🔸 " در محضـــر شهیـــــد "...
💢 پای تلفن سجده ڪرد ...!
بچه که به دنیا آمد،پدرم خبرش را تلفنی به او داد.اول نگفته بود که بچه دختر است.
فکر کرده بود ناراحت می شود.وقتی گفته بود،او همان جا پای تلفن سجده شکر کرده بود.
برای دیدن من و بچه آمد قزوین .از خوشحالی این که بچه دار شده از همان دم در بیمارستان به پرستار ها و خدمتکارها پول داده بود
یک سبد خیلی بزرگ گل گلایل و یک گردنبند قیمتی هم برای من آورد.
#شهید_عباس_بابایی
@SALAMbarEbrahimm
@salambarebrahimm
#خاطــــرات_شهدا
با اصرار میخواست از طبقهی دومِ آسایشگاه به طبقهی اول منتقل شود
با تعجب گفتم: «به خاطر همین من رو از دزفول کشوندی تهران!»
گفت: «طبقهی دوم مشرف به خوابگاه دخترانه است. دوست ندارم در معرض گناه باشم».
وقتی خواستهاش را با مسئول آسایشگاه در میان گذاشتم
نیش خندی زد و با لحن خاصی گفت: «آسایشگاه بالا کُلی سرقفلی داره، ولی به روی چشم منتقلش میکنم پایین».
#شهیـــد_عبـــــاس_بابایــي…
📗#کتــاب_پرواز_تا_بینهایت_ص۳۵
#شهید_عباس_بابایی🌹
می گفت:
🍃"وقتی اذان صبح می شود، پس از اینکه وضو گرفتی، به طرف #قبله بایست و بگو:
ای خدا!
این دستت را روی سر من بگذار و تا صبح فردا برندار."
به شوخی دلیل این کار را از او پرسیدم. او در پاسخ چنین گفت:
🍃"اگر دست خدا روی سرمان باشد، #شیطان هرگز نمی تواند ما را فریب دهد."
📚پرواز تا بینهایت
#التماس_دعای_فرج
#عاشقانه_شهدا❤️
قـهر بودیم، در حال نماز خوندن بود ..
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون ور نشسته بودم...
کتاب شعرش و برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن ولی من باز باهاش قهر بودم ...!!!
کتاب و گذاشت کنار ، بهم نگاه کرد و گفت:
"غزل تـمام ، نـمازش تمام ، دنـیا مات ،
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد"
باز هم بهش نـگاه نکردم...
اینبار پرسید:عاشقمی؟؟ سکوت کردم ...
گفت: "عاشقم گر نیستی
لطفی بکن نفرت بورز ...
بی تـفاوت بـودنت هـر لحـظه آبم میکند"
دوباره با لبخند پرسید:عاشقمی مگه نه؟☺️
گفتم :نـه !
گفت: "لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری "
زدم زیر خنده ...
و رو بروش نشستم...
دیگه نتوستم بهش نگم
وجودش چـــــقدر آرامش بخشه ...
بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم :
خدا رو شکر که هستی ...❤️
#شهید_عباس_بابایی
@SALAMbarEbrahimm
آمریکا که بودیم
هیچ وقت نوشابه پپسی نمیخورد...
یک بار به او اعتراض كردم كه چرا پپسی نمی خری؟
مگر چه فرقی می كند و از نظر قیمت كه با نوشابه های دیگه تفاوتی ندارد...
گفت : چون كارخانه پپسی متعلق به اسرائیلی هاست....
#شهید_عباس_بابایی
🌷#شهید_عباس_بابایی🌷
1️⃣ ۱. در دوران کودکی نیمههای شب مخفیانه مدرسه را آب و جارو میکرد تا سرایدار پیر مدرسه که کمردرد و کسالت داشت و هیچ جا و مکانی برای زندگی نداشت را بیرون نکنند.
2️⃣ وقتى براى نماز صبح بر مىخاست از خدا مىخواست خدايا دستت را بر روى سرم بگذار و تا فردا صبح برندار و وقتى ازش مىپرسيدند: براى چه اين را مىگويى؟ مىگفت: اگر دست خدا بالاى سرمان باشد، شيطان هرگز نمىتواند ما را فريب دهد.
