🇮🇷 #سیره_شهدا 🇮🇷
✍اوایل ازدواجمان بود نیمه های شب از خواب بیدار می شدم می دیدم مجید نیست می رفتم می دیدم در اتاق مشغول #نماز_شب است.این رویه مجید بود، بسیار به ندرت اتفاق می افتاد نماز شب مجید قضا شود، به ویژه در ماه های اخیر به شدت در نماز شب گریه می کرد و صدای الهی العفو شبانه او همچنان در گوش من زنگ می زند.
#شهید_مجید_شهریاری
🌷یادش با #صلوات
@SALAMbarEbrahimm
🔻او کارگری می کرد
در مراسم چهلم شهادت تیمسار بابایی ، در میان ازدحام سوگواران ، مرد میان سالی با کلاه نمدی و شلواری گشاد که معلوم بود از اهالی روستاهای اطراف اصفهان است بر مزار عباس خاک بر سر می ریخت و به شدت می گریست . گریه اش دل هر بیننده ای را سخت به درد می آورد. آرام به او نزدیک شدم و با بغضی که در گلو داشتم پرسیدم: پدرجان! این شهید با شما چه نسبتی دارد؟ مرد سرش را بلند کرد و گفت: او همه زندگی ما بود. ما هر چه داریم از او داریم گریه امانش نداد تا صحبت خود را ادامه دهد.
از او خواستم تا از آشنایی اش با عباس بگوید. باهمان حالی که داشت گفت: من اهل ده زیار هستم. اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابایی به آنجا بیاید از هر نظر در تنگنا بودند. ما نمی دانستیم که او چه کاره است ، چون همیشه با لباس بسیجی می آمد. او برای ما حمام ساخت. مدرسه ساخت . حتی غسالخانه برای ماساخت و همیشه هرکس گرفتاری داشت برایش حل می کرد. همه اهالی او را دوست داشتند . هر وقت پیدایش می شد، همه با شادی می گفتند: « اوس عباس اومد » او ياور بیچاره ها بود. تا اینکه مدتی گذشت و پیدایش نشد. روزی آمدم اصفهان. عکسهایش را روی دیوار دیدم. مثل دیوانه ها هر که را می دیدم می گفتم او دوست من بود. گفتند: پدرجان تو می دانی او چکاره بود؟ گفتم او دوست من و دوست همه اهالی ده ما بود او همیشه می آمد به ما کمک می کرد .
گفتند: او تیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی بود. گفتم ولی او همیشه می آمد برای ما کارگری می کرد. دلم از اینکه او ناشناس آمد و ناشناس رفت. آتش گرفته بود.
📚منبع: پرواز تا بی نهایت
🔻 "نداریم"
حاج عباس مسئول تدارکات گردان بود. او برای جلوگیری از اسراف، اجناسی را که مورد نیاز بچه ها بود به آنها می داد و مازاد بر آن را جواب رد میداد. کلمه "نداریم" همیشه بر زبانش جاری بود. بچه ها هم برای مزاح می گفتند: "ندارکات"😁
حاج حسین خرازی روزی به گردان آمد. او را به تدارکات گردان بردم و گفتم: "ما مسئول تدارکاتی داریم که در خواب هم به خوبی انجام وظیفه می کند." بالای سر حاج عباس که رسیدیم به حاج حسین گفتم: "حاج عباس را صدا بزن."
او صدا زد: "حاج عباس"
حاج عباس در حالت خواب گفت: "نداریم"
دوباره گفت: "حاج عباس حاج عباس غلتی خورد و گفت: "گفتم که نداریم."
خنده، حاج حسین را امان نداد ...😂
💠منتظرت هستم
یک روز بعد از #شهادت عبدالمهدی، دلم خیلی گرفته بود.
گفتم بروم سراغ آن دفتری که #خاطرات مشترکمان را در آن می نوشتیم.
