eitaa logo
کانال کمیل
6.1هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.1هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از سلام برابراهیم
4_379675495513457295.mp3
7.02M
💠مناجات:شهید محمد رضا تورجی زاده شهیدی که عاشق حضرت زهرا سلام الله بود و آنقدر عاشق آن حضرت بود که مثل حضرت زهرا س از ناحیه ی پهلو و بازو مورد اصابت ترکش قرار گرفت و به ملکوت اعلا رفت... مناجاتی با صدایی دلنشین و ملکوتی از خود شهید... 🌺مولا علی میرفت توی نخلستان ها تنهای تنها سرش رو میکرد توی چاه با خدای خودش راز نیاز میکرد...مولای یا مولای انت القوی و انا ضعیف و هل یرحم الضعیف الا القوی... خیلی دلنشین... 🍃 @SALAMbarEbrahimm🍃
هدایت شده از ﷽
4_123506925672333519.mp3
4.86M
شبتون آروم با نوای که آرامش بخش دلهاست ❤️ 🌹
✍ﻭﻗﺘﻲ ﺁﻗﺎﻣﻬﺪے ، ﺷﻬﺮﺩﺍﺭ ﺍﺭﻭﻣﻴﻪ ﺑﻮﺩ ، ﻳﻚ ﺷﺐ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺪﻳﺪے⛈ ﺑﺎﺭﻳﺪ... ﺑﻪ ﻃﻮﺭﻱ ﻛﻪ ﺳﻴﻞﺟﺎﺭﻱ ﺷﺪ . ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﮔﺮﻭﻩ ﻫﺎےﺍﻣﺪﺍﺩ 🚑ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﻴﻞﺯﺩﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﮔﺮﻭﻩ ﻋﺎﺯﻡﻣﻨﻄﻘﻪﺷﺪ.... ﭘﺎ ﺑﻪ ﭘﺎے ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﮔﻞﻭﻻﻱ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺯﻳﺮ ﺯﺍﻧﻮ مے ﺭﺳﻴﺪ ، ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﻣﺮﺩﻡ ﺳﻴﻞﺯﺩﻩ ﺷﺘﺎﻓﺖ...🏃 ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺑﻴﻦ ، ﺁﻗﺎﻣﻬﺪے ﻣﺘﻮﺟﻪ ﭘﻴﺮزنے ﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺷﻴﻮﻥ ﻭ ﻓﺮﻳﺎﺩ😭 ، ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﻛﻤﻚ مے خوﺍﺳﺖ. ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﻭ ﺍﺛﺎثیه ﭘﻴﺮﺯﻥ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺯﻳﺮ ﺯﻣﻴﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﺏ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ... ﺁﻗﺎﻣﻬﺪے ، ﺑﻲ ﺩﺭﻧﮓ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺯﻳﺮﺯﻣﻴﻦ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻛﻤﻚ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺷﺪ.... ﻛﻢ ﻛﻢ ﻛﺎﺭﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺷﺪ.... ﭘﻴﺮﺯﻥ ﺑﻪ ﻣﻬﺪے ﻛﻪ ﻣﺮﺗﺐ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻓﻌﺎﻟﻴﺖ ﺑﻮﺩ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍ ﻋﻮﺿﺖ ﺑﺪﻫﺪ ﻣﺎﺩﺭ ! ﺧﻴﺮ ﺑﺒﻴﻨﻲ...☺️ 😐ﻧمے ﺩﺍﻧﻢ ﺍﻳﻦ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭ ﻓﻼﻥ ﻓﻼﻥ ﺷﺪﻩ ﻛﺠﺎﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﻴﻨﺪ ﻭ ﻳﻚ ﻛﻢ ﺍﺯ ﻏﻴﺮﺕ ﻭ ﺷﺮﻑ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻳﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮﺩ..! ﺁﻗﺎ ﻣﻬﺪﻱ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ😂 ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺖ مے ﮔﻮیے ﻣﺎﺩﺭ ! ﺍﻱ ﻛﺎﺵ ﻳﺎﺩ ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺖ.... ❤️ 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
313.mp3
3M
