فکر و ذکرشان شده گشتن به دنبال شهادت! اما با سیره ی شهدا ها فاصله دارند... که تمام ، وصایا و زیروبم زندگی شهدا را از حفظ است ؛ اما وقتی خواستگاری اجازه ورود میخواهد، آنقدر از ملک و پول و ماشین و سرمایه می پرسد! که را از یاد میبرد ، و های دویده به دنبال مادران منتظر را هم... از یاد میبرد ک آن زمان ها ، زن هایی بودند که در زیرزمینی با کمترین امکانات حاصل عشقشان را؛ با و ،بوی نم بزرگ میکردند تا همسرانشان آسوده خاطر بجنگند! بدون ... و که زینت بخش در و دیوار اتاقش بود، و هر راهی شهرش؛ به یکباره فراموش میکند که وعده ای داشته بین خودش و دوستان آنقدر به و زیبایی و مال و ثروت می اندیشد که از ماجرا غافل میشود!! آنقدر سخت گیری میکند که فراموشش میشود که اش ازدواج میکرده قربه الی الله... نه قربه الی قد و بالای محبوب زمینی! آن روزها اصلا اهمیتی نداشت، زیبارو نباشی! یا نداشته باشی! حتی دست و پایت جا مانده باشد در آن دورها... مهم این بود که بخواهی با همسرت باشی،شانه به شانه، قدم ب قدم تا خود بهشت... این روزها اما بوی گند به قدری مشام ها را بی حس کرده که دیگر اسم شده زیاده روی و اسم تجمل ، ....!! اما خود دانی؛ میخواهی بدرقه ی راهت دعای عکس روی دیوار اتاقت باشد یا حرف مردم کوچه و بازار... @Salambarebrahimm 😉 التماس تفکر
🌷 🔹وارد سرویس شدم. ساعت حدود 1و 45 بود و به کلاس نمی‌رسیدم و صف غذا طولانی بود. 🔸دنبال آشنایی می‌گشتم در صف تا بتوانم غذا بگیرم.شخصی را دیدم که چهره‌ای آشنا داشت و قیافه‌ای . 🔹نزدیک شدم و را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر.چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و غذا گرفت. 🔸برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به صف غذا برگشت و در صف ایستاد.بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای غذا نگرفتی⁉️ 🔹گفت: من داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمی‌گردم و برای خودم غذا می‌گیرم. 🔸این بود که به او سخت علاقه‌مند شدم و مسیر زندگی‌ام تغییر کرد. @SALAMbarEbrahimm
. . . ۸ سال جنگیدند ... باتوپ ... تانک ... نارنجک... . دیدند شیعیان ایرانی قوی تراز این حرفان . . اومدن جنگی راه انداختند ارزان به نفع خودشون . اما به نفع ما . . نامش است... . "آرام .. بی سروصدا .. و " . خیلی ها را به خودشان انداختند . . اما را نه ❌ . با خودشان گفتند تنها راه شکست بچه این است که بشویم. رو قبول کنیم . . آنگاه در قالب و ; کردن را یادشان دهیم . . کارشان را نام نهادن:" " . . آمدند .. بدون ذره ای شک در دل بچه مذهبی ها ، یادشان دادن که چگونه با ابزار ، راحت کنن . . به دختران و را در قالب یادشان دادن. . به پسران را درقالب و یادشان دادن . . آن زمان را خیلی ها میدانستند . . اما الان دانسته یا ندانسته را به زیرسوال برده اند . . آن زمان را درک میکردند. . اما الان دانسته یا ندانسته وجه را سیاه کرده اند . . . ! در مقابل نامحرم ; همچون و باش . . . ! در مقابل توطئه های ; همچون و باش . . . . پ . ن : خطاب به افراد و صرفا جهت آگاهی افراد @SALAMbarEbrahimm
🌷 💠▫️یک روز ما از سمت واحد خود به اعزام شدیم و به علت طولانی شدن زمان آن که با یک شب زمستانی سرد همزمان شده بود  مجبور شدیم که هنگام برگشت از ماموریت به علت  نماز و گرسنگی به یگان خدمتیه بابک برویم. 💠▫️ آن شب نگهبان بود با خشم گفتیم بابا کجا بودی اخه یخ کردیم پشت در، لبخندی زد و ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد وارد اتاقش که شدیم  با ای  رو به رو شدیم که به سمت قبله و  روی آن کلام مجید و زیارت عاشورا بود 💠▫️ تعجب کردم گفتم بابک نماز می خوندی با خنده گفت همینجوری میگن. یه نگاهی که به روی تختش انداختیم با کتاب های و درسی زیادی رو به رو شدیم من هم از سر کنجکاوی در حال ورق زدن آن کتاب ها بودم که احساس کردم بابک نیست، بعد از چند دقیقه با سفره، نان و مقداری غذا امد 💠▫️گفت شما خیلی خسته اید تا یکم شام میخورید منم را تمام میکنم.ما به خوردن شام مشغول شدیم و هم به ما ملحق شد اما شام نمی خورد میگفت شما بخورید من میلی ندارم و دیرتر شام میخورم 💠▫️تا آنجایی که مثل دور ما می چرخید و پذیرایی می کرد خلاصه شام که تمام شد نماز را خواندیم و آماده ی رفتن به ادامه مسیر که چشممان به افتاد و با خنده گفتیم: کلک خان برای خودت چی کنار گذاشتی که شام نمیخوری بابک خنده ی ارامی کرد و میخواست مانع رفتن ما به آشپزخانه شود. 💠▫️ما هم که اصرار او را دیدیم بیشتر برای رفتن به آشپزخانه می شدیم.خلاصه نتوانست جلوی ما را بگیرد و ما وارد شدم و دیدیم که در آشپزخانه و کابینت چیزی نیست در یخچال را باز کردیم و چیزی جز بطری نیافتیم نگاهم به سمت بابک رفت که کمی گونه و گوشهایش سرخ شده بودو خندهاش را از ما می دزدید. 💠▫️این جا بود که متوجه شدیم بابک همان شام را که خودش بود برای ما حاضر کرده است. راوی:سجاد جعفری ❤️ @SALAMbarEbrahimm
🔸 محمود دوست نداشت حتی لحظه‌ای کوتاه را به بگذراند. یادم می آید یک روز که منزل دایی بودیم دنبال چیزی می‌گشت. گفتم: "دنبال چی می‌گردی؟" گفت: "می‌خوام یک یا مجله پیدا کنم تا مطالعه کنم". گفتم: "ای بابا! توی مهمونی هم دست از کتاب خوندن بر ‌نمی‌داری؟ بیا بریم با بچه ها دور هم باشیم و دو کلمه حرف بزنیم". گفت:" اگه بحث و می‌کنین میام، ولی اصلاً حوصله حرف‌های رو ندارم". محمود جهانشیر
اگه بچه هستی و یا یه جاهایی واست عزت و احترام آورده و عزیزت کرده حواست باشه یه وقت نمک دین رو نخوری و نمکدون بشکنی...
واقعاً ها تر هستن چون نذاشتن کسی هرز بیاد تو قلبشون...😉
اگه بچه هستی و یا یه جاهایی واست عزت و احترام آورده و عزیزت کرده حواست باشه یه وقت نمک دین رو نخوری و نمکدون بشکنی...
واقعاً ها تر هستن چون نذاشتن کسی هرز بیاد تو قلبشون...😉