شهیدان #ظل_انوار
هر سه برادر در یک روز و یک عملیات (19 دي ماه سال 65 در عملیات کربلا ) به شهادت رسیدند.
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
مهندس شهيد كمال ظل انوار از استادان هنرستان فنی شهيد غفاری كوار بود ، شهيدی كه در سال 1358 زمانی كه انقلاب اسلامی ايران روزهای آغازين قيام مردم را پشت سر می گذاشت ، هنرجويان را بيدار می كرد و می گفت : بچه ها بيدار باشيد آمريكا با چكمه هايش خواهد آمد.
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
مهدی می گفت: روزی بر روی چمن حیاط دانشگاه نماز می خواندم. حراست دانشگاه مرا خواند. به محض ورود به دفتر حراست، مامور ساواک سیلی محکمی بر صورتم زد و گفت: مگر اینجا مسجد است؟!... نماز که می خوانی ریش هم که داری... کتانی هم که می پوشی... پس بگو چریکی هستی ؟؟ فکر کردی مملکت دست اجنبی پرستهایی مثل شماست؟
مهدی در جواب می گوید: ما اجنبی پرست نیستیم ما ریشه در اعماق این خاک داریم...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
جمال بصورت همزمان در دانشگاه درس میخواند، به جبهه میرفت و در جهاد هم خدمت میکرد و همواره به مناطق محروم سرکشی میکرد.
او شخصی بسیار خوش اخلاق و با محبت و آشنا به احکام اسلام بود، و در برابر ضد انقلاب بسیار سختگیر و جدی بود
شادی روحشان #صلوات
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عشق و خون در خرمشهر ما هم که در کنار دیوار مغازه ای ویران شده پناه گرفته بودیم و
#دختران_خرمشهر
💠عشق و خون در خرمشهر
روسری که از سرم برداشته شد قهقهه عراقیها بالا گرفت . چرا که من در همان روزهای شروع تجاوز بعثی ها ، و موقعی که تصمیم گرفتم در خرمشهر بمانم و در کنار برادرانم از شهر دفاع کنم ، موهای سرم را مثل سربازها به ماشین سرتراشی سپردم تا هم بهداشت را رعایت کنم و هم ، اگر خدایی نکرده مثل چنین لحظهای به اسارت عراقیها درآمدم و چنین صحنههایی را مرتکب شدند ، مویی به سر نداشته باشم .
قهقهه عراقیها تمامی نداشت ، آنها با دختری رو به رو بودند که مو بر سر نداشت و مانتویی رنگ و رو رفته بر تن داشت و میتوانستند با او هرکاری صورت بدهند .
چند لحظه ای گذشت . این بار یکی دیگرشان آمد جلو و بازویم را گرفت . دستم را کشیدم اما آن بی شرم من را مثل یک جوجه به آغوش خود کشید .
صورتم مقابل صورتش بود . دیدم بهترین فرصت نصیبم شده . خودم را بر باد رفته می دیدم . فکر کردم که باید آخرین دفاع خودم را انجام بدهم . من هم تمام توانم را جمع کردم و آب دهانم را بر صورتش انداختم . این کار من ، انگار همه پیکر او را به آتش کشید ، چرا که پرتابم کرد به طرف زمین و با لگد ، افتاد به جانم ، استخوانهای پیکر نحیفم زیر ضربات سهمگین آن نابکار در حال خرد شدن بود . تلاش میکردم که در برابر این کار او هیچ عکس العملی نشان ندهم .
آب دهانی که به صورت آن بعثی متجاوز انداخته بودم قهقهه را از صورت همه شان برد و انگار تصمیم تازه ای گرفتند . از لابلای حرفهایی که بر زبان میآوردند فهمیدم که میخواهند مرا برای فرمانده شان ببرند .
مانده بود حیران ، که چرا برادر هایی که با هم بودیم هیچ کدام عقب نمی آیند تا کمکم کنند .
