eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
! 🌷اتفاقی که برای من افتاد شاید در شهرستان منحصر بفرد باشد، وقتی بعد از عملیات فتح المبین به شهرستان برگشتم در حال پیاده شدن از ماشین بودم که یک مرتبه پوستر و عکس شهادتم را بر روی دیوار دیدم خیلی تعجب کردم در حالی که آنقدر شوک زده شدم که متوجه نبودم الان کجا هستم. 🌷آن موقع ساکن راویز بودم خودم را به ژاندارمری رفسنجان رساندم و از پرسنل خواستم که به پاسگاه راویز بی سیم بزنند و تا به خانواده اطلاع بدهند که من زنده هستم. لحظه ای که وارد زادگاهم شدم جمعیتی نزدیک به ١٥٠٠ نفر که جهت مراسم تشییع آمده بودند، پس از سه روز منتظر جنازه بودند که منجر به استقبالم شد. 🌷در بین جمعیت بودم، ازدحام بسیار زیاد بود! دیدم نمیتوانم حرکت کنم پشت سرم را که نگاه کردم دیدم پیرزن ٩٠ ساله ای با کمر خمیده با دهانش پیراهن بسیجی مرا گرفته تا قسمتی از آن را به عنوان تبرک ببرد، ایران به پشتوانه و عقیده چنین افرادی بر علیه دشمن متجاوز پیروز شد. 🌷وقتی وارد روستا شدم در میان جمعیت دنبال پدر و مادرم می گشتم. جمعیت زیادی به سوی من هجوم آورده بود. در صد متری جمعیت، زنی را می دیدم که مدام بلند می شود که به طرفم بیاید و دوباره به صورت به زمین می افتاد، فهمیدم که مادرم است، جمعیت را شکافتم و به سمت او رفتم. مادر پس از یک هفته به جای جنازه، فرزندش را سالم می بیند، کاش مادرم مرا می بوسید بلکه او با چنگ و دندان مرا به آغوش گرفته بود. 🌷دوستانم قبر حفر شده ام را به من نشان دادند که برای خاکسپاریم کنده شده بود. یکی مى گفت: برویم مسجد هنوز سماور مسجد روشن و مردم در حال برگزاری مراسِمت بودند!! موضوع از این قرار بود که نام مرا به عنوان شهید از یک هفته قبل رادیو اعلام کرده بودند. براى اولين بار ١٨ شهید در شهرستان تشییع شدند كه در میان آنها یک شهید با تمام مشخصات بنام من بود اما جنازه اش من نبودم.... 🌷....بلکه فردی ٢٥ ساله بود که به خانواده ام خبر شهادتم را داده بودند، به واسطه یکی از دوستانم که جنازه را دیده بود، متوجه شدند که این جنازه محمد طهماسبی نیست اما ٣ روز مسئولین بسیج و بنیاد شهید که تصور می کردند جنازه شهید با سایر شهدای شهرستان های استان کرمان اشتباه شده دنبال جنازه من می گشتند. زیرا از نظر بسیج قطعاً من شهید شده بودم. در همین زمان که خانواده ام منتظر جنازه من بودند و مسئولین نیز در شهرستان ها به دنبال جنازه واقعی من بودند پس از سه روز من از راه رسیدم. راوى: رزمنده دلاور جانباز شيميايى محمد طهماسبى
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عشق و خون در خرمشهر روسری که از سرم برداشته شد قهقهه عراقی‌ها بالا گرفت . چرا که
💠عاشقانه ای کنار کارون عصر که از دبیرستان تعطیل می شدیم می‌آمدیم کنار کارون و آنجا چند دقیقه‌ای می ماندیم و سپس میرفتیم خانه . خیلی خوش می گذشت . به قول بچه ها ما درس می‌خواندیم که برویم دبیرستان که عصرها برویم کنار کارون . بوی کارون انگار تکه ای از وجودمان شده بود و وقتی استشمام می کردیم از خود بیخود می شدیم . به سر و کول هم می پریدیم و هزارجور بازی در می آوردیم . گهگاه هم گوشه کناری می نشستیم و میگفتیم و میخندیدیم و چیزی می خوردیم . تابستان‌ها که می شد دیگر دبیرستانی در کار نبود تا به هوایش به سراغ کارون برویم . تابستان ها از کارون دور می افتادیم ، اما با شروع سال