به محض باز کردن دفتر، دیدم برایم یک #نامه با این مضمون نوشته بود:
#همسر عزیزم، من به شما افتخار می کنم که مرا سربلند و عاقبت به خیر کردی و باعث شدی اسم من هم در فهرست #شهدای_کربلا نوشته شود. آن دنیا #منتظرت_هستم .😍❤
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی 🌷
@SALAMbarEbrahimm
#سخنی_از_شهید_چمران
🍃آنان که به من بدی کردند ، مرا هشیار کردند، آنان که از من انتقاد کردند ، به من راه و رسم زندگی آموختند، آنان که به من بی اعتنایی کردند ، به من صبر وتحمل آموختند، آنان که به من خوبی کردند ، به من مهر و وفا ودوستی آموختند... پس خدایا : به همه ی آنانی که باعث تعالی دنیوی واخروی من شدند ، خیر ونیکی دنیا وآخرت عطا بفرما .
@SALAMbarEbrahimm
✍بخشندگی و سخاوت شهید
محمد حسین در دوران نوجوانی و جوانی خود در پایگاه مسجد فعالیت میکرد ، در یکی از شب های سرد زمستانی وقتی که با هم به خانه برمیگشتیم، پیرمرد دستفروشی در کنار خیابان بساط پهن کرده بود و دستکش و کلاه و لباس زمستانی میفروخت
محمد حسین با دیدن این صحنه به سمت پیرمرد رفت و تمام وسایل او را خرید تا آن پیرمرد مجبور نباشد در آن سرما در کنار خیابان تا آن موقع شب دستفروشی کند ،بعد از اینکار خوشحالی خاصی در چهره اش پیدا بود بعد فهمیدم که شهید وسایلی که خریده بود را به مستمندان و نیازمندان داده بود
#شهیدی_که_بازبان_روزه_به_شهادت_رسید
راوے : #دوست_شهید
#شهید_محمد_حسین_عطری🌷
یادش با #صلوات
@SALAMbarEbrahimm
#طنز_جبهه
قبل از غروب آفتاب به مهران رسیدیم. خسته و کوفته با همان سر و وضع آشفته به بهداری رفتیم. آنجا صحنه ای را دیدم که هرگز یادم نمی رود.
جلو در اورژانس، یکی از اون بچه های شوخ که بهش بمب روحیه هم می گفتند، نشسته و با خود خلوت کرده بود و دست ها رو بالا برده و می گفت: «خدایا ! از اینکه منو آفریدی، مرسی! دستت درد نکند، شرمنده ام کردی!»
4_6028186264375656655.mp3
3.61M
@salambarebrahimm
💐هر دلی راهی قم میشه
💐تو صحن آئینه گم میشه
شهدا ❣
تفحصم کنید
گاهی باید آدم خودش را تفحص کند ... پیدا کند
خودش را ...
دلش را ...
عقلش را ...
گاهی در این راه پر پیچ و خم
مردانگی، غیرت ، دین ، عزت ، شرف ، تقوا
را گم می کنیم ...
خودمان را پیدا کنیم
ببینیم کجای قصه ایم
کجای سپاه مهدی(عج) هستیم
کجا به درد آقا خوردیم
کجا مثل آقا عمل کردیم
کجا مثل ❤️#شهید_دستواره❤️
انقدر کار کردیم تا از خستگی بیهوش شویم
کجا مثل شهید❤️ #ابراهیم_هادی❤️ برای فرار از گناه چهره مان را ژولیده کردیم
به قول بچه های تفحص
نقطه صفر صفر و گِرا دست مادرمان زهراست (س)
خودمان را دو دستی بسپاریم به دست بی بیِ پهلو شکسته
قَسمش بدهیم به مولای غریبمان علی(ع)
تا دستمان را بگیرد
نگذارد در این دنیای پر گناه
غافل بمانیم
غافل بمیریم
شهدا گاهی نگاهی ..
💠 آرماتور پیچ
می رفتیم مقر گردان. یک ماشین ایستاد. کنار راننده نشستیم. گفتیم چه کاره ای؟
گفت: توی شهر آرماتور پیچ بودم، آمدم جبهه شدم راننده!