لحظاتی دیگر گذشت . همان عراقی درشت هیکلی که آب دهانم بر صورتش نشسته بود و بالگد هایش مرا نواخته بود خم شد و با دست پهن و سیاهش یقهمانتوام را گرفت و راه افتاد . من با وضعیتی بغرنج به زمین کشیده می شدم ، دو نفر دیگر شان هم پشت سرم حرکت می کردند ، از سرنوشتی که در انتظارم بود می هراسیدم .چند کوچه ای که رفتیم نگاهم افتاد به همان برادرانی که با هم بودیم ، مظلومانه در کنار همان دیوار در خون خود آرمیده بودند .
وارد خیابان شدیم . عراقی های نامرد همچنان مرا به زمین می کشیدند . به نزدیکی ساختمانی مجلل رسیدیم که پیش از تجاوز عراق محل یک بانک خارجی بود . نگاهم افتاد به بالای ساختمان که به عربی و با خطی درشت نوشته شده بود « ستادفرماندهی شهر محمره عراق » دلم میخواست گریه کنم .
روزگاری که بر مردم ما تحمیل شده بود بسیار ناجوانمردانه بود و لحظه هایی که بر خودم می رفت ، اشک آور ، زیر لب اشهدم را میخواندم و خدا خدا میکردم که گلوله ای بر پیکرم بنشیند و آرزوی عراقی ها برای اینکه بخواهند به پیکرم تعرض کنند در سینه شان حبس شود . درهمین افکار بودم که ناگهان ...
باورم نشد . و هنوز هم پس از گذشت ۲۵ سال از آن لحظه ، گمان میکنم که همه آن وقایع یک رویا بوده است ...
ناگهان صدای غرش یک موتورسیکلت به گوشم رسید و در طرفه العینی دیدم رضا نشسته بر موتور ، اشاره می کند که پشت سرش سوار شوم ، و در همان حال اسلحه را به طرف عراقی ها گرفت و آنها را به رگبار بست .
عراقیها که افتادند روی زمین ، پریدم روی موتور و نشستم پشت سر رضا . رضا به سرعت دور زد . نزدیک بود از پشت موتور بیفتم پایین . صدای رگبار گلوله ها که از کنارمان میگذشت و غرش موتور اجازه نمیداد صدایم به گوش رضا برسد ، با این همه فریاد زدم :
« کجایی تو ... »
رسیدیم کنار کارون . رضا فریاد زد :
« بپر پایین و بدو آن طرف . »
پریدم پایین و از پل رد شدم . وسط های پل که رسیدم ...
رضا و موتورش با هم آتش گرفتند . شعله ای جانسوز از دل من زبان کشید . جیغ می زدم و بر می کشم طرف رضا ...
وقتی به هوش آمدم فریاد می کشیدم ... رضا ... رضا ...
از رضا چیزی برایم نیاوردند . عصر همان روزی که رضا و موتورش باهم سوختند ، عراقی ها خرمشهر را به اشغال درآوردند و هجده ماه بعد وقتی خرمشهر را پس گرفتیم هیچ اثری از رضا نبود .
هرگاه سالروز ایام تجاوز رژیم بعثی صدام به کشورمان فرا می رسد من به تلاطمی می افتم نگفتنی ! یاد رضا و یاد خرمشهر را به گریه می نشاند .
و حالا میاندیشم اگر رضا نیست وطنم هست و ایران هست و ....
#پایان روایت عشق و خون در خرمشهر
#الصداى_المشكوك!!
🌷از بچه هاى خط نگهدار گردان صاحب زمان الزمان (عج) بود. مى گفتند؛ شبى به كمين رفته بود كه صداى مشكوكى شنيد. با عجله به سنگر فرماندهى برگشت و گفت:....
🌷....گفت: بجنبيد كه عراقى اند!! _شايد نيروهاى خودى باشند؟ گفته بود: نه بابا با گوش هاى خودم شنيدم كه عربى سرفه مى كردند!😂
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال کمیل
⬇️#دستور_خدایی ⬇️ @salambarebrahimm 💠 معمولاً کسی دوست نداره بقیه بهش دستور بدن. ولی ظاهرا کار ای
⬇️#صبر_کنی_بهتره ⬇️
@salambarebrahimm
✍ این آدمهای عجول هم خودشونو میندازن تو دردسر هم به بقیه استرس میدن.
وقتی دارن کار میکنن آدم فکر میکنه داره یه فیلم دور تند میبینه! آدمهای عجول معمولاً کلی به خودشون و بقیه ضرر میزنن.
