eitaa logo
کانال کمیل
6.1هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.1هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
از برادرانم می‌خواهم که غیر حرف آقا حرف کس دیگری را گوش ندهند جهان در حال تحول است دنیا دیگر طبیعی نیست.... الان دو جهاد در پیش داریم: اول جهاد نفس که واجب‌تر است زیرا همه چیز لحظه آخر معلوم می‌شود که اهل جهنم هستیم یا بهشت، حتی در جهاد با دشمن‌ها احتمال می‌رود که طرف کشته شود ولی #شهید به حساب نیاید چون برای هوای نفس رفته جبهه و اگر برای هوای نفس رفته باشید یعنی برای شیطان رفتید و در این حال چه فرقی است بین ما و دشمن؟ امام زمان را تنها نگذارید.... فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم #شهید #هادی_ذوالفقاری
🕊 پدر میگفت : کمرم یکبار شکست ... آن هم لحظه ی بوسیدنش بود !!! . مقصد پسر آسمان بود...ایستگاه آخر پدر جلویش را گرفت ملاقاتش کرد و صورتش را بوسید...بهمن ۱۳۶۵_ آخرین وداع حاج رجبعلی لیوانی با پیکر پسر شهیدش #محمدرضا_لیوانی
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عاشقانه ای کنار کارون غروب روز سی و سوم بود که بلاخره تن دادیم به ترک خرمشهر . با
💠عاشقانه ای کنار کارون گفتم : « سلام ! » جواب داد : « علیکم آبجی ، بیا بالا . » دستمالی که به گردن داشت به دست گرفت و انداخت طرف من . سر دستمال را گرفتم و پریدم لب قایق . گفتم : « خدا رسوندت ...اون روز هم خدا رسوندت ... » داشت بلند صدا میزد : « نفر بعدی ! » و آهسته چرخید طرف من و گفت : « کدوم روز آبجی ؟ » گفتم : « منو یادت نمیاد ؟! ... چقدر دنبالت گشتم ! » انگار یادش رفت که نفر بعدی را صدا کرده و او رسیده کنار قایق . خیره نگاهم کرد و گفت : « صدات که آشناس ... نکنه ... تند حرفش را بریدم و گفتم : « ها ... خودمم ... اون روز عصر ... لب همین کارون ... کوزه پر و ... صبر نکرد بقیه حرفم را بشنود ، دستهایش را برد طرف آسمان و با ناله گفت : « خدایا شکرت ... حالام که پیداش کردم ... » گریه کرد . گفتم : « چی شده ؟! » با گریه جواب داد : « قربون کارهای خدا ... این همه وقت دنبالت گشتم اون وقت حالا باید پیدات کنم ... » شیطنت کردم و شرم آلود پرسیدم : « چکارم داشتی ؟! » صدای سوت وحشتناکی به گوشمان رسید و چند متر آن طرف‌تر چیزی وحشتناک توی دل کارون فرو رفت و یک دنیا آب وماهی را به هوا ریخت ، گمشده ام که حالا پیدایش کرده بودم فریاد زد : « بیاید بالا ، لامصبا خمپاره بارونمون کردن ! » هنوز جوابم را نداده بود . بچه های مدافع شهر که به ناچار از خرمشهر خارج می شدند همه آمده بودند توی قایق . یکی شان که انگار با گمشده من آشنا بود گفت : « برو نادر ، برو ! » فهمیدم اسمش نادر است . داشت با سرعت میراند به آن طرف کارون که ما را نجات بدهد . صدای گلوله و سرخی شان را می شنیدیم و می‌دیدیم . رسیدیم آن طرف . دلم گرفته بود از دست نادر . دیگر تحویلم نگرفت . پیاده که شدیم بغض کردم . نادر می خواست برگردد که ناگهان انگار چیزی را به یاد بیاورد داد زد : « آهای ! » همه در جا میخکوب شدیم و نگاهش کردیم . گفت : « بیایید نزدیکتر ! » برگشتیم توی آب . رو کرد به من و گفت : « اسمت چی بود ؟ » بغض آلود جواب دادم : « سعیده ! » تند گفت : « فهمیدی که اسم منم نادر بود ؟ » سر تکان دادم . ادامه دارد... پایان قسمت چهارم
کانال کمیل
#خودمونی_های_قرآنی ⬇️#خسیس ⬇️ @salambarebrahimm 💠 خدا همه جور آدمی رو آفریده. بعضی‌ها هنوز پول در
⬇️ ⬇️ @salambarebrahimm 💠«امانات خود را بسپارید». قرآن هم می‌گه امانات مردمو بهشون برگردونید. متأسفانه بعضی‌ها امانت می‌گیرن ولی موقعی که می‌خوان اونو برگردونن، یا اصلاً منکر می‌شن که چیزی دستشون هست، یا اگر هم پس می‌دن، یه چیزی داغون و معیوب بر می‌گردونن. امانتداری کار خیلی سختیه، آدم باید خیلی بیشتر از مال و اموال خودش مواظب جنس امانتی باشه و اونو مثل روز اول تحویل صاحبش بده. مخصوصا امانت‌هایی مثل پست و مقام و خدمت به خلق اللّه. 🔻إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلی أَهْلِها 🔻 خدا به شما دستور می‌دهد امانت‌ها را به صاحبانش برگردانید 📔بخشی از آیه ۵۸ نساء