خیلی سر به سرش گذاشتیم.
رفتیم چادر فرماندهی.
دیدیم همان راننده آمد کنار بی سیم نشست!
پرسیدیم: مگه این کیه؟
گفتند: فرمانده جدید گردان، آقا ولی نوری!
هدیه به شهید صلوات
🌹حاضر جوابی های شهید مدرس
♦️زمانی که نصرتالدوله وزیر دارایی بود، لایحهای تقدیم مجلس کرد که به موجب آن، دولت ایران یکصد سگ از انگلستان خریداری و وارد کند. او شرحی درباره خصوصیات این سگها بیان کرد و گفت: این سگها شناسنامه دارند، پدر و مادر آنها معلوم است، نژادشان مشخص است و از جمله خصوصیات دیگر آنها این است که به محض دیدن دزد، او را میگیرند.
♦️مدرس طبق معمول، دست روی میز زد و گفت: مخالفم.
♦️وزیر دارایی گفت: آقا! ما هر چه لایحه میآوریم، شما مخالفید، دلیل مخالفت شما چیست؟
♦️مدرس جواب داد: مخالفت من به نفع شماست، مگر شما نگفتید، این سگها به محض دیدن دزد، او را میگیرند؟ خوب آقای وزیر! به محض ورودشان ، اول شما را میگیرند. پس مخالفت من به نفع شماست.
♦️نمایندگان با صدای بلند خندیدند و لایحه مسکوت ماند.
📚منبع : سایت مرکز اسناد انقلاب اسلامی
4_5766945965223183582.mp3
4.69M
@salambarebrahimm
فوق العاده ست...
بهشت ارزانی خوبان عالم
بهشت ما تماشای حسین است
🔹 #حاج_اقا_دانشمند
#تلنگر
💢بعضی کارها مثل لیموشیرین هستند
اولش شیرینه
اما بعد از گذشت مدت کوتاهی تلخ میشه...
❌درست مثل گناه❗️
اولش باعث شادی ولذت؛
اما تا آخرعمرت باید جواب همون
گناهت رو بدی...
استاد قرائتی
🔵 #دانشمند هستی؟ #نابغه هستی؟ #پروفسور هستی؟ #مخترع هستی؟ فکر میکنی بری #خارج زندگی شخصی ت بهتره؟!
#شهید_تهرانی_مقدم باش..
هزاران ایرانی تابعیت کشورهای غربی گرفتند و برای آنها نوکری کردند.. اما چند تن مثل #تهرانی_مقدم تا ابد نامش در قلب مردم ایران و جبهه مقاومت می تپد.. و به مظلومان جهان قدرت بخشیده؟
🔻 سکوت فکه
- بزن📞... بزنش📞... ولک بزنش دیگه... اومد... بخدا داره میاد...
صدای شلیک آر پی جی فضای خاک گرفته خاکریز کوچک مارا پر کرده بود.
دشمن دوباره پاتک زده بود.
صدای بی سیم پی آر سی قطع نمی شد.
-حسین... حسین... حسین... حمید
-بگوشم... حمید جان بگو...
-حسین... اوضاع چطوره؟... چه خبره جلو؟!...
-حاجی خرچنگ ها... دارن میان... نقل و نبات میخوایم...
-حسین... باید خط رو نگهداری یا... یادت باشه...
-چشم... ولی حمید جان نقل ونبات یادت نره... خیلی لازم میشه...
-اینا خیلین...
-حسین ... هروقت رسید برات میدم بیاد.
- هرچی داری جلوشون بریز... وایسا تا بیام کمکت...
- حاجی کمک نمی خوام... مهمات... نقل ونبات... بابا بفرس... اینجا هوا خوب نیس...
- داره میاد... تو راهه... صبر کن...
- آخه اینجا...