سریع تصمیم میگیرن و سریع هم انجام میدن و سریع هم پشیمون میشن! معمولاً آدمهایی که سر صبر کاراشون رو انجام میدن برنده میشن. قرآن هم میگه اگر صبر کنید و پخته عمل کنید براتون بهتره:
🔻وَ أَنْ تَصْبِرُوا خَیْرٌ لَکُمْ
🔻و اگر صبر کنید برای شما بهتر است
📔بخشی از آیه ۲۵ نساء
#خودمونی_های_قرآنی
#تلنگر
معصومین علیهم السلام ۱۴ نفر بودند...
غیر از اون ۱۴ بزرگوار دنبال معصوم نگردید
همه ممکنه اشتباه کنند
خطا کنند..
اگر بعد از اشتباه پشیمان شدند..
سعی کنید ببخشیدشون..
با این کار بهشون کمک میکنید،بتونن باز هم به سمت خوبی ها حرکت کنند..
باید ببخشید تا خدا هم ببخشه..
به این فکر کنیم که ممکنه ما هم اشتباهات بزرگ کنیم و محتاج بخشش دیگران باشیم.
پیرمردی داخل حرم دستی کشید روی پای جوانی که کنار او نشسته بودو گفت سواد ندارم برایم زیارتنامه میخوانی تاگوش دهم.
جوان باکمال میل پذیر فت و شروع کرد به خوانـدن زیارت نامه
السَّلامُ عَلَیْکَ یا بْنَ رَسُولِ اللّهِ ....
وسـلام داد به معصومیـن تا امام عسکری(ع).
جوان با لبخندی پرسید: پدرم! امام زمانـت را میشناسی؟
پیرمرد جواب داد:چرا نشناسم؟
جوان گفت: پس سلام کن.
پیرمرد دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت :
السَّلامُ عَلَیْکَ
یاحجة بن الحسـن العسکری
جوان نگاهی به پیرمرد کرد و لبخند زد و دست خود راروی شانه پیر مرد گذاشت وگفت:
«و علیک السلام و
رحمـة الله و برکاتة»
♥️مبادا امام زمان کنارمان باشد و او را نشناسیم..
آقا سلام
باز منم، خاک پایتان
دیوانه ای که لک زده قلبش برایتان!
در این کلاس سرد،
حضور تو واجب است.
این بار چندم است
که استاد غایب است؟
🌸اَلّلهُمَّ عَجّل لِولیک الفرج🌸
امام جماعت واحد تعاون بود.
بهش می گفتند حاج آقا آقاخانی،
روحیه عجیبی داشت. زیر آتیش سنگین عراق شهداء رو منتقل می کرد عقب. توی همین رفت و آمد ها بود که گلوله مستقیم تانک سرش رو جدا کرد.چند قدمیش بودم.
هنوز تنم می لرزہ وقتی یادم میاد!
از سر بریدہ شدہ اش صدا بلند شد:
السلام علیک یا ابا عبدالله
کانال کمیل
⬇️#صبر_کنی_بهتره ⬇️ @salambarebrahimm ✍ این آدمهای عجول هم خودشونو میندازن تو دردسر هم به بقیه
⬇️#آدم_ضعیف ⬇️
@salambarebrahimm
✍ پرورش اندام هم بد نیست! بازوها میشه اندازه تنه درخت! فیگور که میگیری همه چشماشون چهار تا میشه! اما فقط یک مشکلی داره.
چند روز که تمرین زیاد و غذاهای پرانرژی و داروهای گرون قیمتو میزاری کنار، نصف اون عضلههای برجسته آب میشن و ناپدید میشن! اگه الان هم آب نشن، چند سال دیگه که آدم پیر میشه آب میشن. آدم چه پرورش اندام کار کنه چه نکنه باید متوجه باشد که کلاً ضعیف خلق شده و با هارت و پورت و گردن کلفتی و تکبر به جایی نمی رسه:
🔻خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعیفا
🔻 انسان ضعیف خلق شده است
📔بخشی از آیه ۲۸ نساء
#خودمونی_های_قرآنی
#شهید_لاجوردی :
بارها گفتهام که خطر #منافقینِ انقلاب، بمراتب بیشتر از خطر منافقینِ خلق است؛ آنها علاوه بر شیوههای منافقانهی منافقین، سالوسانه در صف #حزب_اللهی ها قرار گرفتهاند...
#نفوذ
#جنازه_اى_كه_من_نبودم!
🌷اتفاقی که برای من افتاد شاید در شهرستان منحصر بفرد باشد، وقتی بعد از عملیات فتح المبین به شهرستان برگشتم در حال پیاده شدن از ماشین بودم که یک مرتبه پوستر و عکس شهادتم را بر روی دیوار دیدم خیلی تعجب کردم در حالی که آنقدر شوک زده شدم که متوجه نبودم الان کجا هستم.
🌷آن موقع ساکن راویز بودم خودم را به ژاندارمری رفسنجان رساندم و از پرسنل خواستم که به پاسگاه راویز بی سیم بزنند و تا به خانواده اطلاع بدهند که من زنده هستم. لحظه ای که وارد زادگاهم شدم جمعیتی نزدیک به ١٥٠٠ نفر که جهت مراسم تشییع آمده بودند، پس از سه روز منتظر جنازه بودند که منجر به استقبالم شد.
🌷در بین جمعیت بودم، ازدحام بسیار زیاد بود! دیدم نمیتوانم حرکت کنم پشت سرم را که نگاه کردم دیدم پیرزن ٩٠ ساله ای با کمر خمیده با دهانش پیراهن بسیجی مرا گرفته تا قسمتی از آن را به عنوان تبرک ببرد، ایران به پشتوانه و عقیده چنین افرادی بر علیه دشمن متجاوز پیروز شد.
🌷وقتی وارد روستا شدم در میان جمعیت دنبال پدر و مادرم می گشتم. جمعیت زیادی به سوی من هجوم آورده بود. در صد متری جمعیت، زنی را می دیدم که مدام بلند می شود که به طرفم بیاید و دوباره به صورت به زمین می افتاد، فهمیدم که مادرم است، جمعیت را شکافتم و به سمت او رفتم. مادر پس از یک هفته به جای جنازه، فرزندش را سالم می بیند، کاش مادرم مرا می بوسید بلکه او با چنگ و دندان مرا به آغوش گرفته بود.
🌷دوستانم قبر حفر شده ام را به من نشان دادند که برای خاکسپاریم کنده شده بود. یکی مى گفت: برویم مسجد هنوز سماور مسجد روشن و مردم در حال برگزاری مراسِمت بودند!! موضوع از این قرار بود که نام مرا به عنوان شهید از یک هفته قبل رادیو اعلام کرده بودند. براى اولين بار ١٨ شهید در شهرستان تشییع شدند كه در میان آنها یک شهید با تمام مشخصات بنام من بود اما جنازه اش من نبودم....
🌷....بلکه فردی ٢٥ ساله بود که به خانواده ام خبر شهادتم را داده بودند، به واسطه یکی از دوستانم که جنازه را دیده بود، متوجه شدند که این جنازه محمد طهماسبی نیست اما ٣ روز مسئولین بسیج و بنیاد شهید که تصور می کردند جنازه شهید با سایر شهدای شهرستان های استان کرمان اشتباه شده دنبال جنازه من می گشتند. زیرا از نظر بسیج قطعاً من شهید شده بودم. در همین زمان که خانواده ام منتظر جنازه من بودند و مسئولین نیز در شهرستان ها به دنبال جنازه واقعی من بودند پس از سه روز من از راه رسیدم.
راوى: رزمنده دلاور جانباز شيميايى محمد طهماسبى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عشق و خون در خرمشهر روسری که از سرم برداشته شد قهقهه عراقیها بالا گرفت . چرا که
#دختران_خرمشهر
💠عاشقانه ای کنار کارون
عصر که از دبیرستان تعطیل می شدیم میآمدیم کنار کارون و آنجا چند دقیقهای می ماندیم و سپس میرفتیم خانه .
خیلی خوش می گذشت . به قول بچه ها ما درس میخواندیم که برویم دبیرستان که عصرها برویم کنار کارون .
بوی کارون انگار تکه ای از وجودمان شده بود و وقتی استشمام می کردیم از خود بیخود می شدیم . به سر و کول هم می پریدیم و هزارجور بازی در می آوردیم . گهگاه هم گوشه کناری می نشستیم و میگفتیم و میخندیدیم و چیزی می خوردیم .
تابستانها که می شد دیگر دبیرستانی در کار نبود تا به هوایش به سراغ کارون برویم . تابستان ها از کارون دور می افتادیم ، اما با شروع سال تحصیلی دوباره روز از نو بود و کارون از نو .
همیشه وقتی عصرها دیر می رسیدم خانه مادرم کنایه آمیز میگفت :
« خوب نیست دختر بره لب کارون ! »
و من بیتوجه به آنچه که او در خشت خام میدید حرفش را از سرم باز می کردم و برای روز بعد و کارون گردی دیگری نقشه می کشیدم .
اینگونه روز و روزگار می گذشت و من هیچ گاه گمان نمیکردم این کارون باصفا روزگاری همه وجودم بشود ، تا جایی که دوست و آشنا درباره ام بگویند ؛
سعیده با کارون ازدواج کرده است !
آن روز هم عصر قشنگی بود ، یک عصر بهاری دلچسب . مثل همیشه آمدیم کنار کارون تا خستگی شش ساعت کلاس درس را از تنمان بتکانیم . نشستیم دور هم ، داشتیم سر و صدا می کردیم که پسر جوانی آمد جلو ، هم سن و سال خودمان نشان می داد ، لبخند هم روی لبش بود .
نگاهش را چرخاند روی همه مان و آهسته و آرام زمزمه کرد :
« خواهرای من ، حیف نیست آرامش اینجا رو به هم میریزید ! »
هر کدام از بچه ها تکه ای انداختند ، پسرک سر به زیر انداخت و فقط من حرفی نزدم . دیدم رفت کنار دیواره کارون و خیره شد به آب رودخانه . نمیدانم چرا نگاهم روی او ماند . بچه ها که متوجه شده بودند هرکدام متلکی نثارم کردند اما من بی توجه به حرف همکلاسی هایم ، حس کردم او حرف قشنگی را بر زبان آورده که آن حرف قشنگ از روح لطیفش حکایت دارد .
انگار حس و حالی درونی ، مرا از جمع دوستانم جدا می کرد و می کشان طرف او . ایستاده بودم کنارش . سکوت قشنگی بر آن محوطه سایه انداخته بود . همکلاسیهایم ناباورانه مرا نگاه می کردند که داشتم با پسرک حرف می زدم . گفته بودم :
« حق با شماست ، سکوت اینجا قشنگ است اما ما هم جوانیم ، اگر شادی نکنیم مریضیم ...»
و او جواب داده بود :
« آره ، اما یادتون باشه آدمی حکایت یک کوزه آب است ، کوزه خالی را وقتی فرو می بری توی این آب ، حسابی غلغل می کند تا پر شود اما وقتی پر شد دیگر صدا نمی کند ، آرام می شود و سنگین و با وقار و طمانینه ... »
گیج حرفش شده بودم که بچه ها صدایم کردند برویم . مبهوت حرف پسرک و بدون خداحافظی با او راه افتادم . توی راه هرکدام از همکلاسی هایم حرفی نثارم کردند اما هیچ کدام نتوانستند مرا از دنیایی که پسرک جوان در اندیشه ام ساخته بود جدا کنند .
تا برسم خانه و تا شب بشود ، همه از سکوتم در حیرت بودند بالاخص مادرم . تا دمدمه های صبح هم از این پهلو به آن پهلو شدم و خوابم نبرد ، حرف پسرک ، لحن کلامش و طرز نگاهش جذبه خاصی داشت ، حس می کردم او مثل بقیه آدم ها نیست و طور دیگری فکر می کند ، همان گونه که خودم بودم .
ادامه دارد...
پایان قسمت اول
#همسر_شهید
عشق
فقط اونجایی که
زل زد به قاب عکس
و گفت:
مهم نیست که
دلم برات تنگ شده
همین که جات خوبه
خیالم راحته
#شهید #علیرضا_بریری 🌹
#دليل_كينه_منافقين_از_زينب....
🌷زينب اولین نفر از خانواده اش بود که با حجاب شد. اولین نفر بود که چادر رو انتخاب کرد. و همین چادرش باعث کینه ی دشمن شد....
🌷منافقین تو یه کوچه بعد از نماز مغرب و عشا آنقدر گره ی روسریش رو کشیدند تا به شهادت رسید. در حاليكه فقط ۱۴ سال سن داشت.
🌹شهیده زینب کمایى
❌ كوچه
✅ چادر
#حجاب
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#تلنگر
می گفت:
ما به اینجا نیامده ایم تا روی هر تپه ای سنگری بکنیم و خودمان را با زدن چهار تا گلوله مشغول کنیم!
آمده ایم تا نَفَس دشمن را ببریم؛
قیمتش را هم با خون مان می دهیم...
#شهید_حاج_حسین_خرازی
حالا باید گفت:
ما اینجا جمع نشده ایم که #تعداد اعضای کانال و یا بازدید از مطالب به هر نحوی برای مان مهم شود!
ما آمده ایم خود را بسازیم؛
تا نفس را از نَفَس در بیاوریم...
#اندکی_تامل
یافاطمةالزهرا(س)
کانال کمیل
#کلام_شهید شهید محمود کاوه : حیف نیست آدم ترس از خدا را ول کند، از دشمن بترسد!!!؟
❤️شهید محمود کاوه❤️
چهار روز بعد از شروع عملیات بود و یک هفته بود که محمود حتی یک ساعت هم نخوابیده بود.
بالای تپه وسط برف نشسته بود. باد سوزداری هم می آمد. دو تا بی سیم دستش بود.
مدام بی سیم ها صدامی زدند و کارش داشتند. بین این صداها سرش شل می شد و چرتی می زد. باز تا صدای بی سیم می آمد، جواب می داد.
📚یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه،
#شهید_محمود_کاوه
بعـــد از شما
#تحبسُ_الدعاء
شده ام انگار !
که #لکنت می گیرم به وقت ِ
دعای
#دلتنگی ...
#مستجاب_الدعوه_ها
#خاطرات_شهدا
🌷شب #اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشیاش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.
🌷طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعتهای خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد.
🌷موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشههایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانهی مامانم.
🌷مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. میخواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم.
🌷من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود...
به روایت همسر بزرگوار شهید
#شهید #محسن_حججی🌷
آشنا شدنش با علی محمودوند و مجید پازوکی، او را عاشق بچه های گروه #تفحص کرد...
آخرین تفحص اش، شب بعد از شب های قدر بود #محمد قبل از شهادت، به عکاس سفارش کرد تا از او عکس بگیرد که بعدا به دردش می خورد و آخر در جستجوی شهدا، به همراه علیرضا شهبازی، در #فکه پر کشید...
شهید محمد زمانی زمزمه اش این بود:
عشق است در آسمان پریدن
عشق است در خاک و خون غلطیدن
#جستجوگر_نور
#شهید #محمد_زمانی🌷
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عاشقانه ای کنار کارون عصر که از دبیرستان تعطیل می شدیم میآمدیم کنار کارون و آنجا
#دختران_خرمشهر
💠عاشقانه ای کنار کارون
من همیشه فکر می کردم حتماً پشت این بازی های روزانه ای که همه آدمها دارند مثل خوردن و خوابیدن و تفریح و ... دنیای دیگری هم هست .
گهگاه این موضوع را برای دیگران هم میگفتند اما اکثراً مسخره ام میکردند و میگفتند مالیخولیایی شدهام . اما وقتی پسرک آن گونه گفته بود انگار گمشده ای را که دنبالش می گشتم پیدا کردم . پسرک همان گونه گفته بود که من می اندیشیدم .
عصر روز بعد باز هم با همکلاسی هایم همراه شدم و آمدیم کنار کارون ، اما این بار من چشم می دواندم تا پسرک را ببینم ، نبود .
این قصه تا آخرین روزی که به مدرسه می رفتیم تکرار شد اما ...
پسرک انگار قطرهای آب شده بود و پیوسته بود به کارون . او انگار مأموریت داشت بیاید تلنگری به اندیشه من بزند و برود ، همین . و انگار تقدیر مرا با او رقم زده بودند .
آخر های تابستان همان سال بود که از مرز خبرهایی میرسید . مردم شهر ما سراسیمه بودند و در تب و تاب . می گفتند ارتش عراق تا پشت دروازههای خوزستان آمده است و انگار قصد حمله دارد . بسیاری از اهالی آماده می شدند تا از شهر خارج شوند ، خرمشهر ساعت به ساعت خلوت تر می شد . بیشتر دوستانم با خانواده هایشان از شهر رفته بودند . اما توی خانه ما حرفی از رفتن نبود .
انگار که بوی حادثه ای تلخ از دور استشمام میشد . خرمشهر دیگر خرم نبود . کارون غریب افتاده بود و عصرها کسی به سراغش نمی رفت . هیچکس آرامش نداشت ، همه با دلهره در رفت و آمد بودند .
اول مهر از راه رسید . روز قبلش هواپیماهای عراقی آبادان را وحشیانه بمباران کرده بودند و مدارس مان تعطیل بود . همه مردم چشم به دهان هم داشتند ، حرفها و شایعه ها بسیار بود ، همه با نگرانی منتظر حمله عراق بودند و من به جز حمله رژیم بعثی حاکم بر عراق ، دلواپس آن جوان رعنای گمشده هم بودم .
روز ها پشت سر هم می گذشت . سربازان متجاوز بعثی به پشت دروازه خرمشهر رسیدند . شهرمان تقریبا خالی از سکنه بود . گفته بودند جوان ها بمانند و بقیه از شهر خارج شوند اما خیلی ها اعم از زن و پیر و کودک تن به خروج از شهر نمیدادند .
من هم پیوستم به گروه خواهرانی که داخل مسجد جامع به برادران کمک میکردند . عراقیها رسیدند به خیابانهای شهر ، با پیشرفته ترین ادوات جنگی و انبوه نیروها . برادرهایی که جلو بودند برای مان می گفتند که به تدریج در حال عقبنشینی هستند . خرمشهر دیگر آن شهر خرم ماه قبل نبود ، آنهایی که در شهر مانده بودند و مقاومت میکردند روز و شب و خواب و خوراک نداشتند .
هفده روز از ورود عراقیها به شهر می گذشت و ما همچنان مقاومت می کردیم . روز هجدهم و نوزدهم هم از راه رسید و عرصه تنگتر شد ، تا سی سه روز ایستادگی کردیم ، روز سی و سوم بود که تا دهانه پل نو عقب کشیدیم ، برادر های مسئول اعلام کردند :
« همگی از شهر خارج شوید . »
کسی دل به رفتن نداشت ، همه گریه میکردند ، اکثر مدافعین شهر برادرها بودند به همراه ما چند نفر خواهر .
نمی دانم چرا هر چه می گشتم آن جوان رعنا را که گمشده ام بود نمی یافتم . حس و حالم می گفت او هم باید میان مدافعین شهر باشد .
ادامه دارد...
پایان قسمت دوم
کانال کمیل
⬇️#آدم_ضعیف ⬇️ @salambarebrahimm ✍ پرورش اندام هم بد نیست! بازوها میشه اندازه تنه درخت! فیگور ک
⬇️#یک_کلاغ، نه #چهل_کلاغ ⬇️
@salambarebrahimm
✍ «یک کلاغ چهل کلاغ» دیگه لازم نیست! قبلاً یکی یه حرفی میزد و این حرف بین مردم میگشت و کم کم عوض میشد. اما الان نفر اول حرفو میگیره و چنان عوضش میکنه که دیگه نفر سوم لازم نیست! طرف هر جور که به نفعشه حرف بقیه رو عوض میکنه.
اگه میخواهیم این آیه قرآن درباره ما نباشه، باید حرف دیگرونو همون طور که هست برای بقیه تعریف کنیم:
🔻یُحَرِّفُونَ الْکَلِمَ عَنْ مَواضِعِه
🔻معنی و تلفظ کلمات را از جای خود منحرف میکنند
📔بخشی از آیه ۴۶ نساء
#خودمونی_های_قرآنی