تحصیلی دوباره روز از نو بود و کارون از نو . همیشه وقتی عصرها دیر می رسیدم خانه مادرم کنایه آمیز میگفت : « خوب نیست دختر بره لب کارون ! » و من بی‌توجه به آنچه که او در خشت خام می‌دید حرفش را از سرم باز می کردم و برای روز بعد و کارون گردی دیگری نقشه می کشیدم . اینگونه روز و روزگار می گذشت و من هیچ گاه گمان نمیکردم این کارون باصفا روزگاری همه وجودم بشود ، تا جایی که دوست و آشنا درباره ام بگویند ؛ سعیده با کارون ازدواج کرده است ! آن روز هم عصر قشنگی بود ، یک عصر بهاری دلچسب . مثل همیشه آمدیم کنار کارون تا خستگی شش ساعت کلاس درس را از تنمان بتکانیم . نشستیم دور هم ، داشتیم سر و صدا می کردیم که پسر جوانی آمد جلو ، هم سن و سال خودمان نشان می داد ، لبخند هم روی لبش بود . نگاهش را چرخاند روی همه مان و آهسته و آرام زمزمه کرد : « خواهرای من ، حیف نیست آرامش اینجا رو به هم می‌ریزید ! » هر کدام از بچه ها تکه ای انداختند ، پسرک سر به زیر انداخت و فقط من حرفی نزدم . دیدم رفت کنار دیواره کارون و خیره شد به آب رودخانه . نمیدانم چرا نگاهم روی او ماند . بچه ها که متوجه شده بودند هرکدام متلکی نثارم کردند اما من بی توجه به حرف همکلاسی هایم ، حس کردم او حرف قشنگی را بر زبان آورده که آن حرف قشنگ از روح لطیفش حکایت دارد . انگار حس و حالی درونی ، مرا از جمع دوستانم جدا می کرد و می کشان طرف او . ایستاده بودم کنارش . سکوت قشنگی بر آن محوطه سایه انداخته بود . همکلاسی‌هایم ناباورانه مرا نگاه می کردند که داشتم با پسرک حرف می زدم . گفته بودم : « حق با شماست ، سکوت اینجا قشنگ است اما ما هم جوانیم ، اگر شادی نکنیم مریضیم ...» و او جواب داده بود : « آره ، اما یادتون باشه آدمی حکایت یک کوزه آب است ، کوزه خالی را وقتی فرو می بری توی این آب ، حسابی غلغل می کند تا پر شود اما وقتی پر شد دیگر صدا نمی کند ، آرام می شود و سنگین و با وقار و طمانینه ... » گیج حرفش شده بودم که بچه ها صدایم کردند برویم . مبهوت حرف پسرک و بدون خداحافظی با او راه افتادم . توی راه هرکدام از همکلاسی هایم حرفی نثارم کردند اما هیچ کدام نتوانستند مرا از دنیایی که پسرک جوان در اندیشه ام ساخته بود جدا کنند . تا برسم خانه و تا شب بشود ، همه از سکوتم در حیرت بودند بالاخص مادرم . تا دمدمه های صبح هم از این پهلو به آن پهلو شدم و خوابم نبرد ، حرف پسرک ، لحن کلامش و طرز نگاهش جذبه خاصی داشت ، حس می کردم او مثل بقیه آدم ها نیست و طور دیگری فکر می کند ، همان گونه که خودم بودم . ادامه دارد... پایان قسمت اول
عشق فقط اونجایی که زل زد به قاب عکس و گفت: مهم نیست که دلم برات تنگ شده همین که جات خوبه خیالم راحته 🌹
بعد از سونوگرافی بهش زنگ زدن و گفتن بچه ت #پسره... خندید و گفت : خدارو شکر که سالمه گفتن شوخی کردیم بچه ت #دختره.. باذوق چند بار پرسید جدی میگین؟ واقعاً دختره؟ از خوشحالی سر از پا نمی شناخت #اسمشو از قبل انتخاب کرده بود ♥️ #زینب زینب خانم نازدانه ی شهید #شهید #محمدتقی_سالخورده
🌸آیت الله مجتهدی (ره): ⚠️#تقوا یعنی چه؟ تقوا یعنی اگر یک هفته مخفیانه از همه‌ی کارهای ما فیلم گرفتند و گفتند اعمال هفته‌ی گذشته‌ات در تلویزیون پخش شده،ناراحت نشویم
.... 🌷زينب اولین نفر از خانواده ‌اش بود که با حجاب شد. اولین نفر بود که چادر رو انتخاب کرد. و همین چادرش باعث کینه ‌ی دشمن شد.... 🌷منافقین تو یه کوچه‌ بعد از نماز مغرب و عشا آنقدر گره‌ ی روسریش رو کشیدند تا به شهادت رسید. در حاليكه فقط ۱۴ سال سن داشت. 🌹شهیده زینب کمایى ❌ كوچه ✅ چادر
