کانال کمیل
#عملیات_شناسی 📎نام عملیات: خیبر (آبی و خاکی/نخستین عملیات خاکی) 📎تاریخ عملیات: 1362/12/03 📎ساعت
#عملیات_شناسی
📎نام عملیات: بیت المقدس۵
📎تاریخ عملیات: ۱۳۶۷/١/٢٢
📎مکان عملیات: محور شمالی جبهه جنگ
📎رمز عملیات: یا اباعبدالله الحسین(ع)
📎ارگان های عمل کننده: نیروی زمینی سپاه پاسداران به فرماندهی قرارگاه رمضان
📎نتایج بدست آمده: وارد کردن ضربه کاری به سازمان زرهی دشمن
📎تلفات دشمن: ۳۸۱۰ تن کشته زخمی و اسیر و از دست دادن تعدادی سلاح سنگین و نیمه سنگین
@salambarebeahimm
#یادشهداباصلوات
#پایان
کانال کمیل
#در_مسیر_ستاره 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 💠این تذهبون در دوران دفاع مقدس با همسرم راهی جبهه شدیم . شوهرم
#در_مسیر_ستاره
🌷شهید ابراهیم هادی🌷
💠 مزار یادبود
بعد از ابراهیم حال و روز خودم را نمی فهمیدم . ابراهیم همه زندگی من بود .
خیلی به او دلبسته بودیم . او نه تنها یک برادر ، که مربی ما نیز بود .
بارها با من در مورد حجاب صحبت می کرد و می گفت : چادر یادگار حضرت زهرا (س) است ، ایمان یک زن ، وقتی کامل می شود که حجاب را کامل رعایت کند و ...
وقتی می خواستیم از خانه بیرون برویم یا به مهمانی دعوت داشتیم ، به ما در مورد نحوه برخورد با نامحرم توصیه می کرد و ...
اما هیچگاه امر و نهی نمی کرد ! ابراهیم اصول تربیتی را در نصیحت کردن رعایت می نمود . در مورد نماز بارها دیده بودم که با شوخی و خنده ، ما را برای نماز صبح صدا می زد و می گفت :« نماز ، فقط اول وقت و جماعت .»
همیشه به دوستانش در مورد اذان گفتن نصیحت می کرد . می گفت : هرجا هستید تا صدای اذان را شنیدید ، حتی اگر سوار موتور هستید توقف کنید و با صدای بلند ، پروردگار را صدا کنید و اذان بگوئید .
زمانی که ابراهیم مجروح بود و به خانه آمد از یک طرف ناراحت بودیم و از یک خوشحال !
ناراحت برای زخمی شدن و خوشحال که بیشتر می توانستیم او را ببینیم .
خوب به یاد دارم که دوستانش به دیدنش آمدند . ابراهیم هم شروع به خواندن اشعاری کرد که فکر کنم خودش سروده بود :
🌸 اگر عالم همه با ما ستیزند
اگر با تیغ ، خونم را بریزند
🌸 اگر شویند با خون پیکرم را
اگر گیرند از پیکر سرم را
🌸 اگر با آتش و خون خو بگیرم
ز خط سرخ رهبر بر نگردم
بارها شنیده بودم که ابراهیم ، از این حرف که برخی می گفتند : فقط می رویم جبهه برای شهید شدن و ... اصلا خوشش نمی آمد !
به دوستانش می گفت : همیشه بگید ما تا لحظه آخر ، تا جائی که نفس داریم برای اسلام و انقلاب خدمت می کنیم ٬ اگر خدا خواست و نمره ما بیست شد آن وقت شهید شویم .
ولی تا اون لحظه ای که نیرو داریم باید برای اسلام مبارزه کنیم .
می گفت : باید اینقدر با این بدن کار کنیم ، اینقدر در راه خدا فعالیت کنیم که وقتی خودش صلاح دید ، پای کارنامه ما را امضا کند و شهید شویم .
اما ممکن هم هست که لیاقت شهید شدن ٬ با رفتار یا کردار بد از ما گرفته شود .
