eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
4_6046476631713776843(1).mp3
12.48M
@salambarebrahimm در آسمونا باز شد... الهی العفو... قشنگه گوش کنید
! 🌷روز تولد امام علی (ع) بود که همراه محمدرضا و خانواده اش به حرم امام رضا (ع) رفتیم تا صیغه ى عقد ما را آنجا جاری کنند. پس از انجام عقد، به یک زیارت دو نفره رفتیم. 🌷....اتفاقاً آن روز شهیدی را تشییع مى كردند. روی جعبه ى پیچیده در پرچم سه رنگ که بر دست مشایعت كنندگان پیش مى رفت، یک شکلات افتاده بود. محمدرضا از لابلای جمعیت خود را به جعبه رساند، شکلات را برداشت و طرف من بازگشت. 🌷شکلات را نصف کرد و به سویم گرفت؛ گفت: «این اولین شیرینی ازدواجمان است.» طعم شیرین شکلات در دهانم دوید. هنوز که هنوز است، گویی که شیرین تر از آن شکلات را نخورده ام....! 🌹 شهيد محمدرضا مهدی زاده طوسی راوى: کلثوم درودگری، همسر شهید 📚سايت خبرگزارى دفاع مقدس
💠 افتخار 🌹 شهید عباسعلی خمری شبی با تعدادی از برادران متاهل همکار ٬ شام را دعوت شهید خمری بودیم . از لحظه ورود به منزل شهید تا هنگام خداحافظی صحنه های زیبایی از اخلاق و رفتار ایشان در خانه دیدیم که با توجه به عرف مردم منطقه ٬ برایمان تازگی داشت . آن شب ٬ شهید شخصا سفره را پهن کرد ٬ ظروف محتوی غذا را از آشپزخانه آورد و داخل سفره گذاشت و پس از صرف شام ضمن تمیز کردن سفره ٬ ظروف را جمع کرده و به آشپزخانه برگرداند . ایشان به گونه ای در امور جاری خانه و پذیرایی از مهمانان با همسرش همکاری می کرد که تعجب همگان را برانگیخت .❤️ ما که از این همه احترام و تواضع شهید در برابر همسرش متعجب شده بودیم ٬ هنگام خداحافظی به ایشان گفتم :« این چه کاری بود که کردید ؟ این گونه کارها ٬ کار مرد نیست .» شهید خیلی جدی گفت :« چه اشکالی دارد که انسان در محیط خانه به تاسی از بزرگان دین به همسرش کمک کند .» 😍 🌸آری‌یکی از افتخارات شهید این بود که سعادت آن را دارد تا در امور منزل به همسرش کمک کند .🌸 📚 لحظه های سرخ ٬ ص ۱۰۵ 🌷 یادش با ذکر 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
یاد مرگ.mp3
2.47M
🎙 خاصیت دنیا و غفلت از #مرگ!! 🎤 حجت الاسلام #دارستانی 🔋 حجم: ۲.۳۵ mb ⏱ زمان: ۱۳ دقیقه 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
تفسیر نرر{{سوره فلق((.pdf
189.2K
فایل pdf تفسیر نور سوره فلق
هدایت شده از کانال کمیل
جزء سوم(@Iran_Iran).mp3
4.16M
@salambarebrahimm 💠جز سوم قرآن کریم به روش تندخوانی (تحدیر) با صدای استاد
می گفت: ما به اینجا نیامده ایم تا روی هر تپه ای سنگری بکنیم و خودمان را با زدن چهار تا گلوله مشغول کنیم! آمده ایم تا نَفَس دشمن را ببریم؛ قیمتش را هم با خون مان می دهیم... حالا باید گفت: ما اینجا جمع نشده ایم که اعضای کانال و یا بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را بسازیم؛ تا نفس را از نَفَس در بیاوریم...