می گفت: ما به اینجا نیامده ایم تا روی هر تپه ای سنگری بکنیم و خودمان را با زدن چهار تا گلوله مشغول کنیم! آمده ایم تا نَفَس دشمن را ببریم؛ قیمتش را هم با خون مان می دهیم... حالا باید گفت: ما اینجا جمع نشده ایم که اعضای کانال و یا بازدید از مطالب به هر نحوی برای ‌مان مهم شود! ما آمده ایم خود را بسازیم؛ تا نفس را از نَفَس در بیاوریم... یافاطمةالزهرا(‌س)
#کلام_شهید شهید محمود کاوه : حیف نیست آدم ترس از خدا را ول کند، از دشمن بترسد!!!؟
کانال کمیل
#کلام_شهید شهید محمود کاوه : حیف نیست آدم ترس از خدا را ول کند، از دشمن بترسد!!!؟
❤️شهید محمود کاوه❤️ چهار روز بعد از شروع عملیات بود و یک هفته بود که محمود حتی یک ساعت هم نخوابیده بود. بالای تپه وسط برف نشسته بود. باد سوزداری هم می آمد. دو تا بی سیم دستش بود. مدام بی سیم ها صدامی زدند و کارش داشتند. بین این صداها سرش شل می شد و چرتی می زد. باز تا صدای بی سیم می آمد، جواب می داد. 📚یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه،
بعـــد از شما    شده ام انگار ! که  می گیرم به وقت ِ دعای  ...
#خاطرات_شهدا ‌ 🌷شب #اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشی‌اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم. ‌ 🌷طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعت‌های خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد. ‌ 🌷موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشه‌هایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانه‌ی مامانم. 🌷مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. می‌خواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم. 🌷من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود... به روایت همسر بزرگوار شهید #شهید #محسن_حججی🌷
آشنا شدنش با علی محمودوند و مجید پازوکی، او را عاشق بچه های گروه کرد... آخرین تفحص اش، شب بعد از شب های قدر بود قبل از شهادت، به عکاس سفارش کرد تا از او عکس بگیرد که بعدا به دردش می خورد و آخر در جستجوی شهدا، به همراه علیرضا شهبازی، در پر کشید... شهید محمد زمانی زمزمه اش این بود: عشق است در آسمان پریدن عشق است در خاک و خون غلطیدن 🌷
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عاشقانه ای کنار کارون عصر که از دبیرستان تعطیل می شدیم می‌آمدیم کنار کارون و آنجا
💠عاشقانه ای کنار کارون من همیشه فکر می کردم حتماً پشت این بازی های روزانه ای که همه آدم‌ها دارند مثل خوردن و خوابیدن و تفریح و ... دنیای دیگری هم هست . گهگاه این موضوع را برای دیگران هم میگفتند اما اکثراً مسخره ام می‌کردند و می‌گفتند مالیخولیایی شده‌ام . اما وقتی پسرک آن گونه گفته بود انگار گمشده ای را که دنبالش می گشتم پیدا کردم . پسرک همان گونه گفته بود که من می اندیشیدم . عصر روز بعد باز هم با همکلاسی هایم همراه شدم و آمدیم کنار کارون ، اما این بار من چشم می دواندم تا پسرک را ببینم ، نبود . این قصه تا آخرین روزی که به مدرسه می رفتیم تکرار شد اما ... پسرک انگار قطره‌ای آب شده بود و پیوسته بود به کارون . او انگار مأموریت داشت بیاید تلنگری به اندیشه من بزند و برود ، همین . و انگار