❗️مادر شهید مدافع حرمی که خواب شهادت فرزندش را دید... 💠شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است. آن موقع نیمه‌شب از خواب بیدار شدم. حالت غریبی داشتم، آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است. صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود. به بچه‌ها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم. احساس می‌کردم مهمان داریم. عصر بود که همسرم، دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند. 🔸صدای زنگ در بلند شد. به همسرم گفتم حاجی قوی‌باش خبر شهادت محمدرضا را آورده‌اند. وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است. من می‌دانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است... 🌷شهید محمدرضا دهقان امیری در تاریخ ۲۱ آبان ۱۳۹۴ و در سن بیست سالگی به قافله شهدای مدافع حرم پیوست. #محمدرضادهقان
(٢ / ١) .... 🌷هر وقت چشم بچه ‌ها به «داوود» می‌ افتاد، بغض گلویشان را می‌ گرفت و سر را به زیر می‌ انداختند. البته افراد دیگری هم بودند که زخم‌ های شدیدی داشتند و حالشان وخیم بود اما هیچ کدام حالشان بدتر از داوود نبود. 🌷گلوله کالبیر ٥٠، لگن خاصره او را در هم شکسته بود و او از کمر به پایین هیچ تحرکی نداشت؛ پزشکان و پزشکیاران بی‌ سواد و وحشی عراقی که به اردوگاه می‌ آمدند، حاضر نبودند کمترین کمکی به داوود بکنند. 🌷او را چند بار به بیمارستان شهر موصل بردند و عکس‌ های رادیولوژی از او گرفتند ولی جراح ـ که خود رئیس بیمارستان بود ـ گفته بود که؛ هیچ امیدی به بهبود او نیست؛ چهار نفر از بچه ‌ها کارهای داوود را انجام می‌ دادند، آنها هر روز او را روی یک برانکارد که بچه ‌ها از شاخه ‌های درخت و یک تکه پتوی سربازی درست کرده بودند، می‌ گذاشتند و برای هواخوری بیرون می‌ بردند، ولی داوود هر روز لاغرتر و رنگ پریده ‌تر از روز پیش می‌ شد؛ سرنوشت او را می‌ شد از حال نزارش پیش‌بینی كرد....!! 🌷یک روز صدای همهمه ‌ای از بیرون آسایشگاه توجهم را به خود جلب کرد؛ صبح بود و تازه درهای آسایشگاه را باز کرده بودند، یکی از دوستان که داشت بیرون را نگاه می‌ کرد به من گفت: «مهدی بیا نگاه کن! انگار جلوی آسایشگاه ١٠ خبری شده، خیلی شلوغ است.» 🌷بچه‌ ها با شتاب به سوی پنجره هجوم بردند، سپس همه به بیرون ریختند. من که فکر می‌ کردم درگیری پیش آمده، نیم ‌نگاهی به بیرون انداختم و دوباره سر جایم رفتم ولی صدای صلوات‌ های بلند، رشته افکارم را پاره کرد. پیش خود گفتم: «الحمدالله، بالاخره دعوا تمام شد.» 🌷....ادامه صلوات ها حس کنجکاوی ‌ام را بر انگیخت. برخاستم و به بیرون رفتم. باور کردنی نبود.... ....
#امام_زمان حس عجیبی ست میان #من و دل دل آواره به تکرار #تو_را میخواند ! 🌷تعجیل در فرج، #صلوات ‌‌‌‌
❤️شهید حاج حسین خرازی❤️ شنیده ایم حسین از بیمارستان مرخص شده. برگشته. ازسنگر فرماندهی سراغش را می گیریم. می گویند. « رفته سنگر دیده بانی. » - اومده طرف ما ؟ توی سنگر دیده بانی هم نیست. چشمم میافتد به دکل دیده بانی. رفته آن بالا ؛ روی نردبان دکل. « حسین آقا ! اون بالا چی کار می کنی شما؟ » می گوید « کریم! ببین. با یه دست تونستم چهار متر بیام بالا. دو روزه دارم تمرین می کنم. خوبه. نه ؟»می گویم « چی بگم والا؟» 📚 یادگاران، جلد هفت، کتاب شهید خرازی، #شهید_حاج_حسین_خرازی
راوی: همسر شهید چند روز که صداشو نمیشنیدم دلم میگرفت. پرمشغله بود یعنی خودش دورشو شلوغ کرده بود. یه بار از اداره با من تماس گرفته بود؛ صحبتمون به درازا کشید میشناختمش که وسواس داره. با خودم گفتم یادآوری کنم بهش که از اداره زنگ میزنه بهم گفت نگران نباش یه صندوق گذاشتم اینجا تلفنای شخصی رو حساب میکنم بیشتر از معمولش هم تو صندوق میذارم. 🌹
