گفتم بزار عروسی کنیم
و یڪم طعم زندگی و بچشیم
بعد حرف رفتن بزن
اما دیدم رفت...
و بعد یهمدت پیڪرش برگشت
وقتی تو معراجشهدا
صورتش رو نوازش کردم
دیدم از چشماش اشڪ جاری شد...
#شهید_امیرسیاوشی |♥️
🌸خادم امام زاده و هیئت بود
ولی همیشه جلوی در می ایستاد
معتقد بود دربانی و خاکی بودن
برای ائمـه لطف بیشتری دارد،
میگفت هر چی کوچکتر باشی
امام حسین بیشتر نگاهت می کند.💚
#شهید_امیرسیاوشی🌺
با شهدا صحبت کنید آنها صدای شما را به خوبی میشنوند و برایتان دعا میکنند
دوستی با شهدا دو طرفه است...
#شهید_امیرسیاوشی🕊🌹
سرد بودن آب رودخانه به خودی خود مشکلی نداشت اما از آنجا که نظر هر چهار نفرشان گذشتن از رود و برپا کردن بساط پیک نیکشان زیر درختهای آن طرف رود بود، مسئله سردی آب موضوعیت پیدا میکرد.
میلاد خیلی فرز و سریع و قبل از همه
از رودخانه گذشت. پشت سرش زهرا راه افتاد
و با طی کردن عرض رودخانه از آن گذشت.
اما همین که ریحانه خواست چادرش را جمع کند
و به دنبال زهرا برود یکدفعه روی هوا بلند شد.
بین زمین و آسمان متوجه شد که امیر
او را روی دست بلند کرده است و از رودخانه میگذراند.
در همان حال به دوستش درس زندگی هم میداد:
آدم نمیذاره خانمش خیس بشه.
خانم آدم باید درست رد بشه، خانمت رو باید رد کنی!
#شهید_امیرسیاوشی🕊🌹
گفتم بزار عروسی کنیم
و یکم طعم زندگی و بچشیم
بعد حرف رفتن بزن!
اما دیدم رفت...
و بعد یهمدت پیکرش برگشت💔
وقتی تو معراجشهدا
صورتش رو نوازش کردم
دیدم از چشماش اشک جاری شد...😔
همسر #شهید_امیرسیاوشی 💔
🌷یادش با ذکر #صلوات
🌱@salambarebrahimm🕊
گفتم بذار عروسی کنیم
و یکم طعم زندگی و بچشیم
بعد حرف رفتن بزن!
اما دیدم رفت...
و بعد یهمدت پیکرش برگشت💔
وقتی تو معراجشهدا
صورتش رو نوازش کردم
دیدم از چشماش اشک جاری شد...😔
همسر #شهید_امیرسیاوشی 💔
🌷یادش با ذکر #صلوات
🏴@salambarebrahimm