چون می دانستم ساعت ۶ پرواز دارد، ساکش را آماده کردم و داخل اتاق خودش که کتابخانه و جانمازش هم آنجا بود گذاشتم بی خبر وارد اتاقش شدم، دیدم وسایلش را به هم زده، سجاده و عبایش را جمع کرده، محل جاکتابی اش را تغییر داده، میز تحریرش را برده جایی که همیشه نماز می خوانده گذاشته اصلاً وقتی وارد اتاق شدم یک لحظه شک کردم که این همان اتاق حاج آقاست یا نه!
لباس اضافه هایی که توی ساک گذاشته بودم را بیرون آورده بود گفتم: این لباس ها را لازم دای چرا آوردی بیرون؟
گفت: نه من زود برمی گردم.
اصرارکردم، گفت: لازم ندارم، زود برمی گردم.
دو تا انگشتر عقیق داشت آنها را هم از انگشتش درآورد و گذاشت داخل کشوی میز موقع رفتن چند بار رفت داخل خانه و برگشت حیاط.پرسیدم: چیزی شده؟ وسیلهای گم کردی؟چرانگرانی؟
گفت:چیزی نیست حاج خانم.
از زیر قرآن ردش کردم و رفت داخل ماشین از آنجا هم دستی تکان داد و راننده گاز ماشین را گرفت و رفت.
اهل پیامک و این جور چیزها هم نبود؛ ولی آن روز از پای پلکان هواپیما براس من پیامک کوتاهی فرستاد فقط نوشته بود:
#خداحافظ
#سردارشهید_حاج_حسین_همدانی🕊🌹
#روایت_همسر_شهید🌸
📚 پیغام ماهی ها