💠وقتی بیاید ... 🌹 شهید مجید مختاری 🌹 🌼 -- " باید دامادش کنیم. حالا دیگر در مرز بیست سالگی است. دیگر وقتش شده. مگر سنت اسلام نیست که جوان ها زود ازدواج کنند. " 🌸 پدر و مادرم مدام این را می گفتند. اما هر بار که با مجید در میان می گذاشتیم، می گفت: " فعلاً صبر کنید. " 🌼 تیر ماه که به خانه آمد، وقتی پدر و مادر همان سخن را تکرار کردند، این بار مخالفت نکرد. فقط تبسمی بر لبانش نشست و به این ترتیب رضایت خود را برای ازدواج اعلام کرده بود. 🌸 در تدارک خواستگاری بودیم که باز هم به جبهه رفت و مسئوول گردان والعصر در منطقه ی مهران شد. پدرم گفته بود وقتی بیاید، دامادش می کنیم. 🌼 مرداد ماه آمد، ولی دیگر به لقاءالله پیوسته بود. لباس خون رنگش رخت دامادی اش بود. بر سینه و سر و رویش گل زخمهای سرخ نشسته بود. 😔 📚 ترمه نور، صص ۲۹۴--۲۹۳ 🌷یادش با ذکر 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
1_19137301.mp3
3.48M
@salambarebrahimm امام رضا قربون کبوترات یه نگاهی ام بکن به زیر پات ... #بسیارزیبا
خیلی امام_رضایی بود. تقریبا همه کسانی که او را می شناختند، این را می دانستند.هر وقت عازم مشهد می شد، چند نفر را هم همراه خود می کرد و گاهی خرج سفرشان را هم می داد. انقدر زود دلش برای امامش تنگ می شد که هنوز عرق سفرش خشک نشدہ، دوبارہ راهی می شد. می گفت "امام رضا خیلی به من عنایت داشته و کم لطفی است اگر به دیدارش نروم." همیشه را برای ورود انتخاب می کرد. گاهی ساعت ها می نشست همانجا و چشم می دوخت به گنبد و با حضرت حرف می زد. می گفت اگر اذن دخول خواندی و چشمت تر شد یعنی آقا قبولت کرده. مانند خیلی از بزرگان حرم را دور می زد و از پایین پا وارد حرم می شد. مدتی در صحن می نشست و با امام درد و دل می کرد. سفر کربلا را هم از امام رضا گرفته بود. موقع برگشت روی یکی از سنگ های حرم تاریخ سفر بعدی اش را می نوشت و امام هم هر دفعه ان را امضا می کرد... 🌷 : مسمومیت با آب زهرآلود.درشمال سوریه
#سیره_شهدا وقتی میخواست به فقیری کمک کند، پول را به ما می‌داد تا به آن شخص بدهیم. اینطوری هم ما را به کمک کردن تشویق میکرد و هم خودش گرفتار ریا نمیشد. #شهید_ابراهیم_هادی 🌹
3 خاطره متفاوت  سنم كم بود، گذاشتندم بی سيم‌چی؛ بی سيم‌‌چی ناصر كاظمی كه فرمانده‌ی تيپ بود. چند روزی از عمليات گذشته بود و من درست و حسابی نخوابيده بودم. رسيديم به تپه‌ای كه بچه‌های خودمان آنجا بودند. كاظمی داشت با آنها احوال‌پرسی می كرد كه من همان‌جا ايستاده تكيه دادم به ديوار و خوابم برد. وقتی بيدار شدم، ديدم پنج دقيقه بيشتر نخوابيده‌ام، ولی آنجا كلي تغيير كرده بود. يكی از بچه‌ها آمد و گفت: «برو نمازهای قضايت را بخوان.» اول منظورش را نفهميدم؛ بعد حالی ام كرد كه بيست و چهار ساعت است خوابيده‌ام. توی تمام اين مدت خودش بی سيم را برداشته بود و حرف می زد. 🍃 وسايل نيروهايم را چك مي‌كردم. ديدم يكي از بچه‌ها با خودش كتاب برداشته؛ كتاب دبيرستان. گفتم «اين چيه؟» گفت: «اگر يه وقت اسير شديم، مي‌خوام از درس عقب نيفتم.» كلی خنديدم. 🍃 عادت داشتند با هم بروند منطقه؛ بچه‌های يك روستا بودند. فرمانده‌شان كه يك سپاهی بود از اهالی همان روستا، شهيد شد. همه‌شان پكر بودند. می گفتند شرمشان می شود بدون حسن برگردند روستايشان. همان شب بچه‌ها را براي مأموريت ديگری فرستادند خط. هيچ كدامشان برنگشتند. ديگر شرمنده‌ ی اهالی روستايشان نمی شدند.