✳️✳️✳️
سال ها از شهادت ابراهیم گذشت . هیچکس نمی توانست تصور کند که فقدان او چه بر سر خانواده ی ما آورد . مادر ما از فقدان ابراهیم از پا افتاد و ...
تا اینکه در سال ۱۳۹۰ شنیدم که قرار است سنگ یادبودی برای ابراهیم ، روی قبر یکی از شهدای گمنام در بهشت زهرا (س) ساخته شود .
ابراهیم عاشق گمنامی بود . حالا هم مزار یادبود او روی قبر یکی از شهدای گمنام ساخته می شد .
در واقع یکی از شهدای گمنام به واسطه ابراهیم تکریم می شد .این ماجرا گذشت تا اینکه به کنار مزار یادبود او رفتم .
روزی که برای اولین بار در مقابل سنگ مزار ابراهیم قرار گرفتم ، یکباره بدنم لرزید ! رنگم پرید و با تعجب به اطراف نگاه کردم !
چند نفر از بستگان ما هم همین حال را داشتند ! ما به یاد یک ماجرا افتادیم که سی سال قبل در همین نقطه اتفاق افتاده بود !
درست بعد از عملیات آزادی خرمشهر ، پسرعموی مادرم ، شهید حسن سراجیان به شهادت رسید .
آن زمان ابراهیم مجروح بود و با عصا راه می رفت . اما به خاطر شهادت ایشان به بهشت زهرا آمد .
وقتی حسن را دفن کردند ، ابراهیم جلو آمد و گفت : خوش به حالت حسن ، چه جای خوبی هستی ! قطعه ۲۶ و کنتر خیابان اصلی . هر کی از اینجا رد بشه یه فاتحه برات می خونه و تو رو یاد می کنه .
بعد ادامه داد : من هم باید بیام پیش تو ! دعا کن من هم بیام همینجا ، بعد هم با عصای خودش به زمین زد و چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان داد !
چند سال بعد ، درست همان جائی که ابراهیم نشان داده بود ، یک شهید گمنام دفن شد .
و بعد به طرز عجیبی سنگ یادبود ابراهیم در همان مکان که خودش دوست داشت قرار گرفت !!
@salambarebrahimm
#پایان
کانال کمیل
@salambarebrahimm ⭕️ ناگفته های دفاع مقدس 12 🔴 شهید مرتضی جاویدی شهیدی که امام پیشانی اش رو بوسید.
@salambarebrahimm
⭕️ ناگفته های دفاع مقدس 13
🔴 امام و نوشیدن جام زهر ...
🌷استاد رائفی پور🌷
#پایان
عُمُرٍ يَفْنَى فِيهَا فَنَاءَ الزَّادِ، وَ مُدَّةٍ تَنْقَطِعُ انْقِطَاعَ السَّيْرِ!
#عمر چون توشه ای #پایان یافتنی به سر می رسد، و #زمان چون راهی که پیموده می شود سپری می گردد !
#نهج_البلاغه / خطبه ۱۱۳
#نهج_البلاغه_بخوانیم
- حواسمون هست؟
#نه ...
کانال کمیل
#از_همت_تاخدا 💠حاجی وایسا ببینم چی شده؟؟؟؟ دکتر با کنجکاوی به دنبال آن دو می رود. سید، دست حاج همت
#از_همت_تاخدا
لحظاتی بعد...
گلوله ای آتشین بر نزدیک موتور فرود می آید
موتور به سمتی پرتاب می شود و حاج همت و سید به سمتی دیگر. وقتی دود و غبار فرو می نشیند، لکه های خون بر زمین جزیره نمایان می شود.
خبر حرکت حاج همت به بچه های خط مخابره می شود. بچه ها دیگر سر از پا نمی شناسند. می جنگند و پیش می روند تا وقتی حاج همت به خط می رسد، شرمنده او نشوند.
همه در خط می مانند. بچه ها آنقدر می جنگند تا خورشید رفته رفته غروب می کند و یک لشکر نیروی تازه نفس به خط می آید.
بچه ها از اینکه شرمنده حاج همت نشده اند؛ از اینکه حاج همت را نزد امام روسفید کرده و نگذاشته اند حرف امام زمین بماند، خوشحالند؛ اما از انتظار طاقت فرسای او
سخت دلگیرند...
#شهید_ابراهیم_همت
#پایان
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر دل هست به یاد نرگست مست هنوز🌹 ...به خود آمدم گفتم : یقه لباسش را قیچی کنند و آب جوش
#دختران_خرمشهر
دل هست به یاد نرگست مست هنوز🌹
...عراقی ها که سه نفر بودند افتادند توی جیپ شان، کنترل جیپ از دست رفت و خورد به جدول کنار خیابان و ایستاد.
داشتم بالا می آوردم حالت تهوع آزارم می داد.
داشتند روی صورتم آب می پاشیدند، از سر و صدا خبری نبود ،زنی سالمند که "ننهمریم "صدایش می کردند سرم را گذاشته بود روی پاهایش و با دستش آب به صورتم می پاشید .
چشمانم را درست و حسابی باز کردم، شنیدم که داخل هتل کاروانسرای آبادان هستیم در جمع عدهای از برادران رزمنده و برخی خانواده ها.
تا دو روز بعد نمیتوانستم غذا بخورم ،هر لحظه قیافه عراقی هایی که کشته شدند می آمد جلو چشمانم ،وقتی خوب فکر می کردم و می فهمیدم اگر عراقیها کشته نشده بودند معلوم نبود چه بر سر ما بیاید اندکی آرام می شدم.
نمی دانم چند روز بعد بود که خبر رسید خرمشهر سقوط کرد، خبری که هنوز هم از به یاد آوردن آن عذاب می کشم.
سقوط خرمشهر یعنی سقوط سرزمینم، و از آن گذشته، بی خبری از جوانی به نام شاهرخ که تازه داشت از لجبازی اش خوشم میآمد ،فرمانده بسیار جوان بخشی از خرمشهر !مدافع دلاور شهرم.
دلم می خواست از شاهرخ برداشته باشم اما شرمم می آمد.
با سقوط تلخ خرمشهر و حصر آبادان به اهواز آمدیم و در بیمارستان های اهواز مستقر شدیم .کارمان شده بود بستن زخم و شستن خون .شب و روزمان را نمی فهمیدیم.
برادری را آوردند که زخم زیادی داشت، مثل همیشه کمک کردم و همراه چند خواهر دیگر زخمهای را مداوا کردیم، عصر همان روز وقتی برای سرکشی به او و بقیه زخمیها داخل راهرو بیمارستان قدم میزدم شناختمش.
شاهرخ بود ، باورم نمی شد از او فقط چند پاره استخوان مانده بود و سر و صورتی پر مو .
همین که دیدمش خشکم زد. داشت لبخند می زد. رفتم طرفش حس می کردم گمشده ام بود و حالا پیدا شده. رسیدم کنارش. لبخندش عمیق تر شد و گفت:
اگه بخوام ازت خواستگاری کنم باید بیام کجا؟!
بدنم داغ شد ، سرخی صورتم را خودم خوب فهمیدم ،سعی میکردم آب دهانم را قورت بدهم که صدای آژیر قرمز بلند شد، حمله هوایی انجام می شد.
قیامت شد همه چیز به هم ریخت. بیمارستان تکان خورد آژیر سفید که صدایش آمد پریدم توی راهرو . محل بستری شدن شاهرخ و دیگر مجروحان با خاک یکی شده بود...
#پایان داستان دل هست به یاد نرگست مست هنوز
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر 💠عشق و خون در خرمشهر ما هم که در کنار دیوار مغازه ای ویران شده پناه گرفته بودیم و
#دختران_خرمشهر
💠عشق و خون در خرمشهر
روسری که از سرم برداشته شد قهقهه عراقیها بالا گرفت . چرا که من در همان روزهای شروع تجاوز بعثی ها ، و موقعی که تصمیم گرفتم در خرمشهر بمانم و در کنار برادرانم از شهر دفاع کنم ، موهای سرم را مثل سربازها به ماشین سرتراشی سپردم تا هم بهداشت را رعایت کنم و هم ، اگر خدایی نکرده مثل چنین لحظهای به اسارت عراقیها درآمدم و چنین صحنههایی را مرتکب شدند ، مویی به سر نداشته باشم .
قهقهه عراقیها تمامی نداشت ، آنها با دختری رو به رو بودند که مو بر سر نداشت و مانتویی رنگ و رو رفته بر تن داشت و میتوانستند با او هرکاری صورت بدهند .
چند لحظه ای گذشت . این بار یکی دیگرشان آمد جلو و بازویم را گرفت . دستم را کشیدم اما آن بی شرم من را مثل یک جوجه به آغوش خود کشید .
صورتم مقابل صورتش بود . دیدم بهترین فرصت نصیبم شده . خودم را بر باد رفته می دیدم . فکر کردم که باید آخرین دفاع خودم را انجام بدهم . من هم تمام توانم را جمع کردم و آب دهانم را بر صورتش انداختم . این کار من ، انگار همه پیکر او را به آتش کشید ، چرا که پرتابم کرد به طرف زمین و با لگد ، افتاد به جانم ، استخوانهای پیکر نحیفم زیر ضربات سهمگین آن نابکار در حال خرد شدن بود . تلاش میکردم که در برابر این کار او هیچ عکس العملی نشان ندهم .
آب دهانی که به صورت آن بعثی متجاوز انداخته بودم قهقهه را از صورت همه شان برد و انگار تصمیم تازه ای گرفتند . از لابلای حرفهایی که بر زبان میآوردند فهمیدم که میخواهند مرا برای فرمانده شان ببرند .
مانده بود حیران ، که چرا برادر هایی که با هم بودیم هیچ کدام عقب نمی آیند تا کمکم کنند .
لحظاتی دیگر گذشت . همان عراقی درشت هیکلی که آب دهانم بر صورتش نشسته بود و بالگد هایش مرا نواخته بود خم شد و با دست پهن و سیاهش یقهمانتوام را گرفت و راه افتاد . من با وضعیتی بغرنج به زمین کشیده می شدم ، دو نفر دیگر شان هم پشت سرم حرکت می کردند ، از سرنوشتی که در انتظارم بود می هراسیدم .چند کوچه ای که رفتیم نگاهم افتاد به همان برادرانی که با هم بودیم ، مظلومانه در کنار همان دیوار در خون خود آرمیده بودند .
وارد خیابان شدیم . عراقی های نامرد همچنان مرا به زمین می کشیدند . به نزدیکی ساختمانی مجلل رسیدیم که پیش از تجاوز عراق محل یک بانک خارجی بود . نگاهم افتاد به بالای ساختمان که به عربی و با خطی درشت نوشته شده بود « ستادفرماندهی شهر محمره عراق » دلم میخواست گریه کنم .
روزگاری که بر مردم ما تحمیل شده بود بسیار ناجوانمردانه بود و لحظه هایی که بر خودم می رفت ، اشک آور ، زیر لب اشهدم را میخواندم و خدا خدا میکردم که گلوله ای بر پیکرم بنشیند و آرزوی عراقی ها برای اینکه بخواهند به پیکرم تعرض کنند در سینه شان حبس شود . درهمین افکار بودم که ناگهان ...
باورم نشد . و هنوز هم پس از گذشت ۲۵ سال از آن لحظه ، گمان میکنم که همه آن وقایع یک رویا بوده است ...
ناگهان صدای غرش یک موتورسیکلت به گوشم رسید و در طرفه العینی دیدم رضا نشسته بر موتور ، اشاره می کند که پشت سرش سوار شوم ، و در همان حال اسلحه را به طرف عراقی ها گرفت و آنها را به رگبار بست .
عراقیها که افتادند روی زمین ، پریدم روی موتور و نشستم پشت سر رضا . رضا به سرعت دور زد . نزدیک بود از پشت موتور بیفتم پایین . صدای رگبار گلوله ها که از کنارمان میگذشت و غرش موتور اجازه نمیداد صدایم به گوش رضا برسد ، با این همه فریاد زدم :
« کجایی تو ... »
رسیدیم کنار کارون . رضا فریاد زد :
« بپر پایین و بدو آن طرف . »
پریدم پایین و از پل رد شدم . وسط های پل که رسیدم ...
