#خاطرات_جبهه
#ماجراى_دست_قطع_شده_در_فلاسك_آب....!
🌷....سريع به ناصر گفتم: ناصر جان تو شريانش را ببند تا من يك فلاسك آب پيدا كنم. ناصر با تعجب نگاهم كرد: رضا مگر نمى دانى مجروح نبايد آب بخورد؟! فلاسك آب را مى خواهى چكار؟! جوابش را ندادم. دست قطع شده آن بسيجى را گرفتم و دويدم وسط جاده. اولين كاميون با ديدن دست قطع شده كه در هوا تكانش مى دادم، نگه داشت. پرسيدم: برادر! فلاسك تو ماشين دارى؟ راننده با بهت به من و آن دست نگاه مى كرد.
🌷....دوباره با صداى بلند پرسيدم. راننده بدون معطلى از زير صندلى شاگرد يك فلاسك آب بيرون كشيد و به طرفم دراز كرد. فورى گرفتم، آب فلاسك را خالى كردم. خوب بود كه پر از يخ بود. راننده با لهجه آذرى پرسيد: چه كار مى كنى برادر؟! جوابش را داده و نداده، دست قطع شده را لاى يخ ها فرو كردم و در فلاسك را بستم به راننده هم گفتم: اين جورى دست سالم مى ماند قارداش!
🌷دويدم به طرف ناصر و آن بسيجى يك دست. پيشانى بسيجى هم تركش كوچكى خورده بود و خطى روى آن انداخته بود ناصر شريان ها و پيشانى او را بسته بود راننده كاميون رفته بود. هر سه نفر آمديم روى جاده، يك تويوتا لندكروز پيدايش شد و نگه داشت. بسيجى را سوار كرديم. فلاسك را هم به راننده سپردم و گفتم بدهد به دكترهاى اورژانس، چون دست قطع شده اين بنده خدا [داخل] فلاسك است. راننده مثل اين كه چيزهايى مى دانست، سر گاز را گرفت و مثل برق رفت.
🌷من و ناصر تنها روى جاده مانديم و كوچك شدن تويوتا را تماشا كرديم. ولى چند كلمه آن بسيجى را مدام با خودم تکرار مى كردم: "برادر جان! فكر مى كنى اين كارى كه كردى درست است؟ دست سالم مى ماند؟! "
🌷جنگ تمام شد و ما مانديم زير تلنبارى از اين خاطرات. حالا اين خاطرات را با خودم به اين طرف و آن طرف مى كشم. بعضى وقت ها هم اگر حال و مزاج شيميايى ام اجازه بدهد، تكه پاره اى از اين خاطرات را مى نويسم. بيشتر خاطراتى را مى نويسم كه حادثه هاى آن انجامى يافته است. مثل همين خاطره اى كه خوانديد. ادامه اش هم خواندنى است....
🌷همين چند وقت پيش بود كه از ميدان ولى عصر به طرف پايين سرازير بودم. تو صف سينماى قدس جوانى را ديدم كه پسر بچه كوچكى بغلش بود و همسرش هم كنارش. زود شناختمش، از خط زخمى كه روى پيشانيش بود، همان خطى كه در آن تابستان داغ فاو از پوست پيشانى اش عبور كرده بود. جلو رفتم بدون مقدمه گفتم: ديدى درست مى شود برادر! با تعجب نگاهم كرد و گفت: متوجه نمى شوم چه مى گوييد؟
🌷....جواب دادم: فاو يادت هست؟ دستت قطع شده بود و من آن را تو فلاسك آب يخ گذاشتم. وسط هاى حرفم بود كه بچه را داد بغل همسرش و همديگر را در آغوش كشيديم. هى زير لب مى گفت: خدا خيرت دهد. عجب روزهايى بود! بعد مرا به همسرش معرفى كرد. او هم بعد از تشكر گفت: حاجى هميشه از فلاسك آب مى خورد. شايد سه چهار تا فلاسك در خانه داشته باشيم. صف سينما حركت كرد، من هم تنهايشان گذاشتم تا بروند فيلم "آژانس شيشه اى " را تماشا كنند....
راوى: رزمنده جانباز شيميايى رضا برجى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#خاطرات_جبهه🌷
#ملكه_ذهن_به_زيبايى_ابوالفضل
🌷والفجر ۸ مجروح شده بود. برده بودنش یکی از بیمارستان های شیراز. حافظه اش رو از دست داده بود. کسی رو نمى شناخت. حتی اسمش رو هم فراموش کرده بود! پرستاران یکی یکی اسمهارو می گفتن بلکه عکس العمل نشون بده. به اسم ابوالفضل که مى رسيدن؛ شروع می کرد به سینه زدن. خیال کرده بودن اسمش ابوالفضله!!
🌷رفته بودم یکی از بیمارستانهای شیراز. گفتن: اینجا مجروحی بستریه که حافظه اش رو از دست داده فقط می دونن اسمش ابوالفضله!! رفتم دیدنش. تا دیدمش؛ شناختمش. عباس بود. عباس مجازی!! بهشون گفتم: این مجروح اسمش عباسه ابوالفضل نیست!
🌷....گفتن: ماها اسمی که آوردیم عکس العمل نشان نداد! وقتی گفتیم؛ ابوالفضل شروع کرد به سینه زدن. فکر کردیم اسمش ابوالفضله!
🌷عباس میون دار هيئت بود. توی سینه زنی اونقدر ابوالفضل ابوالفضل می گفت که از حال مى رفت. بس كه با اسم ابوالفضل سینه زده بود، این کار شده بود ملکه ذهنش. همه چیز رو فراموش کرده بود الا سینه زدن با شنیدن اسم ابوالفضل....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#خاطرات_جبهه
💠با عصبانيت فرياد زدم: اين بچه رو كی آورده اينجا!
مرد ميانسالی برای وساطت آمد: بَرش نگردونيد. اين بچه حالا كه اومده، من
خودم ازش مراقبت می كنم .
گفتم : نميشه پدر جان، اگه اين بچه شهيد بشه، فردا پدر و مادرش مشكل
درست می كنند، مردم بدبين می شن.
گفت: پدر اين بچه منم!! خواهش ميكنم بذاريد بمونه. سيزده سالشه اما به اندازه
يه مرد پنجاه ساله قدرت داره !
#خاطرات_جبهه
فقط ده دقیقه
این بچهها خستهاند. فقط ده دقیقه براشون یه حدیث بخون تا بخوابند. شب کار بودهاند.
این را حاجی گفت. اکبر کاراته گفت: حاجی، بهخدا این شیخ حالا ما رو میکُشه! شیخ مهدی گفت: نه بابا، ده دقیقه هم کمتر صحبت میکنم.
همه دورتادور سنگر نشسته بودیم و شیخ مهدی هنوز حرف میزد. نگاه به ساعتم کردم، چهل و پنج دقیقه بود که حرف میزد. بعضی از بچهها خوابشون برده بود. اکبر کاراته گفت: مُردیم! شیخ مهدی گفت: تموم شد!
حالا دیگر بیشتر بچهها خواب بودند. شیخ مهدی به بچهها نگاه کرد. به اکبر کاراته نگاه کرد. اکبر کاراته گفت: شده یک ساعت و پنج دقیقه. شیخ مهدی عمامهاش را گذاشت زمین. دراز خوابید.
کتابش را گرفت روبهرویش و گفت: حالا که شما خوابیدید، منم خوابیدنی حرف میزنم!
فقط من و اکبر کاراته بیدار مانده بودیم.
میخندیدیم که حاجی داخل سنگر شد و گفت: شیخ مهدی، هنوز داری حرف میزنی؟! اکبر کاراته گفت: نگفتم این شیخ ما رو میکُشه؟ حاجی گفت: شیخ بلند شو که باید بری. اکبر کاراته گفت: کجا بره حاجی؟ گفت: تبعیدش میکنم به آبادان. بره یه کمی سنگ بلند کنه تا سخنرانی کردنو یاد بگیره! شیخ مهدی میرفت و میگفت: حیفِ من که سخن ران شما شدم! و از خنده ریسه رفت.