تقدیر مرا با او رقم زده بودند . آخر های تابستان همان سال بود که از مرز خبرهایی می‌رسید . مردم شهر ما سراسیمه بودند و در تب و تاب . می گفتند ارتش عراق تا پشت دروازه‌های خوزستان آمده است و انگار قصد حمله دارد . بسیاری از اهالی آماده می شدند تا از شهر خارج شوند ، خرمشهر ساعت به ساعت خلوت تر می شد . بیشتر دوستانم با خانواده هایشان از شهر رفته بودند . اما توی خانه ما حرفی از رفتن نبود . انگار که بوی حادثه ای تلخ از دور استشمام می‌شد . خرمشهر دیگر خرم نبود . کارون غریب افتاده بود و عصرها کسی به سراغش نمی رفت . هیچکس آرامش نداشت ، همه با دلهره در رفت و آمد بودند . اول مهر از راه رسید . روز قبلش هواپیماهای عراقی آبادان را وحشیانه بمباران کرده بودند و مدارس مان تعطیل بود . همه مردم چشم به دهان هم داشتند ، حرف‌ها و شایعه ها بسیار بود ، همه با نگرانی منتظر حمله عراق بودند و من به جز حمله رژیم بعثی حاکم بر عراق ، دلواپس آن جوان رعنای گمشده هم بودم . روز ها پشت سر هم می گذشت . سربازان متجاوز بعثی به پشت دروازه خرمشهر رسیدند . شهرمان تقریبا خالی از سکنه بود . گفته بودند جوان ها بمانند و بقیه از شهر خارج شوند اما خیلی ها اعم از زن و پیر و کودک تن به خروج از شهر نمی‌دادند . من هم پیوستم به گروه خواهرانی که داخل مسجد جامع به برادران کمک می‌کردند . عراقی‌ها رسیدند به خیابانهای شهر ، با پیشرفته ترین ادوات جنگی و انبوه نیروها . برادرهایی که جلو بودند برای مان می گفتند که به تدریج در حال عقب‌نشینی هستند . خرمشهر دیگر آن شهر خرم ماه قبل نبود ، آنهایی که در شهر مانده بودند و مقاومت می‌کردند روز و شب و خواب و خوراک نداشتند . هفده روز از ورود عراقیها به شهر می گذشت و ما همچنان مقاومت می کردیم . روز هجدهم و نوزدهم هم از راه رسید و عرصه تنگ‌تر شد ، تا سی سه روز ایستادگی کردیم ، روز سی و سوم بود که تا دهانه پل نو عقب کشیدیم ، برادر های مسئول اعلام کردند : « همگی از شهر خارج شوید . » کسی دل به رفتن نداشت ، همه گریه می‌کردند ، اکثر مدافعین شهر برادرها بودند به همراه ما چند نفر خواهر . نمی دانم چرا هر چه می گشتم آن جوان رعنا را که گمشده ام بود نمی یافتم . حس و حالم می گفت او هم باید میان مدافعین شهر باشد . ادامه دارد... پایان قسمت دوم
کانال کمیل
⬇️#آدم_ضعیف ⬇️ @salambarebrahimm ✍ پرورش اندام هم بد نیست! بازوها می‌شه اندازه تنه درخت! فیگور ک
⬇️، نه ⬇️ @salambarebrahimm ✍ «یک کلاغ چهل کلاغ» دیگه لازم نیست! قبلاً یکی یه حرفی می‌زد و این حرف بین مردم می‌گشت و کم کم عوض می‌شد. اما الان نفر اول حرفو می‌گیره و چنان عوضش می‌کنه که دیگه نفر سوم لازم نیست! طرف هر جور که به نفعشه حرف بقیه رو عوض می‌کنه. اگه می‌خواهیم این آیه قرآن درباره ما نباشه، باید حرف دیگرونو همون طور که هست برای بقیه تعریف کنیم: 🔻یُحَرِّفُونَ الْکَلِمَ عَنْ مَواضِعِه 🔻معنی و تلفظ کلمات را از جای خود منحرف می‌کنند 📔بخشی از آیه ۴۶ نساء
4_5866257725209444440.mp3
6.98M
@salambarebrahimm 🔹 مناجات با خدا(بسیار زیبا) اللهم عجل لولیک الفرج