رضا و موتورش با هم آتش گرفتند . شعله ای جانسوز از دل من زبان کشید . جیغ می زدم و بر می کشم طرف رضا ...
وقتی به هوش آمدم فریاد می کشیدم ... رضا ... رضا ...
از رضا چیزی برایم نیاوردند . عصر همان روزی که رضا و موتورش باهم سوختند ، عراقی ها خرمشهر را به اشغال درآوردند و هجده ماه بعد وقتی خرمشهر را پس گرفتیم هیچ اثری از رضا نبود .
هرگاه سالروز ایام تجاوز رژیم بعثی صدام به کشورمان فرا می رسد من به تلاطمی می افتم نگفتنی ! یاد رضا و یاد خرمشهر را به گریه می نشاند .
و حالا میاندیشم اگر رضا نیست وطنم هست و ایران هست و ....
#پایان روایت عشق و خون در خرمشهر
Farayade Mahatab 18.mp3
4.43M
خاطرات مادر مظلوم مدینه😔💔
📚 فریاد مهتاب
#پایان💔
کانال کمیل
✍️ شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت... #قسمت_اول 💠 سوزش زخم بازویم لحظه ای آرام نمی گرفت، هج
✍️ شبی در سوریه، من بودم و بانوی اهل سنت...
#قسمت_دوم
💠 در برابر حالت مظلوم و وحشت زده اش نمی دانستم چه کنم و همان اندک اندوخته زبان عربی هم از یادم رفته بود که فقط توانستم اسلحه ام را پایین بیاورم تا کمتر بترسد و با دست چپم چراغ قوه را از میان دو لبم برداشتم بلکه به کلامی آرامَش کنم، ولی تنهایی و تاریکی این خرابه و ترس از تروریست ها امانش را بریده بود که خم شده و با هر دو دست به زمین خاکی خانه چنگ می زد و هر چه به انگشتان لرزانش می رسید به سمتم پرتاب می کرد و پشت سر هم جیغ می کشید: «حرومزاده تروریست! از خونه من برو بیرون!»
لباس ارتش سوریه به تنم نبود تا قلبش قدری قرار بگیرد، نمی توانستم به خوبی عربی صحبت کنم تا مجابش کنم که من تروریست نیستم و می دیدم با هر قدمی که به سمتش می روم، تمام تن و بدنش به لرزه می افتد که چراغ قوه را مستقیم رو به سمت صورتم گرفتم تا چهره ام را ببیند و بفهمد هیچ شباهتی به تروریست های تکفیری ندارم و فریاد کشیدم: «من شیعه ام!»
دوباره چراغ قوه را به سمتش گرفتم، چهره استخوانی اش از ترس زرد شده و چشمان گود رفته اش از اشک پُر شده بود و می دیدم هنوز هم از هیبت نظامی ام می ترسد که با کلماتی دست و پا شکسته شروع کردم: «نترس! من تروریست نیستم! از نیروهای ایرانی هستم! برای کمک به شما اومدم!»
کلماتم هر چند به لهجه محلی ادا نمی شد و فهمش برای او چندان ساده نبود، اما ظاهراً باور کرده بود قصد آزارش را ندارم که مقاومت مظلومانه اش شکست و همانجا پای دیوار به زمین افتاد.
پیراهن بلند مشکی اش غرق خاک بود و از صورت در هم تکیده اش پیدا بود که در این چند روز، از ترس تجاوز تروریست ها به جانش، در غربتکده این خرابه پنهان شده و حالا می خواست همه حجم ترس و تنهایی اش را پیش چشمان این مدافع شیعه ضجه بزند که همچنان میان گریه ناله می زد تا بلاخره بقیه بچه ها هم خبر دار شدند و آمدند.
از میان ما، افسر سوری او را شناخت؛ همسر عبدالله بود، مدافع اهل #سنت زینبیه ☘️ که غروب دیروز در دفاع از حرم به شهادت رسید.
سلام خدا به همه مدافعان حرم چه #شیعه و چه #سنی🌹
#پایان
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
کانال کمیل
ختم سوره ی مبارکه ی یاسین آیات 🌹۱ تا ۵✅ 🌹۶ تا ۱۰✅ 🌹۱۱ تا ۱۵✅ 🌹۱۶ تا ۲۰✅ 🌹۲۱ تا ۲۵✅ 🌹۲۶ تا ۳۰✅
#پایان
اجر همگی باشهدا و قلبتون منور به نور قرآن ❤️
کانال کمیل
ختم سوره ی مبارکه ی نور آیات: 🌷۱ و ۲✅ 🌷۳ و ۴✅ 🌷۵ و ۶✅ 🌷۷ و ۸✅ 🌷۹ و ۱۰✅ 🌷۱۱ و ۱۲✅ 🌷۱۳ و ۱۴✅ 🌷۱۵ و ۱۶
#پایان
اجر همگی باشهدا و قلبتون منور به نور قرآن ❤️
🌱 معنیش رو حتما بخونید و پیام آیه رو اگه دوس داشتید تو ناشناس بهمون بگید..🌷
کانال کمیل
ختم سوره ی مبارکه ی انعام آیات 🌷۱ تا ۵✅ 🌷۶ تا ۱۰✅ 🌷۱۱ تا ۱۵✅ 🌷۱۶ تا ۲۰✅ 🌷۲۱ تا ۲۵✅ 🌷۲۶ تا ۳۰✅
#پایان
اجر همگی باشهدا و قلبتون منور به نور قرآن ❤️
🌱 معنیش رو حتما بخونید و پیام آیه رو اگه دوس داشتید تو ناشناس بهمون بگید..🌷
🥚وقتی تخم مرغ با نیروی خارجی میشکند، یک زندگی به #پایان می رسد
💯اما وقتی با نیروی داخلی میشکند، یک زندگی #آغاز می شود.
✅ تغییرات بزرگ همیشه از درون انسانها آغاز میشوند
🕊 @salambarEbrahimm 🕊
کانال کمیل
#ختم_قرآن 🌱 ❤️قرائت جزء بیست و نهم و سیام قرآن کریم ✨هدیه به روح پاک شهید حاج قاسم سلیمانی، به نی
#پایان سومین دوره از ختم قرآن کریم توسط شما عزیزان کانال کمیلی ❤️🌷
ان شاءالله که دل هاتون زنده به نور قرآن و عامل به فرمایشات خداوند متعال با درکی صحیح کلامالله باشید و زندگیاتون سرشار از آرامش باشه و رنگو بوی بهشتی به خودش بگیره❤️
#التماسدعایویژه...🍃🌱
کانال کمیل
اصلا بیا یه کاری کنیم و همین امشب به محاسبه اعمالمون بپردازیم... خیلی کارا رو که یادمون رفته و خیلی
کانال کمیل
#ختم_قرآن 🌱 ❤️قرائت جزء سی ام ✨هدیه به روح پاک سرداران شهید مهندس پناه تقی زاده و دکتر محمد علی عط
#پایان چهارمین دوره از ختم قرآن کریم توسط شما عزیزان کانال کمیلی ❤️🌷
ان شاءالله که دل هاتون زنده به نور قرآن و عامل به فرمایشات خداوند متعال با درکی صحیح کلامالله باشید و زندگیاتون سرشار از #آرامش باشه و رنگو بوی بهشتی به خودش بگیره❤️
#التماسدعایویژه...🍃🌱
کانال کمیل
#ختم_قرآن 🌱 ❤️قرائت جزء سی ام ✨هدیه به روح پاک شهیدان حاج صادق امید زاده و همراهانشون که امروز به
#پایان پنجمین دوره از ختم قرآن کریم توسط شما عزیزان کانال کمیلی ❤️🌷
ان شاءالله که دل هاتون زنده به نور قرآن و عامل به فرمایشات خداوند متعال با درکی صحیح کلامالله باشید و زندگیاتون سرشار از #آرامش باشه و رنگو بوی بهشتی به خودش بگیره❤️
#التماسدعایویژه...🍃🌱