4_5866257725209444440.mp3
6.98M
@salambarebrahimm
🔹 مناجات با خدا(بسیار زیبا)
اللهم عجل لولیک الفرج
🌷 برشی از #کتاب_دلتنگ_نباش!
📙 به انتخاب سرکار خانم زینب عبدفروتن، همسر شهید روحالله قربانی
📝 «زینب عادت داشت، گلهایی را که روحالله برایش میخرید، پرپر میکرد و لای کتاب خشک میکرد. در یکی از نبودنهای روحالله، وقتی دل تنگش شده بود، روی یکی از گلبرگها نوشت:
«آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت، که اگر سر برود از دل و از جان نرود.»❤️ این گلبرگ را خودش نوشته بود. اما جریان گلبرگ دوم را نمیدانست. وقتی آن را برگرداند، دستخط روحالله را شناخت که روی گلبرگ نوشته بود:« عشقِ من #دلتنگ نباش!»
#عاشقانه_های_شهدا
#آموزنده
تاحالا دندونپزشکی رفتین ؟؟؟
اول دکتر چند تا سوزن میزنه تو لثه تون،
بعد اون مته رو میگیره دستش...
بعضی وقتا از شدت درد دسته های
صندلی رو محکم فشار میدیم
و اشک تو چشمامون جمع میشه...
چرا نمیزنین تو گوشش ؟
چرا داد و هوار نمی کنید ؟
این همه درد رو تحمل کردید،
این همه سوزن و آمپول و مته و انبر و ...
خوب اعتراض کنید بهش!
چرا اعتراض نمی کنید ؟
تازه کلی هم ازش تشکر میکنیم
و میخوایم بیایم بیرون میگیم :
آقای دکتر ببخشید وقت بعدی کی هستش ؟!
نمی خوای خدا رو اندازه یه
"دندونپزشک" قبول داشته باشی..؟؟
به دکتر اعتراض نمی کنیم چون می دونیم
این درد فلسفه داره
و منجر به بهبود میشه ، میدونیم یه حکمتی داره ،
خوب خدا هم حکیمه، اصلا قبلا هم به دکتر می گفتند حکیم
یعنی کارهای او از روی حکمت است
وقتی درد و رنجی رو تو زندگی ما فرستاد ، ازش تشکر کنیم ،
بگیم نوبت بعدی کی هستش ؟ رنج بعدی ؟
به من بگو مدرک خدا رو قبول نداری؟؟؟
حتی قد یه "دندون پزشک" ؟؟؟
یادت نره اون خیلی وقته خداست...
دکتر الهی قمشه ای
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عاشقانه ای کنار کارون من همیشه فکر می کردم حتماً پشت این بازی های روزانه ای که هم
#دختران_خرمشهر
💠عاشقانه ای کنار کارون
غروب روز سی و سوم بود که بلاخره تن دادیم به ترک خرمشهر . باید از پل نو می گذشتیم اما عراقیها وحشیانه بر آنجا تسلط داشتند و راه را با رگبار گلوله بسته بودند . جمعی از بچهها زدند به آب . آب خطری نداشته اما حکایت کوسه هایی که در کارون جولان میدهند حکایتی آشنا برای اهالی خوزستان است .
هرگاه یکی از بچهها به آب می زد بقیه چشمشان را می پسندند که شاهد صحنه های دلخراش جدال انسان و کوسه نباشند .
قرار شد من و بقیه خواهرها بزنیم به آب . قبول نکردیم . برادر ها نگران اسارت ما بودند ، یکیشان میگفت :
« اگر همه مردهای خرمشهر دست عراقی ها بیفتند بهتر است تا یکی از شما خواهرها اسیرشان بشوید . »
از برادر ها اصرار بود و از ما انکار . ناگهان حرفی بر زبان یکی از برادرها رسید ، گفت :
« پله ها ! »
و پله هایی را که مربوط به لوله های قطور آب زیر پل بود نشان داد ، بچهها رفتند طرف پله ها و یکی یکی رفتند بالا . عراق بدجور آتش می ریخت روی پل . اولین نفری که رسید آن سوی پل ، یکی از خواهران همراه ما بود ، او همین که خواست بپرد روی کپه های خاک ساحلی ، با صورت به زمین کوبیده شد ...