🎙چگونه هدایت یابیم؟ 🔹حجت الاسلام رفیعی 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🍁« پشتیباڹ ولایت فقیہ و رهبری عزیز امام خامنہ ای باشید، ٺا بہ ایڹ نظام مقدس ڪه زحماٺ زیادی برای آڹ ڪشیده شده ؛ و برای آڹ مجاهدٺ و خوڹ های پاڪ زیادی ریختہ شده اسٺ آسیبے نرسد. یڪے از سندهای حقانیٺ ؛ ایڹ اصل عزیز و بزرگ انقلاب(ولایت فقیه)اسٺ ... ڪه بیش از ۳۰۰ هزار در وصیٺ نامه‌های خود بر آڹ تاڪید ڪرده و با خوڹ خود ایڹ موضوع بزرگ با برڪٺ را امضا نموده‌اند. »🍁 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
من اسماعیل را نمی‌شناختم؛ ولی هر روز می‌دیدم که کسی می‌آید و چادرها و آبگیرها را تر و تمیز می‌کند با خودم فکر می‌کردم که این شخص فقط چنین وظیفه‌ای دارد یک روز هر چه چشم به راهش بودم تا بیاید و باز به نظافت و انجام وظایفش بپردازد، پیدایش نشد و احساس کردم که او از زیر کار شانه خالی می‌کند از این رو، خود به سراغش رفتم و گفتم: «چرا امروز نیامدی؟» او در پاسخ گفت: «چشم الان میام» کسانی که نظاره‌گر چنین صحنه‌ای بودند سخت ناراحت شدند و گفتند: «تو چه می‌گویی؟ او فرمانده لشکر است» من که احساس شرمندگی می‌کردم؛ در صدد عذر خواهی برآمدم اما او بود که کریمانه و با متانت گفت: «اشکال ندارد» و با خنده از کنار ماجرا گذشت. 🌷سردارشهید اسماعیل دقایقی🌷 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
(٢ / ١) ....! 🌷عبد الرضا هشت_نه سالش بیشتر نبود. از آن بچه های شیرین زبان و دوست داشتنی ای بود که بچه های اردوگاه دوستش داشتند. خوششان می آمد، باهاش کل کل کنند. حتی ضابط خلیل و سرگرد عراقی اردوگاه. 🌷عبد الرضا با خانواده اش اسیر شده بود. عرب خرمشهر بودند. همه شان توی بند خانوادگی بودند. پدر و مادر، یک خواهر و دو تا برادر. دو تا برادرها بیماری روانی داشتند. اصلاً انگار توی این دنیا نبودند. برادر بزرگ بیست و پنج_شش ساله بود. کوچکتره چهارده_پانزده ساله. 🌷از صبح تا ظهر که توی محوطه بودیم، بزرگتره را می دیدیم که همین جور تند و تند توی محوطه راه می رود و با خودش حرف می زند. فرمانده اردوگاه هر وقت می آمد توی محوطه اردوگاه، اگر عبدالرضا پیدایش نبود، می گفت؛ صدایش کنند. بعضی وقت ها یک سکه ای چیزی هم بهش می داد. عبدالرضا هم عادت کرده بود، وقتی ضابط را می دید، بیشتر وقت ها خودش می آمد طرفش. 🌷آن بار هم فرمانده همه را جمع کرده بود دور خودش، عبد الرضا هم پشتش ایستاده بود. هر بار با چند نفر از قبل هماهنگ بود. همین طور که صحبت می کرد مثلاً می گفت «خب تو پاشو بگو ببینم نظرت چیه؟» آن ها هم همراهی و تأییدش می کردند. آن بار به ذهنش رسیده بود عبدالرضا هم می تواند کمکش کند. رو کرد به عبدالرضا اما به اصطلاح روی سخنش با اسرای دیگر بود.... ...
....! 🌷اومده بود دم درب پایگاه شهید علم الهدی اهواز. اصرار می کرد که توی شستن پتوها و لباسهای مجروحین به خواهرا کمک کنه. می گفت: برام افتخاره.... قبول کردم که بیاد. 🌷بعد از چند روز فهمیدم این خانوم، همسر شهیده. ظاهراً یه روز بعد از ازدواجشون شوهرش رفته جبهه و شهید شده. اونوقت با این روحیه اومده بود برا خدمت به همسنگرای همسر شهیدش. کم آوردم در مقابل غیرتش. کم آوردم.... راوی: سرکار خانم موحد 📚 کتاب "منظومه زینبیه"
در وصف شما هـر چه بخواهیم بـدانیم بـاید که فقط ســوره والشمـس بخوانیم... آرامش این لحظه ی مـا لطف شمـاهـاست رفتید که ما راحت و آسوده بمانیم...
جوری زندگی کنید که وقتی عمرتون تموم شد و ملک الموت اومد،از گذشته خود پشیمان نباشید و افسوس گذشته رو نخورید...
" " را برای ما جا گذاشت ، تا روزی بدانیم ، از ما بود... " هویتش " بود! اما " دلش " را به زد... راز است... 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