#رفتم_که_مچشو_بگیرم | همکار شهید
از صبح می رفت تو انبار تا بعد از ظهر. یه روز گفتم برم بهش سر بزنم.
(با خودم گفتم شاید حسین می ره اونجا می خوابه). خواستم برم مچشو بگیرم.
رفتم داخل انبار.
انتظار داشتم کولر گازی داشته باشه.
وارد که شدم خفه شدم.
گرما و شرجی هوا یه حالت کوره مانند درست کرده بود.
واقعا یه لحظه هم تحملش سخت بود.
(توی گرمای 60-70 درجه ای اهواز) واقعا باورش برام سخت بود که حسین هر روز میاد اینجا و تو این شرایط کار می کنه.
نگاش کردم. با یه زیرپوش ایستاده بود. سر تا پا خیس عرق؛
داشت مداحی می خوند و مشغول مرتب کردن انبار بود.
با عصبانیت بهش گفتم یه ساله اینجا مرتب نشده.
بیا بریم الانه که فشارت بیفته ها.
گفت داداش این وسایل مال بیت الماله و من طبق وظیفه ای که دارم مسئولم اینجا رو مرتب کنم.
گفتم نمیشه، همین الان بیا بریم تا نیفتادی رو دستمون.
هر چی اصرار کردم نتونستم راضیش کنم که بیاد و بریم.
می دونستم هر چی بگم دیگه فایده ای نداره، از قدیم گفتن نرود میخ آهنین در سنگ.
این رفیق ما
مرغش یک پا داره اگه بخواد کاری رو انجام بده، حتما انجامش می ده.
آخر سری هم گفت اگه می خوای بمون و کمک کن اگه نمی خوای هم لطفا غر نزن بزار من کارمو انجام بدم.
خواستم کمکش کنم، یکمی هم موندم و خودمو مشغول کردم ولی راسستش نفسم بالا نمی اومد.
بلند داد زدم حسین! داداش من دارم می رم خونه، الان سرویس می ره و من
جا می مونم.
با خنده گفت از اولم می دونستم از تو آبی گرم نمی شه.
خندیدم و از انبار زدم بیرون.
رفتم خونه ساعت 2 عصر شده بود. خیلی خسته بودم.
گرفتم خوابیدم و تا ساعت 6 خواب بودم. وقتی بیدار شدم اولین کارم این بود که به حسین زنگ بزنم و حالش رو بپرسم.
گوشی رو برداشت و سریع گفت من الان سرم شلوغه بعدا زنگ می زنم.
گفتم کجایی مگه؟!
گفت کار انبار هنوز تموم نشده.
گفتم مسلمون تو این هوای گرم و شرجی تو هنوز تو انباری؟! آخه اخلاص هم حدی داره. بیخیال بابا
بخدا اگه همین الان نری آسایشگاه، زنگ می زنم به فرمانده و می گم که این
پسر دیوونه شده.
(راستش نقطه ضعفش همین بود نمی خواست کسی از کارایی که می کنه مطلع
بشه)
تا اینو شنید سریع گفت باشه.
ولی من راضی نشدم تا ازش قول نگرفتم گوشی رو قطع نکردم.
🌷شهید حسین ولایتی 🌷
عزیزبرادرم 😔❤️
🌷یادش با ذکر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