🌷 برشی از #کتاب_دلتنگ_نباش! 📙 به انتخاب سرکار خانم زینب عبدفروتن، همسر شهید روح‌الله قربانی 📝 «زینب عادت داشت، گل‌هایی را که روح‌الله برایش می‌خرید، پرپر می‌کرد و لای کتاب خشک می‌کرد. در یکی از نبودن‌های روح‌الله، وقتی دل تنگش شده بود، روی یکی از گلبرگ‌ها نوشت: «آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت، که اگر سر برود از دل و از جان نرود.»❤️ این گلبرگ را خودش نوشته بود. اما جریان گلبرگ دوم را نمی‌دانست. وقتی آن را برگرداند، دستخط روح‌الله را شناخت که روی گلبرگ نوشته بود:« عشقِ من #دلتنگ نباش!» #عاشقانه_های_شهدا
تاحالا دندونپزشکی رفتین ؟؟؟ اول دکتر چند تا سوزن میزنه تو لثه تون، بعد اون مته رو میگیره دستش... بعضی وقتا از شدت درد دسته های صندلی رو محکم فشار میدیم و اشک تو چشمامون جمع میشه... چرا نمیزنین تو گوشش ؟ چرا داد و هوار نمی کنید ؟ این همه درد رو تحمل کردید، این همه سوزن و آمپول و مته و انبر و ... خوب اعتراض کنید بهش! چرا اعتراض نمی کنید ؟ تازه کلی هم ازش تشکر میکنیم و میخوایم بیایم بیرون میگیم : آقای دکتر ببخشید وقت بعدی کی هستش ؟! نمی خوای خدا رو اندازه یه "دندونپزشک" قبول داشته باشی..؟؟ به دکتر اعتراض نمی کنیم چون می دونیم این درد فلسفه داره و منجر به بهبود میشه ، میدونیم یه حکمتی داره ، خوب خدا هم حکیمه، اصلا قبلا هم به دکتر می گفتند حکیم یعنی کارهای او از روی حکمت است وقتی درد و رنجی رو تو زندگی ما فرستاد ، ازش تشکر کنیم ، بگیم نوبت بعدی کی هستش ؟ رنج بعدی ؟ به من بگو مدرک خدا رو قبول نداری؟؟؟ حتی قد یه "دندون پزشک" ؟؟؟ یادت نره اون خیلی وقته خداست... دکتر الهی قمشه ای
#میدان عمل خالیست او در پی #سرباز است چون ما همه "سرباریم" #سردار نمی آید... #اللّهُمّ_عَجّلْ_لِوَلیّکَ_الفَرجْ
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عاشقانه ای کنار کارون من همیشه فکر می کردم حتماً پشت این بازی های روزانه ای که هم
💠عاشقانه ای کنار کارون غروب روز سی و سوم بود که بلاخره تن دادیم به ترک خرمشهر . باید از پل نو می گذشتیم اما عراقی‌ها وحشیانه بر آنجا تسلط داشتند و راه را با رگبار گلوله بسته بودند . جمعی از بچه‌ها زدند به آب . آب خطری نداشته اما حکایت کوسه هایی که در کارون جولان می‌دهند حکایتی آشنا برای اهالی خوزستان است . هرگاه یکی از بچه‌ها به آب می زد بقیه چشمشان را می پسندند که شاهد صحنه های دلخراش جدال انسان و کوسه نباشند . قرار شد من و بقیه خواهرها بزنیم به آب . قبول نکردیم . برادر ها نگران اسارت ما بودند ، یکی‌شان می‌گفت : « اگر همه مردهای خرمشهر دست عراقی ها بیفتند بهتر است تا یکی از شما خواهرها اسیرشان بشوید . » از برادر ها اصرار بود و از ما انکار . ناگهان حرفی بر زبان یکی از برادرها رسید ، گفت : « پله ها ! » و پله هایی را که مربوط به لوله های قطور آب زیر پل بود نشان داد ، بچه‌ها رفتند طرف پله ها و یکی یکی رفتند بالا . عراق بدجور آتش می ریخت روی پل . اولین نفری که رسید آن سوی پل ، یکی از خواهران همراه ما بود ، او همین که خواست بپرد روی کپه های خاک ساحلی ، با صورت به زمین کوبیده شد ... بقیه که این صحنه را دیدند ترسیدن از طریق پله ها بروند . سلاح درست حسابی هم نداشتیم که مقاومت کنیم . صدای شنی تانک عراقی ها نزدیک تر به گوش می رسید . به همدیگر نگاه می کردیم ، من و یکی از خواهرها قرار گذاشتیم اگر قرار شد دسته عراقی ها به پیکرمان برسد یکدیگر را در یک زمان واحد به گلوله ببندیم . صدای حرف زدن عراقی ها هم شنیده می شد ، هوا رو به تاریکی میرفت ، تنها راه عبور ما ، خارج شدن از خرمشهر و آب های خطرناک کارون بود . برادر ها پیشاپیش ما اسلحه های