بقیه که این صحنه را دیدند ترسیدن از طریق پله ها بروند . سلاح درست حسابی هم نداشتیم که مقاومت کنیم . صدای شنی تانک عراقی ها نزدیک تر به گوش می رسید . به همدیگر نگاه می کردیم ، من و یکی از خواهرها قرار گذاشتیم اگر قرار شد دسته عراقی ها به پیکرمان برسد یکدیگر را در یک زمان واحد به گلوله ببندیم .
صدای حرف زدن عراقی ها هم شنیده می شد ، هوا رو به تاریکی میرفت ، تنها راه عبور ما ، خارج شدن از خرمشهر و آب های خطرناک کارون بود .
برادر ها پیشاپیش ما اسلحه های خود را به طرف عراقی ها گرفته بودند . صدای به هم خوردن آب کارون وحشتناک تر از همیشه به گوشمان می رسید ، که ناگهان صدای غرش موتور یک قایق ، صورت همه مان را به طرف کارون چرخاند .
به سوی صدا که نزدیک و نزدیک تر می شد خیره شدیم ، قایق رسید کنار آب ، و صدایی آشنا به گوشم نشست که می گفت :
« من نمیتونم بیام کنارتر ، ته قایق گیر میکنه ، بزنید به آب و بیاید بالا ، عراقی ها پشت سرتون هستند ! »
اینکه کسی پیدا شده بود نجاتمان بدهد خوشحال کننده بود اما اینکه میخواستیم شهر را ترک کنیم عذاب مان می داد ، و برای من ...
آن صدای آشنا یک دنیا خاطره ی دیگر را هم داشت . زنگ صدای جوانی که چند ماه قبل هشدارمان داده بود و از قشنگی آرامش آدم ها گفته بود هنوز توی گوشم پژواک داشت .
یکی از برادر ها گفت :
« اول خواهر ها برن بالا ! »
من که سرگردان صدای آشنای قایق ران شده بودم به قایق و رودخانه نزدیک تر بودم . و طبیعی بود که نفر اول باشم . زدم به آب و رفتم کنار قایق ، توی نور کم رنگ مهتاب دیدمش ، خودش بود ! قلبم شروع کرد به تندتر تپیدن .
ادامه دارد...
پایان قسمت سوم
کانال کمیل
⬇️#یک_کلاغ، نه #چهل_کلاغ ⬇️ @salambarebrahimm ✍ «یک کلاغ چهل کلاغ» دیگه لازم نیست! قبلاً یکی یه حر
#خودمونی_های_قرآنی
⬇️#خسیس ⬇️
@salambarebrahimm
💠 خدا همه جور آدمی رو آفریده. بعضیها هنوز پول درنیاورده خرج میکنن. بعضیها هم پول درمیارنو جمع میکنن! البته پس انداز خیلی خوبه، اما این دسته دوم برای بعدا جمع نمی کنن، برای همیشه جمع میکنن! یعنی جمع میکنن و خرج نمی کنن. این آدمهای خسیس خیرشون به هیچ کس نمی رسه، حتی به خونواده خودشون! برای همین ورثه منتظرن تااینا بمیرن و یه دلی از عزا دربیارن. تا وقتی زنده اند دریغ از یه هسته خرما! اگه بتونن اونم جمع میکنن.
🔻لا یُؤْتُونَ النّاسَ نَقیرا
🔻 ذره ای به مردم نمی دهند
📔بخشی از آیه ۵۳ نساء
#خودمونی_های_قرآنی
از برادرانم میخواهم که غیر حرف آقا حرف کس دیگری را گوش ندهند جهان در حال تحول است دنیا دیگر طبیعی نیست....
