📎مرحله دوم عملیات بیت المقدس، حسین ترک موتورم نشست و رفتیم برای سرکشی از خط. بین راه ، به یک نفربر پیامپی برخوردیم که آتش گرفته بود و چند نفر هم داشتند رویش خاک و آب میریختند. حسین گفت:« برو ببینیم چه خبره؟»
رفتیم سمت نفربر....
هُرم آتش اجازه نمیداد بیشتر از دو متر نزدیک نفربر شویم ، اما متوجه شدیم یک رزمنده داخل نفربر دارد زنده زنده میسوزد . صحنهی دلخراشی بود . همراه بقیه شدیم. گونی سنگرها را بر میداشتیم و خاکش را روی نفربر میریختیم. رزمندهی داخل نفربر، با این که داشت میسوخت، داد و فریاد نمیکرد، اما بلند بلند میگفت:
« خدایا ! الان پاهام داره میسوزه ، میخوام اونور ثابت قدمم کنی...
خدایا ! الان سینهم سوخت، این سوزش به سوزش سینهی حضرت زهرا نمیرسه....
خدایا ! الان دستام سوخت ،
میخوام تو اون دنیا دستام رو طرف تو دراز کنم ، نمیخوام دستام گناهکار باشه.
خدایا ! صورتم داره میسوزه ، این سوزش برای امام زمانه، برای ولایته، اولین بار حضرت زهرا همینطوری برای ولایت سوخت... »
باورش برای کسی که ندیده باشد سخت است ، اما این جمله ها را خیلی مرتب و سلیس فریاد میکرد...
آتش که به سرش رسید گفت :
« خدایا دیگه طاقت ندارم ، دیگه نمیتونم ، دارم تموم میکنم ، لا اله الا الله! لا اله الا الله !
خدایا خودت شاهد باش ، خودت شهادت بده ، آخ نگفتم.»
به اینجا که رسید سرش با صدای
تقی از هم پاشید و تمام...
با شهید شدن او ، من یکی که دوست داشتم خاک گونیها را روی سرم بریزم... مخصوصا با جملاتی که از زبانش شنیده بودم.
بقیه هم چنین وضعی داشتند ، یکی با کف دست به پیشانیش میزد ، دیگری پاهاش شل شد و زانو زده بود ، یکی دیگر دست روی چشمهایش گذاشته و زار میزد. صحنه ای بود که وصف شدنی نیست. سوختن او همه ی ما را هم سوزاند.
اما سوزش حسین با بقیه فرق میکرد. کمی آن طرف تر نشسته ، دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه میکرد و میگفت :
« خدایا ما چه جوری جواب اینا رو بدیم؟»
رفتم دستم را گذاشتم روی شانهش گفتم:« حسین آقا، بریم؟» نگاهی به من کرد و گفت :
« ما فرماندهی ایناییم؟
اینا کجان ما کجا ! اون دنیا خدا ما رو نگه نمیداره بگه جواب اینا رو چی میدی؟»
دوباره گفتم:« پاشید بریم.» همینطور که نشسته بود گفت :
« پاهام داره میلرزه، نای بلند شدن نداره.»
میخواست زمین را چنگ بزند ، نمیدانست برای خودش گریه کند یا برای آن شهید... زیر بغلش را گرفتم و هرطوری شد بلند شد و حرکت کردیم.
پشت موتور که نشست سرش را گذاشت روی شانه من و انقدر گریه کرد که پیراهن کُرهای و حتی زیرپوشم از اشک چشمانش خیس شد ...
#شهیدحاجحسینخرازی