دو آرزوی زیبایِ یک شهید ، که مستجاب شد... همه‌ی زندگی‌اش با حضـرت زهرا(س) پیوند خورده بود. وقتی ازدواج کرد، مهریه‌ی همسرش شد مهریه ی حضرت زهرا(س)... حمزه‌علی دو تا آرزو توی زندگی داشت: اول اینکه خدا بهش یک دختر بده ، تا اسمش رو بذاره فاطمه ؛ دوم اینکه وقتی شهید شد، گمنام بمونه مثلِ حضرت زهرا(س)... هر دو تا آرزوهاش مستجاب شد و بابایِ فاطمه گمنام موند... شهید حمزه‌علی احسانی 📚خط عاشقی
کانال کمیل
⬇️#امانتدار ⬇️ @salambarebrahimm 💠«امانات خود را بسپارید». قرآن هم می‌گه امانات مردمو بهشون برگرد
⬇️ ⬇️ @salambarebrahimm 💠 یکی از سخت ترین کارها قضاوته. قاضی قبل از حکم دادن باید همه چیزو در نظر بگیره و بدون در نظر گرفتن منافع شخصی خودش یا یکی از طرفین حکم صادر کنه. قضاوت فقط تو دادگستری نیست! ما هر روز بدون این که متوجه باشیم داریم حکم صادر می‌کنیم. تو سر کار، تو خونه بین اعضای خونواده، بین دوست و آشنا. خدا تو قرآن می‌گه وقتی لازم شد قضاوت کنید به عدالت حکم کنید. 🔻تَحْکُمُوا بِالْعَدْلِ 🔻 عادلانه قضاوت کنید 📔بخشی از آیه ۵۸ نساء
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عاشقانه ای کنار کارون گفتم : « سلام ! » جواب داد : « علیکم آبجی ، بیا بالا . » دس
💠عاشقانه ای کنار کارون تند تر از قبل گفت : « سعیده خانم ، زن من میشی ؟ » من حرف نزدم . نمی‌دانم چه کسی روی زبانم حرف گذاشت . گفتم : « آره ... » نادر گفت : « همه تون دیدید ؟ من با این سعیده خانم نامزد میشیم تا این چند روزه تموم بشه ! » بعد هم خم شد توی قایق و پاکت پلاستیکی چروکیده ای را بیرون آورد و گرفت طرف مان ، خرما بود ، گفت : « بفرمایید ، اینم شیرینی نامزدی ما ! » پیشنهادش قشنگ بود . روسری را گرفتم و بستم به دسته‌ گاز قایق نادر و گفتم : « اینم پیمان من با تو تا برگردی . » همان یک نفر خواهری که همراهمان بود کل زد و برادر ها هم چند کف مرتب زدند و مبارک باد گفتند و نادر به قایقش گاز داد و رفت ... رفت که رفت ! ما از خرمشهر عقب نشستیم . هیچ خبری از نادر نبود تا هجده ماه بعد که سوم خرداد شد و خرمشهر را باز پس گرفتیم . هیچ کس از نادر خبر نداشت . خرمشهر در حال پاکسازی بود اما من که تمام آن هجده ماه را در هتل کاروانسرای آبادان و در کنار برادر های رزمنده مشغول کار بودم ، با آزادی خرمشهر به سرعت خودم را به آنجا رساندم و رفتم به همان نقطه ای که نادر را برای آخرین بار دیده بودم . دلم میگفت از او خبری می آید اما ... چهل و دو روز ، کار من همین بود که هرگاه فرصت پیدا کنم بیایم کنار کارون و چشم انتظار نادر بمانم ، تا اینکه در روز چهل و سوم خبرش رسید . خبرش که نه ! نشانه اش . کنار ساحل قدم میزدم و لابلای نخل های سوخته و ویرانه های آن جا غوطه می خوردم ، ناگهان پایم به جسمی سخت برخورد . قلبم شروع کرد به تپیدن ، با چنگ زدن توی خاک ساحل ، اطراف جسم سخت را پاک کردم ، نشانه هایی از قایق شکسته و سوخته نادر پیدا شد . تند دویدم طرف برادران جهاد سازندگی . بیل مکانیکی آوردند و همه پیکر قایق را از گل و لای و خاک بیرون کشیدند ، تکه ای سوخته و پوسیده از همان روسری که به دسته گاز قایق نادر بسته بودم هنوز وجود داشت اما خودش ... کارشناسان گفتن به احتمال زیاد خمپاره‌ای به گوشه قایقش اصابت کرده و او به رودخانه افتاده و طعمه آبهای خروشان شده است ! حالا سال ها پس از آزادی خرمشهر ، خیلی ها که برای قدم زدن به کنار کارون می آیند زنی میانه سال را می‌بینند که غروب ها وقتی خورشید بساطش را جمع می کند ، به کنار کارون می آید و تا پاسی از شب آنجا جولان میدهد به یاد نادرش ! من هنوز به یاد نادر و به عشق او تنفس میکنم ، و خوشحالم اگر نادر نیست خرمشهر هست ! من هنوز وفادارم به همان عشق کنار کارون ! پایان روایت عاشقانه ای کنار کارون