الان دو جهاد در پیش داریم:
اول جهاد نفس که واجبتر است زیرا همه چیز لحظه آخر معلوم میشود که اهل جهنم هستیم یا بهشت، حتی در جهاد با دشمنها احتمال میرود که طرف کشته شود ولی #شهید به حساب نیاید چون برای هوای نفس رفته جبهه و اگر برای هوای نفس رفته باشید یعنی برای شیطان رفتید و در این حال چه فرقی است بین ما و دشمن؟
امام زمان را تنها نگذارید....
فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم
#شهید #هادی_ذوالفقاری
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عاشقانه ای کنار کارون غروب روز سی و سوم بود که بلاخره تن دادیم به ترک خرمشهر . با
#دختران_خرمشهر
💠عاشقانه ای کنار کارون
گفتم :
« سلام ! »
جواب داد :
« علیکم آبجی ، بیا بالا . »
دستمالی که به گردن داشت به دست گرفت و انداخت طرف من . سر دستمال را گرفتم و پریدم لب قایق . گفتم :
« خدا رسوندت ...اون روز هم خدا رسوندت ... »
داشت بلند صدا میزد :
« نفر بعدی ! »
و آهسته چرخید طرف من و گفت :
« کدوم روز آبجی ؟ »
گفتم :
« منو یادت نمیاد ؟! ... چقدر دنبالت گشتم ! »
انگار یادش رفت که نفر بعدی را صدا کرده و او رسیده کنار قایق . خیره نگاهم کرد و گفت :
« صدات که آشناس ... نکنه ...
تند حرفش را بریدم و گفتم :
« ها ... خودمم ... اون روز عصر ... لب همین کارون ... کوزه پر و ...
صبر نکرد بقیه حرفم را بشنود ، دستهایش را برد طرف آسمان و با ناله گفت :
« خدایا شکرت ... حالام که پیداش کردم ... »
گریه کرد . گفتم :
« چی شده ؟! »
با گریه جواب داد :
« قربون کارهای خدا ... این همه وقت دنبالت گشتم اون وقت حالا باید پیدات کنم ... »
شیطنت کردم و شرم آلود پرسیدم :
« چکارم داشتی ؟! »
صدای سوت وحشتناکی به گوشمان رسید و چند متر آن طرفتر چیزی وحشتناک توی دل کارون فرو رفت و یک دنیا آب وماهی را به هوا ریخت ، گمشده ام که حالا پیدایش کرده بودم فریاد زد :
« بیاید بالا ، لامصبا خمپاره بارونمون کردن ! »
هنوز جوابم را نداده بود . بچه های مدافع شهر که به ناچار از خرمشهر خارج می شدند همه آمده بودند توی قایق . یکی شان که انگار با گمشده من آشنا بود گفت :
« برو نادر ، برو ! »
فهمیدم اسمش نادر است . داشت با سرعت میراند به آن طرف کارون که ما را نجات بدهد . صدای گلوله و سرخی شان را می شنیدیم و میدیدیم . رسیدیم آن طرف . دلم گرفته بود از دست نادر . دیگر تحویلم نگرفت . پیاده که شدیم بغض کردم . نادر می خواست برگردد که ناگهان انگار چیزی را به یاد بیاورد داد زد :
« آهای ! »
همه در جا میخکوب شدیم و نگاهش کردیم . گفت :
« بیایید نزدیکتر ! »
برگشتیم توی آب . رو کرد به من و گفت :
« اسمت چی بود ؟ »
بغض آلود جواب دادم :
« سعیده ! »
تند گفت :
« فهمیدی که اسم منم نادر بود ؟ »
سر تکان دادم .
ادامه دارد...
