#قاسم_خمینی_می_شوم....
🌷گریه می کرد و اصرار داشت که به جبهه برود. پدرش گفت: تو هنوز بچه ای! جبهه هم جای بازی نیست که تو می خواهی بروى!! حسن گفت: مگر کربلا قاسم نداشت؟ من هم قاسم می شوم.
🌹 به ياد شهید نوجوان حسن یزدانى
❌ پيرمرد هاى مسئول حواستون هست كه صندلى رياستتون با خون جوونها و نوجوونها شسته شده!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#ماجراى_تكان_دهنده_ى_پدر_و_پسر....!!
🌷روز عید قربان بود! بعد از خواندن نماز عید، انجام دادن باقی اعمال با بچه ها تصمیم گرفتیم که یه سری به بهشت زهرا بزنیم! پشت موتورها نشستیم و هرکدوم دو ترك راهی شدیم! به اونجا که رسیدیم بعد زیارت قبور دوست و آشنا، کم کم راهی پاتوقمون یعنی گلزار شهدا شدیم.
🌷بچه ها داشتن جلو جلو می رفتن و من که یه خورده پام درد می كرد آروم آروم پشت اونها
راه می رفتم. همینطور که از بين قبرها داشتم مى گذشتم یه دفعه صدای ناله ی عجیبی شنیدم! با اینکه مى دونستم صدای این نوع ناله ها توی گلزار شهدا عادیه ولی این گریه بدجوری فکرم رو مشغول کرده بود!
🌷از بين یادبود و تابلو و درخت و قبرها که رد شدم، دیدم یه پیرمرد با کت سورمه ای و
یک کلاه نمدی به سرش، داشت با یه صدای عجیبی گریه مى كرد! طاقت نیاوردم و رفتم جلو گفتم: پدر جان! خوبیت نداره روز عیدی آدم اینطور گریه کنه! بخند مؤمن! بخند! یه خورده که از صحبتم گذشت، دیدم هیچ تغییری حاصل نشد که هیچ، تازه صدای ناله های پیرمرد بلندتر و جانسوزتر هم شد!
🌷رفتم و کنارش نشستم و گفتم: پدر جان! اولین باره میای گلزار شهدا؟ جوابی نداد و بعد من گفتم: من هم هر وقت میام همینطوری دلتنگ می شم! اما امروز فرق می كنه پدرم! امروز عید قربانه خوبیت نداره! صدای ناله مرد بیشتر شد انگار هر وقت من از واژه ی قربان استفاده مى كردم پیرمرد دلتنگتر مى شد!
🌷همینطور که نشسته بودم و نمى دونستم چطور آرومش کنم، چشمم به کارت بنیاد شهیدش افتاد که توی کیسه ی پلاستیکی کناره دستش بود! دقت کردم دیدم اسمش ابراهیمه! شصتم خبر دار شد که پدر شهیده! پیش خودم گفتم: حالا بهتر شد حداقل مى دونم پدر شهیده و راحتتر می تونم آرومش کنم!
🌷....برگشتم از روی سنگ قبر نگاه کنم ببینم که اسم شهیدش چیه که حداقل با صحبت کردن آرومش کنم! بعد همین که نگاهم به سنگ قبر افتاد خشکم زد! روی سنگ قبر نوشته بود: شهید اسماعیل قربانی، فرزندِ ابراهیم! پدر در سالروز شهادت پسرش به دیدنش اومده بود! تازه دوهزاریم افتاد که پدر چرا اینقدر بی تابی مى كرد....!
❌❌ هميشه اين ابراهيم ها بودن كه؛ اسماعيل هاشون رو براى قربانى به مسلخ عشق بردن. چقدر حواسمون به ابراهيم هاى زمانمون هست؟!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#هادى_هادى_بود!!
🌷حکم انفصال از خدمت را که دستم دید پرسید: «جریان چیه؟» گفتم: «از نیروهای تربیت بدنی گزارش رسیده که رئیس یکی از فدراسیون ها با قیافه زننده سر کار میاد؛ با کارمندهای خانم برخوردهای نامناسبی داره، مواضعش مخالف انقلابه و خانمش بی حجابه! الان هم دارم حکم انفصال از خدمتشو رد می کنم شورای انقلاب.»
🌷با اصرار ابراهیم رفتیم برای تحقیق. همه چیز طبق گزارش ها بود، ولی ابراهیم نظر دیگری داشت؛ گفت: «باید باهاش حرف بزنیم.» رفتیم در خانه اش و ابراهیم شروع به صحبت کرد. از برخوردهای نامناسب با خانم ها گفت و از حجاب همسرش، از خون شهدا گفت و از اهداف انقلاب. آنقدر زیبا حرف می زد که من هم متاثر شدم.
🌷ابراهیم همان جا حکم انفصال از خدمت را پاره کرد تا مطمئن شوم با امر به معروف و نهی از منکر می شه افراد رو اصلاح کرد. یکی دو ماه نگذشته بود که از فدراسیون خبر رسید: «جناب رئیس بسیار تغییر کرده. اخلاق و رفتارش در اداره خیلی عوض شده، حتی خانمش با حجاب به محل کار مراجعه می کنه.»
🌹 به ياد فرمانده شهيد ابراهيم هادى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
فرمانده و مداح
شهید #مسعود_ملا🌷
فرازی ازوصیتنامه
"پروردگارا !
هم جراحت هم اسارت و هم شهادت را روزی من کن و نگذار شرمنده مولایمان سیدالشهدا(ع) بشوم..."
نحوه شهادت
در تنگه ابوغریب گردان عمار با دو تیپ زرهی عراق درگیر شد.
گروهان مسعود ملا محاصره شدند و مسعود تعدادی از نیروهایش را عقب فرستاد، خود مسعود با یک سری از بچهها ماندند وسط عراقیها و نبرد تن به تن.
در میان این درگیری عراقیها مسعود را بستن به رگبار و پهلو و سینهاش زخمی شد و بعد اسارت.
دشمن بعثی ملعون دستهای مسعود ملا رو بست پشت نفربر و در حالی که مسعود زنده بود و فریاد یازینب(س) یازینب(س) داشت تا سه راهی فکه کشاندند و بعد آرزوی سوم مسعود محقق شد.
دشمن بعثی ملعون در حالی که مسعود ملا، بر لب فریاد یا حسین(ع) یا حسین(ع) داشت؛ دورهاش کردند و سر از بدن، آنهم از قفا جدا کردند.
راوی آزادهی جانباز مهدی سیفی
فرمانده و مداح دلسوخته،
گردان خط شکن عمار؛ لشکر ۲۷ محمد رسولالله(ص)
#حجاب
🌷شهید مصطفی ردانی پور🌷
معلم جدید بی حجاب بود.
مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.
خانم معلم آمد سراغش.
دستش را انداخت زیر چانه اش که
سرت را بالا بگیر ببینم
چشم هایش را بست و سرش را بالا آورد.
از کلاس بیرون زد، تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.
خونه که رسید گفت:دیگه نمیخوام برم هنرستان.
آخه برای چی؟؟؟
معلم ها بی حجابن. انگار هیچی براشون مهم نیست، میخوام برم قم ، حوزه .
می خوام #چراغ باشم.
بهش گفتم دایی جون چیه هی میگی می خوام #شهید شم؟!
بابا تو هم مثل بقیه جوونا بیا و تشکیل #خانواده بده، حتما پدر خوبی می شی و بچه های خوبی تربیت می کنی، مثل خودت.
بهم گفت:
می دونی چیه دایی؟!
شهدا #چراغ اند. چراغ راه تو تاریکی امروز.
دایی من می خوام چراغ باشم.
راوی: دایی شهید
#شهید_حسین_ولایتی_فر
شهید ترور اهواز
شادی روح شهدا #صلوات
🌷شهید #صفرعلی_ولیزاده🌷
یک بار همه بودجه گردان رو گذاشت تو یک کیف و رفتیم سمت اهواز، تو راه گرسنه شدیم و ایستادیم تا چیزی بخریم، تو مغازه متوجه شدیم هیچ پولی همراهمون نیست، بهش گفتم مقداری از پول توی کیف برداریم،گفت نه #این_پول_امانته ، باید برسونم اهواز، گفتم خب خودتون فرمانده هستین، گفت من الان مسئولم این رو برسونم. تو مطمئنی سالم می رسیم؟
تا اهواز گرسنه بودیم.
خدا...
جز تو
کسی را
ندارم...
گاهی
خدارا صدا بزن
بی آنکه بخواهی گله کنی !
بی آنکه بگویی چرا !؟
بی آنکه نداشتن ها و
نبودن ها را
به او نسبت بدهی....
گاهی خدا
را به خاطر خدا بودنش
صدا بزن.....
#تو_چه_كاره_هستى؟!
🌷در پادگان دوکوهه مستقر بودند. مدتها بود که او را مى شناخت و با هم سلام و عليک داشتند. سعى مى کرد در هر فرصت مناسب کنار داود باشد. داود روحيه و اخلاق خوبى داشت اما بعضى وقتها يک مرتبه غيبش مى زد! کنجکاو شده بود دليلش را بداند.
🌷يک روز از داود پرسيد: آقا داود تو چه كاره هستى؟! خيلى جدى گفت: توی تدارکاتم. صبح روز بعد صبحگاه مشترک داشتند. همه جمع شدند و قرار شد فرمانده تيپ سيدالشهدا عليه السلام سخنرانى کند. فرمانده تيپ را نديده بود و علاقه داشت که او را ببيند و بشناسد.
🌷همه نشسته بودند اما داود مردد ايستاده بود. گفت: بشين بابا مى خواهم فرمانده تيپ را ببينم. با کمال تعجب ديد که داود به سمت تريبون رفت و سخنرانى کرد. وقتى برگشت با ناراحتى به او گفت: خوب به ما هم مى گفتى فرمانده تيپ هستى.
🌷....داود لبخندى زد و گفت: من فرمانده تيپ نيستم فرمانده تيپ نيامده است به من گفته امروز به جاى او سخنرانى کنم. قانع شد چون مى دانست داود دروغ نمى گويد اما باز هم نفهميد که مسئوليت اصلى داود چيست!
🌹شهيد داود حیدری در عملیات «کربلای ۸» به عنوان «فرمانده تیپ» به هدایت رزمندگان مشغول شد و پس از مدتها مجاهدت و تحمل رنجهای فراوان، در عملیات کربلای ۸ بر اثر اصابت خمپاره، عاشقانه و پرشور به شهادت رسید، او همچون مولایش حسین (ع) سرش از تن جدا شد. مانند علمدار کربلا دستش قطع شد و چونان حضرت زهرا (ع) با پهلوی شکسته به عروج عاشقانه شتافت و در میهمانی کرّوبیان حضور یافت....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات