📖 ابراهیم شهید شد، اما #هیئت که یادگارش بود در محل برقرار ماند. در همان ایام دفاع_مقدس، یکبار ابراهیم را در عالم رویا مشاهده کردم.
📖 او در یک باغ زیبا حضور داشت و برخی از دوستانش درکنار اوبودند.
جلو رفتم و سلام کردم. میخواستم حرفی بزنم و بپرسم که ثمره آن همه هیئت رفتن چه شد!؟
📖قبل از اینکه چیزی بگویم خودش جلو آمد و گفت: سیدعلی، زمانی که شهید شدم و افتادم، آقا اباعبدالله علیه السلام آمدند و مرا در آغوش گرفتند و....
📚سلام بر ابراهیم ۲
#شهید_ابراهیم_هادی
🌷یادش با ذکر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
4_169858844090958136.mp3
16.13M
🎵مداحی #شهدای_گمنام
🎤🎤سیدرضا نریمانی
🍃حال و هوایی داره این گمنامی ، آخ چه صفایی داره این #گمنامی
🍃قصه مادری تنها که یک عمره چشم به راهه😔
💔قصه مادری تنها که دلش خدایی تنگه ، هردفعه شهید میارن براش انگار شب جنگه...
😔مادری که همه دنیاش ، عکس بچه اش با تفنگه ، هرکی رو میبینه میگه پسرم خیلی قشنگه...
💔نه یه نامی ، نه نشونی ، نه یه تیکه استخونی
نیست ازش حتی پلاکی ، حتی یه لباس خاکی😔
#شهیدگمنام
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
💢عارف حسرت از دست رفتن چیزی جز یادِخدا را نمی خورد؛ زیرا جز خدا را نمی بیند؛ وبرای امور دیگر که فانی اند، متأسّف نمی شود
کُلُّ شَیْءٍ هَالِکٌ إلَّا وَجْهَهُ .
📚هزار و یک کلمه، ج 5 ص 30
☺️از دستهای تو گرفتم حاصلم را
از آستانِ قدس تو آب و گِلم را
😍سلطانِ رأفت هستی و گفتی از این صحن
بیرون نخواهم کرد هرگز سائلم را
😊می آیم از آرامشِ باب الجوادت
قابل بدان پابوسیِ ناقابلم را
😔فریاد خواهم زد شبی پایِ ضریحت
اینکه به عشقت در دو عالم مایلم را
😢آقا گره افتاده در کارم .. نگاهی ..
حل کن تو را جانِ جوادت مشکلم را
❤️السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#شهید_احمد_کاظمی مى گفت:
🌸شهیدحسین خرازی پیشم آمد و گفت: من در این عملیات شهید مى شوم. گفتم: از کجا مى دانى؟ مگر علم غیب داری؟! گفت: نه، ولی مطمئنم.
🌸چند عملیات قبل، یک خمپاره کنار من خورد، به آسمان رفتم. فرشته ای دیدم که اسم_های_شهدا را مى نويسد. تمام اسم ها را مى خواند و مى گفت وارد شوید.
🌸به من رسید، گفت: حاضری شهید بشی و بهشت بری؟ یه لحظه زمین را دیدم گفتم: یک بار دیگر برگردم بچه و همسرم را ببینم، خوب مى شود. تا این در ذهنم آمد زمین خوردم. چشم باز کردم دیدم دستم قطع شده، بیمارستانم. اما دیگر وابستگی ندارم. اگر بالا بروم به زمین نگاه نمى كنم....!
#شهید_حسین_خرازی🌷
🌷یادشهدا باذکر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
26b544a2e792c2353fd386f67da55058a2196b95.mp3
1.82M
💚سر راهت می نشینم که ز من افتد گذرت...
💔من و غم زدگی و روسیاهی ، بده قلب شکسته رو پناهی...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کانال کمیل
📚قراریکشنبه ها 🌷زندگی نامه و خاطرات ذاکرشهید داوود عابدی ❤️ 💠 پای شکسته 2 🌹حاج محمود ژولیده 🍃گف
💠 ده روز آخر
🌷حاج محمود ژولیده
🍃درست ده روز از آن رویای صادقه و شفا یافتن پای داود ، دوران رفاقت دنیایی ما به پایان رسید.😔
🍃یعنی او انتخاب شد و همراه ملائک به آسمان ها رفت .
اما در این ده روز اتفاقات زیادی رخ داد . بعد از آن ماجرا و دیدار من با داود در منزل ، سه روز بعد راهی جبهه شدیم و درست یک هفته بعد داود شهید شد .
🍃من در این ده روز ، توفیق داشتم که یکی از بندگان مخلص خدا را که از خاک راهی افلاک بود ، همراهی کردم .
❤️داود در این مدت ، روز به روز برافروخته تر و نورانی تر می شد . پایش را از بند تمام تعلقات مادی برید و آماده پرواز شد . او کاملا مهیای دیدار بود .
سه روز بعد از ماجرای تصادف با هم راهی شدیم . روزی می خواست از خانه بیرون بیاید ، قنداقه حسین را در دست گرفته بود .
نوزاد دو ماهه ، بسیار زیبا و شیرین شده بود
داود به صورت فرزند خیره شده بود و با کودکش حرف میزد.
یکباره داود او را از خودش جدا کرد و به مادرش داد . بعد سرش را تکان داد و با لبخند تلخی که بر لب داشت گفت : داره دلبری میکنه... یه خورده دیگه بمونم پاگیر این بچه میشم..
🍃با هم رفتیم راه آهن ، همیشه تا خود اهواز می گفتیم و میخندیدیم و جشن پتو داشتیم . اما این بار ، بر خلاف همیشه ، داود آرام آرام بود . کمتر حرف میزد و شوخی میکرد .
من همیشه اهل شوخی بودم . داود نیز همیشه با من همراهی می کرد ، اما اینبار در شوخی کردن ، تنها شده بودم .
راستش هنوز باور نکرده بودم که داود میخواهد برود و من بمانم😔
رسیدیم دوکوهه ، دهکده حضرت رسول (ص) ، مقری بود در اطراف دوکوهه که گردان میثم در آنجا مستقر بود . بلافاصله به دهکده رفتیم و در چادرها مستقر شدیم .
روحانیت عجیبی در بچه ها ایجاد شده بود . بچه های گردان میثم به شوخی و خنده و لات بازی معروف بودند . اما آن روزها عرفان و معنویت در بچه ها موج میزد❤️
🍃یک روز که حسابی بازار عرفان داغ شده بود، (شهید ) سید ابوالفضل کاظمی وارد جمع شد و گفت : بی خود ادای شهدا را درنیارید، من میدونم کدوم شما شهید میشه و کدوم شما سالم بر می گرده😉
🍃همه ساکت بودند . ما در گردان میثم دو نفر با نام سید ابوالفضل کاظمی داشتیم . یکی از آن ها زنده است و کتاب کوچه نقاش ها را حکایت کرده ، یکی هم از دلاوران و دوستان ابراهیم هادی و از رزمندگان شجاع بود که در آن مقطع ، معاون گردان میثم بود .
🍃شهید سید ابوالفضل کاظمی ادامه داد : من دیشب تو عالم خواب دیدم که یک اتوبوس اومد اینجا و تمام شهدا رو سوار کرد و...
🤔می خواهید بگم کیا رو سوار اتوبوس کردند ؟ می خواهید بگم کیا تو همین عملیات شهید می شن ؟
🍃هیچ کس حرفی نزد ، اما نگاه بچه ها التماس میکرد تا او حرف بزند .
سید ابوالفضل شروع به گفتن کرد . خوب یادم هست که چه کسانی را نام برد :😔
ابتدا به خودش اشاره کرد ، بعد علی رمضانی ، بعد حجت امیر صوفی ، سید اصغر منصوری ، هاشم عقیقی، داود عابدی و ...
🌷بعد هم گفت : فلانی و فلانی و فلانی و ... مطمئن باشن که شهید نمیشن، چون سوار اتوبوس نشدند .
آخر هم به من هم اشاره کرد و گفت : محمود ، تو هم زنده بر می گردی .
سید دوباره به خودش اشاره کرد و گفت : البته من هم سوار شدم☺️
🌷داود که قبلا در تمام حالات ، مثل شوخی و خنده و ... با من همراه بود ، حالا فقط در معنویات ما را همراهی می کرد .
حالاتش لحظه به لحظه عرفانی تر میشد. او برافروخته و ملکوتی شده بود .
🍃داود مسئولیت داشت ، جانشین گروهان نینوا بود و من معاونش بودم . اما مسئولیت های دنیایی او را از حال خوش معنوی جدا نمی کرد...
#ادامه_دارد...
📚قراریکشنبه ها ، زندگی نامه شهید داوود عابدی ❤️
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
پنـج شنبہ است
بہ گلزار شهدا کہ رسیدی
آهسته قدم بردار !
اینجا قرارگاه همسرانے ست کہ
دلتنگے و عشق همسرانہ شان را
کنار تربت مَرد خانه شان آورده اند...
😔پنجشنبه های دلتنگی و یاد شهدا با ذکر #صلوات🌷
🔴فرمانده، بدون سلاح رفته بود صدای معترضان را بشنود
🔸شهید ابراهیمی میگفت باید مردم معترض بیگناه را از این صف جدا کرد. بدون سلاح، تأکید میکنم بدون سلاح بین جمع رفت. همین که میخواست با مردم هم صحبت شود، چند نفر محاصرهاش میکنند. یک نفر تیر به پهلویش میزند. بعد چاقو به قلبش میزنند، وقتی خونین روی زمین میافتد و بیحال میشود یک نفر چاقو را توی سرش فرو میکند.
🔸آقا مرتضی فرمانده بود اما همیشه به پاسدار بودنش افتخار میکرد. فرماندهای که سربازِ سربازهایش بود. خودش جنوب شهری بود، شهریار زندگی میکرد.
🔸زندگی سادهای داشت، تغییرات قیمت و تورم را با پوست گوشت و استخوان حس میکرد. اصلا آن روز بهخاطر همین، نامردها مجال حرف زدن به او ندادند و به وحشیانهترین شکل او را به شهادت رساندند. میترسیدند حرفش باعث شود معترضان صف خود را جدا کنند و آن ها لو بروند...
🌷یاد شهدا با ذکر #صلوات 😭🌷🍃
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#عاشقانه_شهدا
❣زمانی ڪه محمد براے خواستگارے به منزل ما آمد،🏠 مهم ترین موضوعے ڪه روے آن تأڪید ویژه اے داشت
👌رعایت حجاب و عفاف فاطمے بود
🍃 به من گفتند که اصلے ترین معیار ازدواج برایشان زندگی در کنار کسی است که به حجاب پایبند بوده و اولویت نخست آن باشد..❤️
#همسر_شهید_مدافع_حرم_محمد_زهره_وند
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
enghelabi.mp3
5.51M
▫️نگاه من به کربلاست...
▫️مرید عباسم هنوز....
▫️یه لحظه کوتاه نمیام...
▫️رو #فتنه حساسم هنوز....
🎤سیدرضانریمانی
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️وقتی محاسبه نفس نداشته باشی
از مقام شهادت به مقام مفسد فی الارض میرسی...
💥حتما ببینید....
🎤 علی اکبر رائفی پور
#محاسبه_اعمال
#مبارزه_بانفس
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
Panahian-Clip-KholaseHameKhpbiha.mp3
1.71M
@salambarebrahimm
خلاصه همۀ خوبیها
#حجت_الاسلام_پناهیان
🔴فرمانده، بدون سلاح رفته بود صدای معترضان را بشنود
🔸شهید ابراهیمی میگفت باید مردم معترض بیگناه را از این صف جدا کرد. بدون سلاح، تأکید میکنم بدون سلاح بین جمع رفت. همین که میخواست با مردم هم صحبت شود، چند نفر محاصرهاش میکنند. یک نفر تیر به پهلویش میزند. بعد چاقو به قلبش میزنند، وقتی خونین روی زمین میافتد و بیحال میشود یک نفر چاقو را توی سرش فرو میکند.
🔸آقا مرتضی فرمانده بود اما همیشه به پاسدار بودنش افتخار میکرد. فرماندهای که سربازِ سربازهایش بود. خودش جنوب شهری بود، شهریار زندگی میکرد.
🔸زندگی سادهای داشت، تغییرات قیمت و تورم را با پوست گوشت و استخوان حس میکرد. اصلا آن روز بهخاطر همین، نامردها مجال حرف زدن به او ندادند و به وحشیانهترین شکل او را به شهادت رساندند. میترسیدند حرفش باعث شود معترضان صف خود را جدا کنند و آن ها لو بروند، تنها بمانند .
یاد شهدا با ذکر #صلوات
میگفت: سر پُست تنها بود. ساعت مثلاً ۲ تا ۴ صبح وقت نگهبانی سر خاکریز. رفتم پست رو ازش تحویل بگیرم، دیدم تیر خورده به پیشونیش افتاده کف سنگر. خیلی دلم سوخت. تنها بود شهید شد. کسی بالا سرش نبود سرش رو تو بغل بگیره. از غصه بیرون نمیرفتم از فکرش. شب خوابش رو دیدم. گفتم: خیلی ناراحت بودم تنهایی شهید شدی. گفت: «بهت بگم تیر که خوردم قبل از اینکه بخورم کف سنگر افتادم تو دامن امام حسین(ع)».
خوبه؟!
به خدا نرید با موتور تصادف کنیدها. اینکه میگم دعا کنید نمیرید برا اینه. اینکه میگم حیفه آدم، بچه هیأتی، اقتدا به ارباش نکنه برا اینه.
چه خاطرهای برات بگم؟ اصلاً ما از شهدا چی میخوایم؟ میخوایم اونها به ما یاد بدن که میشه غیر معصوم باشی ولی تو بغل معصوم جون بدی! این خوشگله دیگه. هیأت باید تهش این در بیاد. ولی اونها خیلی مراقبت میکردن بچهها...
(به نقل از همرزم و دوست شهید)
#شهید_محسن_حججی
« بعضی وقتا دل کندن از چیزای خوب،
باعث میشه چیزای بهتری بدست بیاری »
#شبتون_شهدایی
انسان باش ...
ﭼﻪ ﻓﺮقی ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺭﻣﻀﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ و ﯾﺎ شعبان
تير باشد و يا آبان
دسامبر باشد و يا ژوئن؟!!
ﻫﺮ ﺭﻭﺯی ﮐﻪ دستی ﺭﺍ گرفتی
دلی ﺭﺍ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﯼ
ﺍشکی ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩﯼ
ﺍﻧﺴﺎنی...
#سید_مجتبی_علمدار
راوی_دوست_شهید
🌷 یکی از بچه های کار گزینی سید رو صدا زد و گفت :
ما دو تا سرباز داریم که همه رو خسته کردند .. نه نماز می خونند نه حرف گوش می کنند 😒
سه بار تاحالا واحدشون رو عوض کردیم.
یکبار هم پرونده شون به واحد قضایی ارسال شده اما بی فایده بوده.
میتونی اینارو ببری توی واحد خودت؟
سید گفت : باشه مشکلی نیست از این به بعد هر سربازی رو که فکر می کنی مشکل داره بفرست پیش من.
🌷 اون دوتا سرباز همون شب به واحدمون اومدند.
به محض اینکه وارد اتاق شدند سید بلند شد و به استقبالشون رفت و باهاشون دست و روبوسی کرد ... هر دو شون تعجب کرده بودند. 😳
موقع شام بود. بر خلاف برخی از پرسنل ، ما با اون سربازها سر یه سفره نشستیم.
بعد از صرف غذا سید ظرف هارو جمع کرد اصرار من و سرباز ها هم بی فایده بود.
🌷 همه ظرف هارو شست و برگشت.
بعد گفت : شما خسته اید تازه هم به این واحد اومدین.امشب رو استراحت کنید. 🙂
فراد صبح که می خواستیم نماز بخونیم این دو سربازم بلند شدند و باهم جماعت خوندیم.
از اون روز دیگه لازم نبود کاری رو بهشون بگیم.
قبل از اینکه ما حرفی بزنیم هردوشون کار هارو انجام می دادند.
🌷 سید طوری با اونها برخورد می کرد که انگار برادر اونهاست.
باهاشون می گفت ، می خندید ، به اونها اعتماد می کرد اوناهم پاسخ اعتماد سید رو به خوبی می دادند
🌷 حتی یکبارم ندیدم سید به اونها بگه مثلا برای نماز صبح بلند بشین
بلکه غیر مستقیم پیام خودش رو به اونا منتقل می کرد.
مثلا از فضیلت اول وقت نماز می گفت اینکه اگه سحر خیز باشیم چقدر در روح و روان تاثیر داره 😊
برای نماز شب که بیدار می شد
دلم طاقت نمی آورد
بهش می گفتم : بسه دیگه مصطفی❗️یکم استراحت کن از این همه عبادت خسته نمیشی ؟
بهم می گفت : تاجر اگه از سرمایه اش خرج کنه بلاخره ورشکست میشه.
باید سود در بیاره که زندگیش بگذره ...
ما اگه قرار باشه نماز شب نخونیم ورشکست می شیم...
شهید_مصطفی_چمران
🌷 کوچه دلت رو به اسم یکی از شهدا بزن
و مثل همونم زندگی کن