پایان قسمت چهارم
کانال کمیل
#خودمونی_های_قرآنی ⬇️#خسیس ⬇️ @salambarebrahimm 💠 خدا همه جور آدمی رو آفریده. بعضیها هنوز پول در
⬇️#امانتدار ⬇️
@salambarebrahimm
💠«امانات خود را بسپارید». قرآن هم میگه امانات مردمو بهشون برگردونید. متأسفانه بعضیها امانت میگیرن ولی موقعی که میخوان اونو برگردونن، یا اصلاً منکر میشن که چیزی دستشون هست، یا اگر هم پس میدن، یه چیزی داغون و معیوب بر میگردونن.
امانتداری کار خیلی سختیه، آدم باید خیلی بیشتر از مال و اموال خودش مواظب جنس امانتی باشه و اونو مثل روز اول تحویل صاحبش بده. مخصوصا امانتهایی مثل پست و مقام و خدمت به خلق اللّه.
🔻إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلی أَهْلِها
🔻 خدا به شما دستور میدهد امانتها را به صاحبانش برگردانید
📔بخشی از آیه ۵۸ نساء
#خودمونی_های_قرآنی
❗️مادر شهید مدافع حرمی که خواب شهادت فرزندش را دید...
💠شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است.
آن موقع نیمهشب از خواب بیدار شدم.
حالت غریبی داشتم،
آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است.
صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود.
به بچهها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم.
احساس میکردم مهمان داریم.
عصر بود که همسرم، دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند.
🔸صدای زنگ در بلند شد.
به همسرم گفتم حاجی قویباش خبر شهادت محمدرضا را آوردهاند.
وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است.
من میدانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است...
🌷شهید محمدرضا دهقان امیری در تاریخ ۲۱ آبان ۱۳۹۴ و در سن بیست سالگی به قافله شهدای مدافع حرم پیوست.
#محمدرضادهقان
#قسمت_اول (٢ / ١)
#معجزه_در_اسارت....
🌷هر وقت چشم بچه ها به «داوود» می افتاد، بغض گلویشان را می گرفت و سر را به زیر می انداختند. البته افراد دیگری هم بودند که زخم های شدیدی داشتند و حالشان وخیم بود اما هیچ کدام حالشان بدتر از داوود نبود.
🌷گلوله کالبیر ٥٠، لگن خاصره او را در هم شکسته بود و او از کمر به پایین هیچ تحرکی نداشت؛ پزشکان و پزشکیاران بی سواد و وحشی عراقی که به اردوگاه می آمدند، حاضر نبودند کمترین کمکی به داوود بکنند.
🌷او را چند بار به بیمارستان شهر موصل بردند و عکس های رادیولوژی از او گرفتند ولی جراح ـ که خود رئیس بیمارستان بود ـ گفته بود که؛ هیچ امیدی به بهبود او نیست؛ چهار نفر از بچه ها کارهای داوود را انجام می دادند، آنها هر روز او را روی یک برانکارد که بچه ها از شاخه های درخت و یک تکه پتوی سربازی درست کرده بودند، می گذاشتند و برای هواخوری بیرون می بردند، ولی داوود هر روز لاغرتر و رنگ پریده تر از روز پیش می شد؛ سرنوشت او را می شد از حال نزارش پیشبینی كرد....!!
🌷یک روز صدای همهمه ای از بیرون آسایشگاه توجهم را به خود جلب کرد؛ صبح بود و تازه درهای آسایشگاه را باز کرده بودند، یکی از دوستان که داشت بیرون را نگاه می کرد به من گفت: «مهدی بیا نگاه کن! انگار جلوی آسایشگاه ١٠ خبری شده، خیلی شلوغ است.»
🌷بچه ها با شتاب به سوی پنجره هجوم بردند، سپس همه به بیرون ریختند. من که فکر می کردم درگیری پیش آمده، نیم نگاهی به بیرون انداختم و دوباره سر جایم رفتم ولی صدای صلوات های بلند، رشته افکارم را پاره کرد. پیش خود گفتم: «الحمدالله، بالاخره دعوا تمام شد.»
🌷....ادامه صلوات ها حس کنجکاوی ام را بر انگیخت. برخاستم و به بیرون رفتم. باور کردنی نبود....
#ادامه_دارد....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات