پیرمردی داخل حرم دستی کشید روی پای جوانی که کنار او نشسته بودو گفت سواد ندارم برایم زیارتنامه میخوانی تاگوش دهم.
جوان باکمال میل پذیر فت و شروع کرد به خوانـدن زیارت نامه
السَّلامُ عَلَیْکَ یا بْنَ رَسُولِ اللّهِ ....
وسـلام داد به معصومیـن تا امام عسکری(ع).
جوان با لبخندی پرسید: پدرم! امام زمانـت را میشناسی؟
پیرمرد جواب داد:چرا نشناسم؟
جوان گفت: پس سلام کن.
پیرمرد دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت :
السَّلامُ عَلَیْکَ
یاحجة بن الحسـن العسکری
جوان نگاهی به پیرمرد کرد و لبخند زد و دست خود راروی شانه پیر مرد گذاشت وگفت:
«و علیک السلام و
رحمـة الله و برکاتة»
♥️مبادا امام زمان کنارمان باشد و او را نشناسیم..
آقا سلام
باز منم، خاک پایتان
دیوانه ای که لک زده قلبش برایتان!
در این کلاس سرد،
حضور تو واجب است.
این بار چندم است
که استاد غایب است؟
🌸اَلّلهُمَّ عَجّل لِولیک الفرج🌸
امام جماعت واحد تعاون بود.
بهش می گفتند حاج آقا آقاخانی،
روحیه عجیبی داشت. زیر آتیش سنگین عراق شهداء رو منتقل می کرد عقب. توی همین رفت و آمد ها بود که گلوله مستقیم تانک سرش رو جدا کرد.چند قدمیش بودم.
هنوز تنم می لرزہ وقتی یادم میاد!
از سر بریدہ شدہ اش صدا بلند شد:
السلام علیک یا ابا عبدالله
کانال کمیل
⬇️#صبر_کنی_بهتره ⬇️ @salambarebrahimm ✍ این آدمهای عجول هم خودشونو میندازن تو دردسر هم به بقیه
⬇️#آدم_ضعیف ⬇️
@salambarebrahimm
✍ پرورش اندام هم بد نیست! بازوها میشه اندازه تنه درخت! فیگور که میگیری همه چشماشون چهار تا میشه! اما فقط یک مشکلی داره.
چند روز که تمرین زیاد و غذاهای پرانرژی و داروهای گرون قیمتو میزاری کنار، نصف اون عضلههای برجسته آب میشن و ناپدید میشن! اگه الان هم آب نشن، چند سال دیگه که آدم پیر میشه آب میشن. آدم چه پرورش اندام کار کنه چه نکنه باید متوجه باشد که کلاً ضعیف خلق شده و با هارت و پورت و گردن کلفتی و تکبر به جایی نمی رسه:
🔻خُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعیفا
🔻 انسان ضعیف خلق شده است
📔بخشی از آیه ۲۸ نساء
#خودمونی_های_قرآنی
#شهید_لاجوردی :
بارها گفتهام که خطر #منافقینِ انقلاب، بمراتب بیشتر از خطر منافقینِ خلق است؛ آنها علاوه بر شیوههای منافقانهی منافقین، سالوسانه در صف #حزب_اللهی ها قرار گرفتهاند...
#نفوذ
#جنازه_اى_كه_من_نبودم!
🌷اتفاقی که برای من افتاد شاید در شهرستان منحصر بفرد باشد، وقتی بعد از عملیات فتح المبین به شهرستان برگشتم در حال پیاده شدن از ماشین بودم که یک مرتبه پوستر و عکس شهادتم را بر روی دیوار دیدم خیلی تعجب کردم در حالی که آنقدر شوک زده شدم که متوجه نبودم الان کجا هستم.
🌷آن موقع ساکن راویز بودم خودم را به ژاندارمری رفسنجان رساندم و از پرسنل خواستم که به پاسگاه راویز بی سیم بزنند و تا به خانواده اطلاع بدهند که من زنده هستم. لحظه ای که وارد زادگاهم شدم جمعیتی نزدیک به ١٥٠٠ نفر که جهت مراسم تشییع آمده بودند، پس از سه روز منتظر جنازه بودند که منجر به استقبالم شد.
🌷در بین جمعیت بودم، ازدحام بسیار زیاد بود! دیدم نمیتوانم حرکت کنم پشت سرم را که نگاه کردم دیدم پیرزن ٩٠ ساله ای با کمر خمیده با دهانش پیراهن بسیجی مرا گرفته تا قسمتی از آن را به عنوان تبرک ببرد، ایران به پشتوانه و عقیده چنین افرادی بر علیه دشمن متجاوز پیروز شد.
🌷وقتی وارد روستا شدم در میان جمعیت دنبال پدر و مادرم می گشتم. جمعیت زیادی به سوی من هجوم آورده بود. در صد متری جمعیت، زنی را می دیدم که مدام بلند می شود که به طرفم بیاید و دوباره به صورت به زمین می افتاد، فهمیدم که مادرم است، جمعیت را شکافتم و به سمت او رفتم. مادر پس از یک هفته به جای جنازه، فرزندش را سالم می بیند، کاش مادرم مرا می بوسید بلکه او با چنگ و دندان مرا به آغوش گرفته بود.
🌷دوستانم قبر حفر شده ام را به من نشان دادند که برای خاکسپاریم کنده شده بود. یکی مى گفت: برویم مسجد هنوز سماور مسجد روشن و مردم در حال برگزاری مراسِمت بودند!! موضوع از این قرار بود که نام مرا به عنوان شهید از یک هفته قبل رادیو اعلام کرده بودند. براى اولين بار ١٨ شهید در شهرستان تشییع شدند كه در میان آنها یک شهید با تمام مشخصات بنام من بود اما جنازه اش من نبودم....
🌷....بلکه فردی ٢٥ ساله بود که به خانواده ام خبر شهادتم را داده بودند، به واسطه یکی از دوستانم که جنازه را دیده بود، متوجه شدند که این جنازه محمد طهماسبی نیست اما ٣ روز مسئولین بسیج و بنیاد شهید که تصور می کردند جنازه شهید با سایر شهدای شهرستان های استان کرمان اشتباه شده دنبال جنازه من می گشتند. زیرا از نظر بسیج قطعاً من شهید شده بودم. در همین زمان که خانواده ام منتظر جنازه من بودند و مسئولین نیز در شهرستان ها به دنبال جنازه واقعی من بودند پس از سه روز من از راه رسیدم.
راوى: رزمنده دلاور جانباز شيميايى محمد طهماسبى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عشق و خون در خرمشهر روسری که از سرم برداشته شد قهقهه عراقیها بالا گرفت . چرا که
#دختران_خرمشهر
💠عاشقانه ای کنار کارون
عصر که از دبیرستان تعطیل می شدیم میآمدیم کنار کارون و آنجا چند دقیقهای می ماندیم و سپس میرفتیم خانه .
خیلی خوش می گذشت . به قول بچه ها ما درس میخواندیم که برویم دبیرستان که عصرها برویم کنار کارون .
بوی کارون انگار تکه ای از وجودمان شده بود و وقتی استشمام می کردیم از خود بیخود می شدیم . به سر و کول هم می پریدیم و هزارجور بازی در می آوردیم . گهگاه هم گوشه کناری می نشستیم و میگفتیم و میخندیدیم و چیزی می خوردیم .
تابستانها که می شد دیگر دبیرستانی در کار نبود تا به هوایش به سراغ کارون برویم . تابستان ها از کارون دور می افتادیم ، اما با شروع سال تحصیلی دوباره روز از نو بود و کارون از نو .
همیشه وقتی عصرها دیر می رسیدم خانه مادرم کنایه آمیز میگفت :
« خوب نیست دختر بره لب کارون ! »
و من بیتوجه به آنچه که او در خشت خام میدید حرفش را از سرم باز می کردم و برای روز بعد و کارون گردی دیگری نقشه می کشیدم .
اینگونه روز و روزگار می گذشت و من هیچ گاه گمان نمیکردم این کارون باصفا روزگاری همه وجودم بشود ، تا جایی که دوست و آشنا درباره ام بگویند ؛
سعیده با کارون ازدواج کرده است !
آن روز هم عصر قشنگی بود ، یک عصر بهاری دلچسب . مثل همیشه آمدیم کنار کارون تا خستگی شش ساعت کلاس درس را از تنمان بتکانیم . نشستیم دور هم ، داشتیم سر و صدا می کردیم که پسر جوانی آمد جلو ، هم سن و سال خودمان نشان می داد ، لبخند هم روی لبش بود .
نگاهش را چرخاند روی همه مان و آهسته و آرام زمزمه کرد :
« خواهرای من ، حیف نیست آرامش اینجا رو به هم میریزید ! »
هر کدام از بچه ها تکه ای انداختند ، پسرک سر به زیر انداخت و فقط من حرفی نزدم . دیدم رفت کنار دیواره کارون و خیره شد به آب رودخانه . نمیدانم چرا نگاهم روی او ماند . بچه ها که متوجه شده بودند هرکدام متلکی نثارم کردند اما من بی توجه به حرف همکلاسی هایم ، حس کردم او حرف قشنگی را بر زبان آورده که آن حرف قشنگ از روح لطیفش حکایت دارد .
انگار حس و حالی درونی ، مرا از جمع دوستانم جدا می کرد و می کشان طرف او . ایستاده بودم کنارش . سکوت قشنگی بر آن محوطه سایه انداخته بود . همکلاسیهایم ناباورانه مرا نگاه می کردند که داشتم با پسرک حرف می زدم . گفته بودم :
« حق با شماست ، سکوت اینجا قشنگ است اما ما هم جوانیم ، اگر شادی نکنیم مریضیم ...»
و او جواب داده بود :
« آره ، اما یادتون باشه آدمی حکایت یک کوزه آب است ، کوزه خالی را وقتی فرو می بری توی این آب ، حسابی غلغل می کند تا پر شود اما وقتی پر شد دیگر صدا نمی کند ، آرام می شود و سنگین و با وقار و طمانینه ... »
گیج حرفش شده بودم که بچه ها صدایم کردند برویم . مبهوت حرف پسرک و بدون خداحافظی با او راه افتادم . توی راه هرکدام از همکلاسی هایم حرفی نثارم کردند اما هیچ کدام نتوانستند مرا از دنیایی که پسرک جوان در اندیشه ام ساخته بود جدا کنند .
تا برسم خانه و تا شب بشود ، همه از سکوتم در حیرت بودند بالاخص مادرم . تا دمدمه های صبح هم از این پهلو به آن پهلو شدم و خوابم نبرد ، حرف پسرک ، لحن کلامش و طرز نگاهش جذبه خاصی داشت ، حس می کردم او مثل بقیه آدم ها نیست و طور دیگری فکر می کند ، همان گونه که خودم بودم .
ادامه دارد...
پایان قسمت اول
#همسر_شهید
عشق
فقط اونجایی که
زل زد به قاب عکس
و گفت:
مهم نیست که
دلم برات تنگ شده
همین که جات خوبه
خیالم راحته
#شهید #علیرضا_بریری 🌹
#دليل_كينه_منافقين_از_زينب....
🌷زينب اولین نفر از خانواده اش بود که با حجاب شد. اولین نفر بود که چادر رو انتخاب کرد. و همین چادرش باعث کینه ی دشمن شد....
🌷منافقین تو یه کوچه بعد از نماز مغرب و عشا آنقدر گره ی روسریش رو کشیدند تا به شهادت رسید. در حاليكه فقط ۱۴ سال سن داشت.
🌹شهیده زینب کمایى
❌ كوچه
✅ چادر
#حجاب
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#تلنگر
می گفت:
ما به اینجا نیامده ایم تا روی هر تپه ای سنگری بکنیم و خودمان را با زدن چهار تا گلوله مشغول کنیم!
آمده ایم تا نَفَس دشمن را ببریم؛
قیمتش را هم با خون مان می دهیم...
#شهید_حاج_حسین_خرازی
حالا باید گفت:
ما اینجا جمع نشده ایم که #تعداد اعضای کانال و یا بازدید از مطالب به هر نحوی برای مان مهم شود!
ما آمده ایم خود را بسازیم؛
تا نفس را از نَفَس در بیاوریم...
#اندکی_تامل
یافاطمةالزهرا(س)
کانال کمیل
#کلام_شهید شهید محمود کاوه : حیف نیست آدم ترس از خدا را ول کند، از دشمن بترسد!!!؟
❤️شهید محمود کاوه❤️
چهار روز بعد از شروع عملیات بود و یک هفته بود که محمود حتی یک ساعت هم نخوابیده بود.
بالای تپه وسط برف نشسته بود. باد سوزداری هم می آمد. دو تا بی سیم دستش بود.
مدام بی سیم ها صدامی زدند و کارش داشتند. بین این صداها سرش شل می شد و چرتی می زد. باز تا صدای بی سیم می آمد، جواب می داد.
📚یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه،
#شهید_محمود_کاوه
بعـــد از شما
#تحبسُ_الدعاء
شده ام انگار !
که #لکنت می گیرم به وقت ِ
دعای
#دلتنگی ...
#مستجاب_الدعوه_ها
#خاطرات_شهدا
🌷شب #اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشیاش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.
🌷طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعتهای خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد.
🌷موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشههایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانهی مامانم.
🌷مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. میخواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم.
🌷من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود...
به روایت همسر بزرگوار شهید
#شهید #محسن_حججی🌷
آشنا شدنش با علی محمودوند و مجید پازوکی، او را عاشق بچه های گروه #تفحص کرد...
آخرین تفحص اش، شب بعد از شب های قدر بود #محمد قبل از شهادت، به عکاس سفارش کرد تا از او عکس بگیرد که بعدا به دردش می خورد و آخر در جستجوی شهدا، به همراه علیرضا شهبازی، در #فکه پر کشید...
شهید محمد زمانی زمزمه اش این بود:
عشق است در آسمان پریدن
عشق است در خاک و خون غلطیدن
#جستجوگر_نور
#شهید #محمد_زمانی🌷
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عاشقانه ای کنار کارون عصر که از دبیرستان تعطیل می شدیم میآمدیم کنار کارون و آنجا
#دختران_خرمشهر
💠عاشقانه ای کنار کارون
من همیشه فکر می کردم حتماً پشت این بازی های روزانه ای که همه آدمها دارند مثل خوردن و خوابیدن و تفریح و ... دنیای دیگری هم هست .
گهگاه این موضوع را برای دیگران هم میگفتند اما اکثراً مسخره ام میکردند و میگفتند مالیخولیایی شدهام . اما وقتی پسرک آن گونه گفته بود انگار گمشده ای را که دنبالش می گشتم پیدا کردم . پسرک همان گونه گفته بود که من می اندیشیدم .
عصر روز بعد باز هم با همکلاسی هایم همراه شدم و آمدیم کنار کارون ، اما این بار من چشم می دواندم تا پسرک را ببینم ، نبود .
این قصه تا آخرین روزی که به مدرسه می رفتیم تکرار شد اما ...
پسرک انگار قطرهای آب شده بود و پیوسته بود به کارون . او انگار مأموریت داشت بیاید تلنگری به اندیشه من بزند و برود ، همین . و انگار تقدیر مرا با او رقم زده بودند .
آخر های تابستان همان سال بود که از مرز خبرهایی میرسید . مردم شهر ما سراسیمه بودند و در تب و تاب . می گفتند ارتش عراق تا پشت دروازههای خوزستان آمده است و انگار قصد حمله دارد . بسیاری از اهالی آماده می شدند تا از شهر خارج شوند ، خرمشهر ساعت به ساعت خلوت تر می شد . بیشتر دوستانم با خانواده هایشان از شهر رفته بودند . اما توی خانه ما حرفی از رفتن نبود .
انگار که بوی حادثه ای تلخ از دور استشمام میشد . خرمشهر دیگر خرم نبود . کارون غریب افتاده بود و عصرها کسی به سراغش نمی رفت . هیچکس آرامش نداشت ، همه با دلهره در رفت و آمد بودند .
اول مهر از راه رسید . روز قبلش هواپیماهای عراقی آبادان را وحشیانه بمباران کرده بودند و مدارس مان تعطیل بود . همه مردم چشم به دهان هم داشتند ، حرفها و شایعه ها بسیار بود ، همه با نگرانی منتظر حمله عراق بودند و من به جز حمله رژیم بعثی حاکم بر عراق ، دلواپس آن جوان رعنای گمشده هم بودم .
روز ها پشت سر هم می گذشت . سربازان متجاوز بعثی به پشت دروازه خرمشهر رسیدند . شهرمان تقریبا خالی از سکنه بود . گفته بودند جوان ها بمانند و بقیه از شهر خارج شوند اما خیلی ها اعم از زن و پیر و کودک تن به خروج از شهر نمیدادند .
من هم پیوستم به گروه خواهرانی که داخل مسجد جامع به برادران کمک میکردند . عراقیها رسیدند به خیابانهای شهر ، با پیشرفته ترین ادوات جنگی و انبوه نیروها . برادرهایی که جلو بودند برای مان می گفتند که به تدریج در حال عقبنشینی هستند . خرمشهر دیگر آن شهر خرم ماه قبل نبود ، آنهایی که در شهر مانده بودند و مقاومت میکردند روز و شب و خواب و خوراک نداشتند .
هفده روز از ورود عراقیها به شهر می گذشت و ما همچنان مقاومت می کردیم . روز هجدهم و نوزدهم هم از راه رسید و عرصه تنگتر شد ، تا سی سه روز ایستادگی کردیم ، روز سی و سوم بود که تا دهانه پل نو عقب کشیدیم ، برادر های مسئول اعلام کردند :
« همگی از شهر خارج شوید . »
کسی دل به رفتن نداشت ، همه گریه میکردند ، اکثر مدافعین شهر برادرها بودند به همراه ما چند نفر خواهر .
نمی دانم چرا هر چه می گشتم آن جوان رعنا را که گمشده ام بود نمی یافتم . حس و حالم می گفت او هم باید میان مدافعین شهر باشد .
ادامه دارد...
پایان قسمت دوم
کانال کمیل
⬇️#آدم_ضعیف ⬇️ @salambarebrahimm ✍ پرورش اندام هم بد نیست! بازوها میشه اندازه تنه درخت! فیگور ک
⬇️#یک_کلاغ، نه #چهل_کلاغ ⬇️
@salambarebrahimm
✍ «یک کلاغ چهل کلاغ» دیگه لازم نیست! قبلاً یکی یه حرفی میزد و این حرف بین مردم میگشت و کم کم عوض میشد. اما الان نفر اول حرفو میگیره و چنان عوضش میکنه که دیگه نفر سوم لازم نیست! طرف هر جور که به نفعشه حرف بقیه رو عوض میکنه.
اگه میخواهیم این آیه قرآن درباره ما نباشه، باید حرف دیگرونو همون طور که هست برای بقیه تعریف کنیم:
🔻یُحَرِّفُونَ الْکَلِمَ عَنْ مَواضِعِه
🔻معنی و تلفظ کلمات را از جای خود منحرف میکنند
📔بخشی از آیه ۴۶ نساء
#خودمونی_های_قرآنی
4_5866257725209444440.mp3
6.98M
@salambarebrahimm
🔹 مناجات با خدا(بسیار زیبا)
اللهم عجل لولیک الفرج
🌷 برشی از #کتاب_دلتنگ_نباش!
📙 به انتخاب سرکار خانم زینب عبدفروتن، همسر شهید روحالله قربانی
📝 «زینب عادت داشت، گلهایی را که روحالله برایش میخرید، پرپر میکرد و لای کتاب خشک میکرد. در یکی از نبودنهای روحالله، وقتی دل تنگش شده بود، روی یکی از گلبرگها نوشت:
«آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت، که اگر سر برود از دل و از جان نرود.»❤️ این گلبرگ را خودش نوشته بود. اما جریان گلبرگ دوم را نمیدانست. وقتی آن را برگرداند، دستخط روحالله را شناخت که روی گلبرگ نوشته بود:« عشقِ من #دلتنگ نباش!»
#عاشقانه_های_شهدا
#آموزنده
تاحالا دندونپزشکی رفتین ؟؟؟
اول دکتر چند تا سوزن میزنه تو لثه تون،
بعد اون مته رو میگیره دستش...
بعضی وقتا از شدت درد دسته های
صندلی رو محکم فشار میدیم
و اشک تو چشمامون جمع میشه...
چرا نمیزنین تو گوشش ؟
چرا داد و هوار نمی کنید ؟
این همه درد رو تحمل کردید،
این همه سوزن و آمپول و مته و انبر و ...
خوب اعتراض کنید بهش!
چرا اعتراض نمی کنید ؟
تازه کلی هم ازش تشکر میکنیم
و میخوایم بیایم بیرون میگیم :
آقای دکتر ببخشید وقت بعدی کی هستش ؟!
نمی خوای خدا رو اندازه یه
"دندونپزشک" قبول داشته باشی..؟؟
به دکتر اعتراض نمی کنیم چون می دونیم
این درد فلسفه داره
و منجر به بهبود میشه ، میدونیم یه حکمتی داره ،
خوب خدا هم حکیمه، اصلا قبلا هم به دکتر می گفتند حکیم
یعنی کارهای او از روی حکمت است
وقتی درد و رنجی رو تو زندگی ما فرستاد ، ازش تشکر کنیم ،
بگیم نوبت بعدی کی هستش ؟ رنج بعدی ؟
به من بگو مدرک خدا رو قبول نداری؟؟؟
حتی قد یه "دندون پزشک" ؟؟؟
یادت نره اون خیلی وقته خداست...
دکتر الهی قمشه ای
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عاشقانه ای کنار کارون من همیشه فکر می کردم حتماً پشت این بازی های روزانه ای که هم
#دختران_خرمشهر
💠عاشقانه ای کنار کارون
غروب روز سی و سوم بود که بلاخره تن دادیم به ترک خرمشهر . باید از پل نو می گذشتیم اما عراقیها وحشیانه بر آنجا تسلط داشتند و راه را با رگبار گلوله بسته بودند . جمعی از بچهها زدند به آب . آب خطری نداشته اما حکایت کوسه هایی که در کارون جولان میدهند حکایتی آشنا برای اهالی خوزستان است .
هرگاه یکی از بچهها به آب می زد بقیه چشمشان را می پسندند که شاهد صحنه های دلخراش جدال انسان و کوسه نباشند .
قرار شد من و بقیه خواهرها بزنیم به آب . قبول نکردیم . برادر ها نگران اسارت ما بودند ، یکیشان میگفت :
« اگر همه مردهای خرمشهر دست عراقی ها بیفتند بهتر است تا یکی از شما خواهرها اسیرشان بشوید . »
از برادر ها اصرار بود و از ما انکار . ناگهان حرفی بر زبان یکی از برادرها رسید ، گفت :
« پله ها ! »
و پله هایی را که مربوط به لوله های قطور آب زیر پل بود نشان داد ، بچهها رفتند طرف پله ها و یکی یکی رفتند بالا . عراق بدجور آتش می ریخت روی پل . اولین نفری که رسید آن سوی پل ، یکی از خواهران همراه ما بود ، او همین که خواست بپرد روی کپه های خاک ساحلی ، با صورت به زمین کوبیده شد ...