وقتی #دهه_هفتادی ها شهید میشوند نشان از باز شدن در #شهادت دارد حال باید فکر کنیم که چه کردند که #لایق این نام شدند 🕊 #شهدای_دهه_هفتادی🌷 #مدافعان_حرم
شهید «فوزیه شیردل»، همان پرستار شهید فیلم «چ» ابراهیم حاتمی‌کیا، به گفته خواهرش این شهید سی و پنج سال گمنام بوده و کسی او را نمی‌شناخته است.
کانال کمیل
شهید «فوزیه شیردل»، همان پرستار شهید فیلم «چ» ابراهیم حاتمی‌کیا، به گفته خواهرش این شهید سی و پنج سا
در دوم اردیبهشت 1338 در یک خانواده مذهبی در کرمانشاه به دنیا آمد و در بیست و پنجم مرداد ماه 1358 در شهر پاوه‌ای که شهید چمران را برای دفاع از خود می‌دید، در لباس سفید پرستاری به شهادت رسید. شهید چمران در توصیف شهادت این شهید می‌گوید: «دختر پرستاری که پهلویش هدف گلوله دشمن قرار گرفته بود خون لباس سفیدش را گلگون کرده بود، 16 ساعت مانده بود و خون از بدنش می‌رفت... این فرشته بی‌گناه ساعاتی بعد، در میان شیون و ضجه‌‌زدن‌ها جان به جان آفرین تسلیم کرد.» شهید فوزیه شیردل به‌عنوان شهید شاخص بسیج انتخاب شده است.
"جهاد همچنان ادامه دارد..." شهيد عبدالله ميثمی: در مسئله دفاع،بحث توان مطرح نيست؛ اگر دشمن #يك_ميليون برابر ما #توان داشته باشد؛ و ما يك باشيم!! #وظيفه داريم در مقابل او بايستيم...
.... 🌷....جلو رفتیم. با فرو نشستن گرد و خاک انفجار، پسر نوجوانی را دیدم که روی زمین افتاده بود. از آمبولانس پیاده شدم و خودم را به او رساندم. حمید هم دنبالم دوید. شاهرگ گردن پسر ترکش خورده بود و خون با فشار از گردنش بیرون می‌زد. دستم را روی گلوی پسرک گذاشتم. حمید برانکارد را از آمبولانس بیرون کشید، نمی‌ توانستم دستم را از روی گردنش بردارم. باید به حمید هم کمک می‌کردم مجروح را روی برانکارد بگذاریم. در همان لحظه.... 🌷....در همان لحظه خواهر امدادگری از راه رسید و یک طرف برانکارد را گرفت. با کمک هم مجروح را به آمبولانس رساندیم. خواهر امدادگر قدرت زیادی داشت و گرنه بلند کردن برانکارد و تحمل وزن مجروح برای یک زن آسان نیست. حمید دستش را به‌ جای من روی محل خونریزی گذاشت. پریدم پشت فرمان و به سمت بیمارستان طالقانی حرکت کردم. حمید و خواهر امدادگر کنار مجروح بودند. 🌷تمام وزنم را روی پای راستم انداختم و پای راستم را روی پدال گاز فشار دادم. دستم یک بند روی بوق آمبولانس بود. همیشه خودم را مسئول جان مجروحی می‌ دانستم که داخل آمبولانسم بود. از آینه جلو، اتاقک آمبولانس و زخمی را می‌ دیدم. نزدیکی بیمارستان وضعیت مجروح بحرانی شد. حمید و خواهر امدادگر به تقلا افتادند کاری کنند مجروح نفس بکشد و از دست نرود. فاصله در بیمارستان طالقانی تا اورژانس دویست متر بیشتر نبود. به سرعت وارد بیمارستان شدم و روبروی در اورژانس ترمز گرفتم و بیرون پریدم. 