خود را به طرف عراقی ها گرفته بودند . صدای به هم خوردن آب کارون وحشتناک تر از همیشه به گوشمان می رسید ، که ناگهان صدای غرش موتور یک قایق ، صورت همه مان را به طرف کارون چرخاند . به سوی صدا که نزدیک و نزدیک تر می شد خیره شدیم ، قایق رسید کنار آب ، و صدایی آشنا به گوشم نشست که می گفت : « من نمیتونم بیام کنارتر ، ته قایق گیر میکنه ، بزنید به آب و بیاید بالا ، عراقی ها پشت سرتون هستند ! » اینکه کسی پیدا شده بود نجاتمان بدهد خوشحال کننده بود اما اینکه می‌خواستیم شهر را ترک کنیم عذاب مان می داد ، و برای من ... آن صدای آشنا یک دنیا خاطره ی دیگر را هم داشت . زنگ صدای جوانی که چند ماه قبل هشدارمان داده بود و از قشنگی آرامش آدم ها گفته بود هنوز توی گوشم پژواک داشت . یکی از برادر ها گفت : « اول خواهر ها برن بالا ! » من که سرگردان صدای آشنای قایق ران شده بودم به قایق و رودخانه نزدیک تر بودم . و طبیعی بود که نفر اول باشم . زدم به آب و رفتم کنار قایق ، توی نور کم رنگ مهتاب دیدمش ، خودش بود ! قلبم شروع کرد به تندتر تپیدن . ادامه دارد... پایان قسمت سوم
کانال کمیل
⬇️#یک_کلاغ، نه #چهل_کلاغ ⬇️ @salambarebrahimm ✍ «یک کلاغ چهل کلاغ» دیگه لازم نیست! قبلاً یکی یه حر
⬇️ ⬇️ @salambarebrahimm 💠 خدا همه جور آدمی رو آفریده. بعضی‌ها هنوز پول درنیاورده خرج می‌کنن. بعضی‌ها هم پول درمیارنو جمع می‌کنن! البته پس انداز خیلی خوبه، اما این دسته دوم برای بعدا جمع نمی کنن، برای همیشه جمع می‌کنن! یعنی جمع می‌کنن و خرج نمی کنن. این آدم‌های خسیس خیرشون به هیچ کس نمی رسه، حتی به خونواده خودشون! برای همین ورثه منتظرن تااینا بمیرن و یه دلی از عزا دربیارن. تا وقتی زنده اند دریغ از یه هسته خرما! اگه بتونن اونم جمع می‌کنن. 🔻لا یُؤْتُونَ النّاسَ نَقیرا 🔻 ذره ای به مردم نمی دهند 📔بخشی از آیه ۵۳ نساء
از برادرانم می‌خواهم که غیر حرف آقا حرف کس دیگری را گوش ندهند جهان در حال تحول است دنیا دیگر طبیعی نیست.... الان دو جهاد در پیش داریم: اول جهاد نفس که واجب‌تر است زیرا همه چیز لحظه آخر معلوم می‌شود که اهل جهنم هستیم یا بهشت، حتی در جهاد با دشمن‌ها احتمال می‌رود که طرف کشته شود ولی #شهید به حساب نیاید چون برای هوای نفس رفته جبهه و اگر برای هوای نفس رفته باشید یعنی برای شیطان رفتید و در این حال چه فرقی است بین ما و دشمن؟ امام زمان را تنها نگذارید.... فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم #شهید #هادی_ذوالفقاری
🕊 پدر میگفت : کمرم یکبار شکست ... آن هم لحظه ی بوسیدنش بود !!! . مقصد پسر آسمان بود...ایستگاه آخر پدر جلویش را گرفت ملاقاتش کرد و صورتش را بوسید...بهمن ۱۳۶۵_ آخرین وداع حاج رجبعلی لیوانی با پیکر پسر شهیدش #محمدرضا_لیوانی
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عاشقانه ای کنار کارون غروب روز سی و سوم بود که بلاخره تن دادیم به ترک خرمشهر . با
