eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال کمیل
❁ لبخند #خُدا بسته به لبخند #حُسین است پس باش پیِ آنچه #خوشایند حسین است ❁ تعریف من از #عشق همان ب
‌ از اول نامزدیمون...💍 با خودم کنار اومده بودم که من، اینو تا ابد ڪنارم نخواهم داشت...💔 یه روزے از دستش میدم...😞 اونم با ... وقتی كه گفت میخواد بره...🚶 انگار ته دلم ،آخرین بند پاره شد...💔 انگار میدونستم ڪہ دیگه برنمیگرده... اونقد ناراحت بودم... نمیتونستم گریه کنم... چون میترسیدم اگه گریه ڪنم، بعداً پیش ائمه(ع) شمـ 😞 يه سمت بود و يه سمت ... احساسم ميگفت جلوش وایسا نذار بره...❌ ولی ایمانم اجازه نمیداد... یعنی همش به این فکر میکردم که ... چطور میتونم تو چشماے (ع)نگاه کنم و... انتظار شفاعت داشته باشم...😕 در حالےکه هیچ کاری تو این دنیا نکردم... اشکامو که دید...😢😭 دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت...😭 "دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونیـــــا..." راحت کلمه ی... ❤...دوستت دارم...❤ 💕...عاشقتم...💕 رو بیان میڪرد... روزی که میخواست بره گفت... … "من جلو دوستام،پشت تلفن نمیتونم بگم... ❤...دوستت دارم...❤ میتونم بگم... 💔...دلم برات تنگ شده...💔 ولی نمیتونم بگم ... چیکار کنم...؟!" گفتم... "تو بگو یادت باشه، من یادم میفته...☺️ از پله ها که میرفت پایین... بلند بلند داد میزد... ❣یادت باشـہ... ❣یادت باشـہ... منم میخندیدم و میگفتم: 💕یادم هسسست... 💕یادم هسسست...😭 همسر شهید،حمید سیاهکالی مرادی @SALAMbarEbrahimm 💓❣💓❣💓❣💓❣💓
...شب که پلک هایم رفت روی هم، ام را در آورد. برای که بلند شدم، خندید و گفت: خانوم اینجوری نگیریا، حلقت رو در بیار و دستت رو بشور ... دور انگشتم (زیر حلقه) نوشته بود: . گفتم: وای سعید من اینو چطوری کنم؟ ... 🌷
❤️دوستت دارم❤️ 🌸شهید عباس دوران 🌹❤️نامه ی شهیدعباس دوران به همسرش نرگس خاتون (مهناز)دلیر روی فرد.💌 خاتون من ،مهناز خانوم گل سلام. 💕بگو که خوب هستی و از دوری من زیاد بهانه نمی گیری .برای من هم نبودن تو سخت است.ولی چه می شود کرد،جنگ است و زن و بچه نمی شناسد.😔 نوشته بودی که دلت می خواهد برگردی بوشهر.مهناز به جان تو کسی این جا نیست .همه زن و بچه هایشان را فرستاده اند تهران و شیراز و اصفهان یا چه می دانم هرکجا کس و کاری دارند. 💕یک دفترچه ی کوچک گرفته ام و تقریبا هر وقت حوصله کنم ماموریتهایم را در آن می نویسم .وقتی که همدیگر را دیدیم .می دهم بخوانی...☺️📒 💕لابد خیلی تعجب کردی که توی همین مدت کوتاه چه طور از شوهر ساکتت،یک آدم پرحرف درست شده،خودم هم هنوز نمی دانم .😄به همه سلام برسان ✋.به خانه ی ما زیاد سر بزن .مادرم تو را می بیند انگار من را دیده ،کمی آرام می شود.🌷به دوتا زن داداشهایم سلام برسان .به مامان شور انگیز خودت وبقیه سلام مرا برسان✋،بخصوص آنها که از احوال پرسم هستند.🌸 💕سعی میکنم برای شیراز ماموریتی دست وپا کنم که بیایم و تو را هم ببینم ،زیاد غصه نخور همه چیز خیلی زود درست می شود. ❤️خیلی_زیاد. مواظب خودت باش.😊🌺 شادی روح شهدا 🌷 📚مجموعه های آسمان _دوران به روایت همسر شهید،ص 101_100 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کانال کمیل
#شهید‌محسن‌حججی ماجرای‌ آشنایی‌ شهید حججی‌ با همسرش😍 از زبان همسر شهید #قسمت_سوم تا اینکه یک روز ب
💟جلسه و شهید حججی💟 از زبان همسر شهید توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد و معنادار گفت: "ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه تو این دنیاست. می‌خواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔 گفتم: "چه مسیری? " گفت: "اول بعد هم ."😇 جا خوردم. چند لحظه کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد. ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟" سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله." گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊 💢 💢 اینها حرف‌های ما بود حرفهای شب خواستگاری مان! سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊 آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن? امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! " اما او دست بردار نبود. آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد. همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا نصیبش بکند! 🌹🌷 روز مان بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟" گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "😍 چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار هم پیشم بهتر بود. 🤩 یک روز پس از عقد مان من را برد نجف‌آباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان. . سر قبر شهدایی که باهاشان بود من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوم‌من. ما تازه عقد کرده ایم و... " شروع می‌کرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. روز ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍 ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند. عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت: "زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟" گفتم: "گناه دارن محسن. "😅 گفت: "بابا بیخیال. " یکدفعه پیچید توی یک فرعی. چندتا از ماشین‌ها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃 توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت. همانها را هم قال گذاشت. 😁 قاه داشت میخندید. دیگر نزدیکی‌های غروب بود داشتن می گفتند. محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. 😊 حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل و . رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای کردن بیا برای هم دعا کنیم. " . بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. " دلم هری ریخت پایین. اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود. من تازه عروس باید هم برای شوهرم دعا میکردم‼️ اشک هایم بیشتر بارید. نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. " خودم را جمع و جور کردم. دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم، گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی. فقط یک شرط داره. اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"😊 سرش را تکان داد و گفت: " قبول. " گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "😊 نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش می‌زند! 😔 ...
اینجوری زندگی کنید ‏اولاً ثانیاً هر آنچه بینتون رخ داد... اولاً را از نبرید ...!
🕊 دوستت دارم❤️ 🌸شهید عباس دوران 🌹❤️نامه ی شهیدعباس دوران به همسرش نرگس خاتون (مهناز)دلیر روی فرد.💌 خاتون من ،مهناز خانوم گل سلام. 💕بگو که خوب هستی و از دوری من زیاد بهانه نمی گیری .برای من هم نبودن تو سخت است.ولی چه می شود کرد،جنگ است و زن و بچه نمی شناسد.😔 نوشته بودی که دلت می خواهد برگردی بوشهر.مهناز به جان تو کسی این جا نیست .همه زن و بچه هایشان را فرستاده اند تهران و شیراز و اصفهان یا چه می دانم هرکجا کس و کاری دارند. 💕یک دفترچه ی کوچک گرفته ام و تقریبا هر وقت حوصله کنم ماموریتهایم را در آن می نویسم .وقتی که همدیگر را دیدیم .می دهم بخوانی...☺️📒 💕لابد خیلی تعجب کردی که توی همین مدت کوتاه چه طور از شوهر ساکتت،یک آدم پرحرف درست شده،خودم هم هنوز نمی دانم .😄به همه سلام برسان ✋به خانه ی ما زیاد سر بزن .مادرم تو را می بیند انگار من را دیده ،کمی آرام می شود.🌷به دوتا زن داداشهایم سلام برسان .به مامان شور انگیز خودت وبقیه سلام مرا برسان✋،بخصوص آنها که از احوال پرسم هستند.🌸 💕سعی میکنم برای شیراز ماموریتی دست وپا کنم که بیایم و تو را هم ببینم ،زیاد غصه نخور همه چیز خیلی زود درست می شود. ❤️خیلی_زیاد. مواظب خودت باش.😊🌺 شادی روح شهدا 🌷 📚مجموعه های آسمان‌دوران به روایت همسر شهید،ص 101_100 🕊@salambarEbrahimm🕊