🌷درِ اتاقک آمبولانس را باز کردم که برانکارد را بیرون بکشم. خواهر امدادگر با صدای بلند مشغول خواندن شهادتین برای زخمی بود: «اشهد ان محمد رسول‌الله و ...» خشکم زد. یعنی چه؟!خواهر امدادگر گفت: «لازم نیست عجله کنین، تموم کرده.» در کمترین زمان مجروح را به بیمارستان رساندم. باور نمی‌ کردم شهید شده باشد.... راوى: على عِچرِش امدادگر و راننده آمبولانس در دوران دفاع مقدس 📚 كتاب "امدادگر كجايى؟"
زخمی شده بود.پايش را گچ گرفته بودند و توی بيمارستان مريوان بستری بود. بچه ها لباس‌هايش را شسته بودند. خبردار که شد،بلند شد برود لباس های آن ها را بشويد. گفتم«برادر احمد،پاتون رو تازه گچ گرفته‌ن.اگه گچ خيس بشه، پاتون عفونت می کنه.» گفت«هيچی نمی شه.» رفت توی حمام و لباس همه بچه ها را شست. نصف روز طول کشيد. گفتيم الان تمام گچ نم برداشته و بايد عوضش کرد. اما يک قطره آب هم روي گچ نريخته بود. می گفت : «مال بيت المال بود،مواظب بودم خيس نشه.»
شادی ارواح طیبه شهدا از ازل تا ابد
یعنےڪسےڪ ڪار ڪند، بجنگد، خسته نشود، نخوابد تا خود به خود خوابش ببرد...
💠 دو تا جا نماز 🌹 شهید عبدالله میثمی 🌹 🌷 بعد از مراسم عقد خواست با من حرف بزند. رفت داخل یکی از اتاق ها. من هم رفتم. 🌹 گفت: " یک مُهر بدهید به من!" 🌷برخورد اولم بود. اما او آن قدر صمیمی رفتار کرده بود که باعث شد احساس آشنایی کنم. باب شوخی را باز کردم. فهمیده بودم دوست دارد. این را از شوخی هایی که با محمدعلی موقععکس گرفتن می کرد، فهمیده بودم. 🌹 گفتم: مُهر!😯 مُهر برای چه؟🤔 حاج آقا این موقع نمازشان را می خوانند؟😅 🌷اما انگار دیگر آن حال و هوا را نداشت. گونه هایش سرخ شده بود. 🌹 گفت : " حالا یک مُهر بدهید به من !" 🌷دست بردار نبودم. گفتم: تا نگویید مُهر برای چه می خواهید، نمی دهم. 🌹 گفت: " نماز شکر! از این که یک همسر خوب پیدا کرده ام." 🌷 چیزی نگفتم. با دو تا جا نماز برگشتم. گفتم: من هم می خوانم. 📚 چهل روز دیگر، ص ۱۴ 🌷 یادش با ذکر 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
شخصے مےگفت؛ در خواب به من گفتند: به مردم بگو براے رفع گرفتارےها و نگرانےها، به ملتزم شوند... 🍃
هدایت شده از همسفرتاخدا
15547391691004mp3_89(1).mp3
1.81M
🎤 به تو افتاده سر و کارم حسین... تو بهم عاشقیو یادم دادی خداییش خیلی دوست دارم حسین❤️ 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
حالم شبیه رزمنده جامانده از یک گردانِ است... دقیقا همان قدر دل شکسته💔😓 دقیقا همان قدر تنها!