💠عاشقانه ای کنار کارون گفتم : « سلام ! » جواب داد : « علیکم آبجی ، بیا بالا . » دستمالی که به گردن داشت به دست گرفت و انداخت طرف من . سر دستمال را گرفتم و پریدم لب قایق . گفتم : « خدا رسوندت ...اون روز هم خدا رسوندت ... » داشت بلند صدا میزد : « نفر بعدی ! » و آهسته چرخید طرف من و گفت : « کدوم روز آبجی ؟ » گفتم : « منو یادت نمیاد ؟! ... چقدر دنبالت گشتم ! » انگار یادش رفت که نفر بعدی را صدا کرده و او رسیده کنار قایق . خیره نگاهم کرد و گفت : « صدات که آشناس ... نکنه ... تند حرفش را بریدم و گفتم : « ها ... خودمم ... اون روز عصر ... لب همین کارون ... کوزه پر و ... صبر نکرد بقیه حرفم را بشنود ، دستهایش را برد طرف آسمان و با ناله گفت : « خدایا شکرت ... حالام که پیداش کردم ... » گریه کرد . گفتم : « چی شده ؟! » با گریه جواب داد : « قربون کارهای خدا ... این همه وقت دنبالت گشتم اون وقت حالا باید پیدات کنم ... » شیطنت کردم و شرم آلود پرسیدم : « چکارم داشتی ؟! » صدای سوت وحشتناکی به گوشمان رسید و چند متر آن طرف‌تر چیزی وحشتناک توی دل کارون فرو رفت و یک دنیا آب وماهی را به هوا ریخت ، گمشده ام که حالا پیدایش کرده بودم فریاد زد : « بیاید بالا ، لامصبا خمپاره بارونمون کردن ! » هنوز جوابم را نداده بود . بچه های مدافع شهر که به ناچار از خرمشهر خارج می شدند همه آمده بودند توی قایق . یکی شان که انگار با گمشده من آشنا بود گفت : « برو نادر ، برو ! » فهمیدم اسمش نادر است . داشت با سرعت میراند به آن طرف کارون که ما را نجات بدهد . صدای گلوله و سرخی شان را می شنیدیم و می‌دیدیم . رسیدیم آن طرف . دلم گرفته بود از دست نادر . دیگر تحویلم نگرفت . پیاده که شدیم بغض کردم . نادر می خواست برگردد که ناگهان انگار چیزی را به یاد بیاورد داد زد : « آهای ! » همه در جا میخکوب شدیم و نگاهش کردیم . گفت : « بیایید نزدیکتر ! » برگشتیم توی آب . رو کرد به من و گفت : « اسمت چی بود ؟ » بغض آلود جواب دادم : « سعیده ! » تند گفت : « فهمیدی که اسم منم نادر بود ؟ » سر تکان دادم . ادامه دارد... پایان قسمت چهارم
کانال کمیل
#خودمونی_های_قرآنی ⬇️#خسیس ⬇️ @salambarebrahimm 💠 خدا همه جور آدمی رو آفریده. بعضی‌ها هنوز پول در
⬇️ ⬇️ @salambarebrahimm 💠«امانات خود را بسپارید». قرآن هم می‌گه امانات مردمو بهشون برگردونید. متأسفانه بعضی‌ها امانت می‌گیرن ولی موقعی که می‌خوان اونو برگردونن، یا اصلاً منکر می‌شن که چیزی دستشون هست، یا اگر هم پس می‌دن، یه چیزی داغون و معیوب بر می‌گردونن. امانتداری کار خیلی سختیه، آدم باید خیلی بیشتر از مال و اموال خودش مواظب جنس امانتی باشه و اونو مثل روز اول تحویل صاحبش بده. مخصوصا امانت‌هایی مثل پست و مقام و خدمت به خلق اللّه. 🔻إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلی أَهْلِها 🔻 خدا به شما دستور می‌دهد امانت‌ها را به صاحبانش برگردانید 📔بخشی از آیه ۵۸ نساء
❗️مادر شهید مدافع حرمی که خواب شهادت فرزندش را دید... 💠شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است. آن موقع نیمه‌شب از خواب بیدار شدم. حالت غریبی داشتم، آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است. صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود. به بچه‌ها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم. احساس می‌کردم مهمان داریم. عصر بود که همسرم، دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند. 🔸صدای زنگ در بلند شد. به همسرم گفتم حاجی قوی‌باش خبر شهادت محمدرضا را آورده‌اند. وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است. من می‌دانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است... 🌷شهید محمدرضا دهقان امیری در تاریخ ۲۱ آبان ۱۳۹۴ و در سن بیست سالگی به قافله شهدای مدافع حرم پیوست. #محمدرضادهقان