بقیه که این صحنه را دیدند ترسیدن از طریق پله ها بروند . سلاح درست حسابی هم نداشتیم که مقاومت کنیم . صدای شنی تانک عراقی ها نزدیک تر به گوش می رسید . به همدیگر نگاه می کردیم ، من و یکی از خواهرها قرار گذاشتیم اگر قرار شد دسته عراقی ها به پیکرمان برسد یکدیگر را در یک زمان واحد به گلوله ببندیم .
صدای حرف زدن عراقی ها هم شنیده می شد ، هوا رو به تاریکی میرفت ، تنها راه عبور ما ، خارج شدن از خرمشهر و آب های خطرناک کارون بود .
برادر ها پیشاپیش ما اسلحه های خود را به طرف عراقی ها گرفته بودند . صدای به هم خوردن آب کارون وحشتناک تر از همیشه به گوشمان می رسید ، که ناگهان صدای غرش موتور یک قایق ، صورت همه مان را به طرف کارون چرخاند .
به سوی صدا که نزدیک و نزدیک تر می شد خیره شدیم ، قایق رسید کنار آب ، و صدایی آشنا به گوشم نشست که می گفت :
« من نمیتونم بیام کنارتر ، ته قایق گیر میکنه ، بزنید به آب و بیاید بالا ، عراقی ها پشت سرتون هستند ! »
اینکه کسی پیدا شده بود نجاتمان بدهد خوشحال کننده بود اما اینکه میخواستیم شهر را ترک کنیم عذاب مان می داد ، و برای من ...
آن صدای آشنا یک دنیا خاطره ی دیگر را هم داشت . زنگ صدای جوانی که چند ماه قبل هشدارمان داده بود و از قشنگی آرامش آدم ها گفته بود هنوز توی گوشم پژواک داشت .
یکی از برادر ها گفت :
« اول خواهر ها برن بالا ! »
من که سرگردان صدای آشنای قایق ران شده بودم به قایق و رودخانه نزدیک تر بودم . و طبیعی بود که نفر اول باشم . زدم به آب و رفتم کنار قایق ، توی نور کم رنگ مهتاب دیدمش ، خودش بود ! قلبم شروع کرد به تندتر تپیدن .
ادامه دارد...
پایان قسمت سوم
کانال کمیل
⬇️#یک_کلاغ، نه #چهل_کلاغ ⬇️ @salambarebrahimm ✍ «یک کلاغ چهل کلاغ» دیگه لازم نیست! قبلاً یکی یه حر
#خودمونی_های_قرآنی
⬇️#خسیس ⬇️
@salambarebrahimm
💠 خدا همه جور آدمی رو آفریده. بعضیها هنوز پول درنیاورده خرج میکنن. بعضیها هم پول درمیارنو جمع میکنن! البته پس انداز خیلی خوبه، اما این دسته دوم برای بعدا جمع نمی کنن، برای همیشه جمع میکنن! یعنی جمع میکنن و خرج نمی کنن. این آدمهای خسیس خیرشون به هیچ کس نمی رسه، حتی به خونواده خودشون! برای همین ورثه منتظرن تااینا بمیرن و یه دلی از عزا دربیارن. تا وقتی زنده اند دریغ از یه هسته خرما! اگه بتونن اونم جمع میکنن.
🔻لا یُؤْتُونَ النّاسَ نَقیرا
🔻 ذره ای به مردم نمی دهند
📔بخشی از آیه ۵۳ نساء
#خودمونی_های_قرآنی