چشم ها را باز می کنم و از انبوه صدای تیر و خمپاره ها و صدای دل انگیز بچهها، به آرامش دشت فکه باز می کردم و......باز سکوتی سنگین و چشمانی خیس که اکنون نظاره گر بقایای سیم های خاردار و کانالهای ماسه گرفته و ترکش های زنگ زده ایست که هر کدامش حکایتی دارد از تنهایی استخوان هایی که گویی آرامش را از آنها گرفته ام.
شهدای عزیز خجلیم از اینکه هنوز زنده ایم و باز لنگ می زنیم.......دست ما را بگیرید و همنشین خود کنید
#صلوات
#بخاطر_اسم_مادر_شكنجه_نكردند...!
🌷در اردوگاه الانبار هشت سال از جوانی و سالهای خوب خود را گذراندم. هشت سال در اردوگاهی بودم که در بدو ورودم سید آزادگان مرحوم ابوترابی را از آنجا بردند و من ماندم با دوستان همسنگر خود و چهار بانویی که چند سال از سالهای اسارت خود را در اردوگاه ما گذراندند.
🌷یک روز که در آسايشگاه نشسته بودیم ناگهان صدایی نظرمان را جلب کرد. خوب که گوش دادیم دیدیم صدای آن ۴ بانوی اسیر است که سینه مى زدند و مى گفتند: مهدی جان مهدی جان به جان مادرت زهرا/ امشب امضا کن پیروزی ما را. این صدا را که شنیدیم با همدیگر گفتیم وقتی خانم ها اینقدر جرأت دارند که سینه زنی می کنند چرا ما این کار را نکنیم؟!
🌷همه به پا خاستیم و با صدای بلند شروع به سینه زنی کردیم. چند دقیقه ای نگذشته بود که سربازهای عراقی وارد شدند. چراغ ها را خاموش کردند و شروع به کتک کاری کردند. من که پایم زخمی بود در گوشه ای کز کرده بودم و زیاد کتک نخوردم. بعد از روشن شدن چراغ کسانی که زیاد کتک نخورده بودیم را به داخل حیاط بردند و به دسته های ۱۰ تایی تقسیم کردند و شروع به کابل زدن به کف پاهایمان نمودند. وقتی نوبت به دسته ی ما رسید و شروع کردن به فلک کردن پاهایمان، هر کسی اسم ائمه ای را مى گفت و به او متوسل می شد. من هم که پانزده سال بیشتر نداشتم شروع کردم به مامان جون مامان جون گفتن.
🌷وقتی دیدند من مادر، مادر مى گويم، دست از شکنجه کشیدند و به مترجم گفتند: او چه می گوید؟ مترجم گفت: مادرش را صدا می زند. گفتند: تو چرا اسم ائمه را صدا نمی زنی؟ من هم گفتم: وقتی دیدم همه ۱۲ امام را صدا مى زنند و امامی برای من نماند من هم شروع به مادر، مادر کردم. افسر عراقی که منقلب شده بود گفت: بخاطر مادرت شما را نمى زنيم و تمام ۱۰ نفر گروه ما را به داخل آسایشگاه فرستادند.
🌷گروه ۱۰ تایی که بعد از ما نوبت فلکشان بود خواسته بودند مانند ما از زیر فلک در بروند، یکی از آنها شروع به بابا، بابا گفتن کرده بود که افسر عراقی عصبانی شده بود و بیشتر کتکشان زده بود. بعد از کتک پیش من آمدند و پرسیدند: چرا تو مادر، مادر گفتی کتکت نزند ولی ما پدر، پدر گفتیم بیشتر کتکمان زدند؟! من هم گفتم: مقام مادر آنقدر بلند است که بهشت زیر پایش است. حتما بخاطر مقام بالای مادر ما را نزدند....
راوى: آزاده سرافراز سيد كريم حسنعلى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴چرا ابراهیم هادی؟
🎥 ببینید دلدادگی امام خامنه ای به شهید عزیز ابراهیم هادی را
❗️قابل توجه کسانی که می گویند چرا این شهید را بزرگ می کنید