3️⃣ برای آموزش خلبانی به آمریکا اعزام شد و در اوج محیط فاسد و شیطانی آمریکا، پاک و خدایی ماند و گوهر عفت، پاکدامنی و نجابتش را حفظ کرد و همه حتی ژنرال آمریکایی را مجذوب خود ساخت.
4️⃣ از تشويق، شهرت و مقام سخت گريزان بود و اگر كسى او را میدید نمىشناخت؛ اصلاً متوجه مقام خلبانی و تيمساریش نمىشد. بسيار ساده مىگشت و خود را همانند سربازان ساده میدانست.
5️⃣ امیر و فرمانده بود ولی شخصاً با پای پیاده برای بازدید به جبههها میرفت و نزدیکای صبح بر میگشت؛ برای این کار حتی از هلیکوپتر استفاده نمیکرد و میگفت: پرواز اینها برای بیت المال هزینه دارد.
6️⃣ یه روز اومد و گفت: باید خونمون رو عوض کنیم، میخوام خونمونو بدم به یکی از پرسنلهای نیرو هوایی؛ با ۸ تا بچه توی یه خونه دو اتاقه زندگی میکنند، این خونه برای ما بزرگه؛ میدیم به اونا، خودمون میریم اونجا.
۱۵ مردادماه سالگرد شهادتش گرامیباد.
شادی روحش #صلوات
💕عاشقانه شهدا
🌷 وقتی نبود، وقتی منطقه بود و مدتها میشد که من و بچّهها نمیدیدمش، دلم میگرفت. توی خیابان زنها و مردها را میدیدم که دست در دست هم راه میروند، غصّهام میشد. زن، شوهر میخواهد بالای سرش باشد. میگفتم: «تو اصلاً میخواستی این کاره بشوی چرا آمدی مرا گرفتی؟» میگفت: «پس ما باید بیزن میماندیم؟» میگفتم: «اگر سر تو نخواهم نق بزنم پس باید سر چه کسی بزنم؟» میگفت: «اشکال ندارد ولی کاری نکن اجر زحمتهایت را کم کنی، اصلاً پشت پردهی همهی این کارهای من، بودن توست که قدمهایم را محکمتر میکند.» نمیگذاشت اخمم باقی بماند. کاری میکرد که بخندم و آن وقت همهی مشکلاتم تمام میشد.
🔴 #شهید_عباس_بابایی
🌷یادش با ذکر #صلوات
▪️ @SALAMbarEbrahimm ▪️
#شهید_عباس_بابایی
عباس ساده زندگی میکرد؛ کمتر کسی در قزوین او را در لباس خلبانی دیده بود؛ همیشه مثل یک آدم ساده و عادی رفت و آمد میکرد، وقتی شهید شد، خیلی از مردم، حتی برخی از مسئولین و بستگان هم فکر نمیکردند که عباس چنین آدم شجاع و قهرمانی باشد، خیلی وقتها مجبور بودیم عکس عباس را که دست امام در دستش بود را به آنها نشان دهم.
نیروی هوایی که بود، ماهی یک بار به دیدار ما میآمد، مستقیم میرفت زیرزمین، ببیند که ما چه داریم و چه نداریم، وقتی گونی برنج و یا روغن را میدید، میگفت: «مادر اینها چه هست که اینجا انبار کردهاید، خیلیها نان خالی هم ندارند که بخورند و میریخت توی ماشین و میبرد برای خانه نیازمندان». میگفتم:«عباس جان، ما رفت و آمد زیاد داریم»، میگفت:«خدای شما هم کریم است».
آخرین بار که به خانه ما آمد، سخنانش دلنشین تر از قبل بود. می گفت:« وقتی اذان صبح می شود، پس از اینکه وضو گرفتی، به طرف قبله بایست و بگو ای خدا! این دستت را بر روی سر من بگذار و تاصبح فردا برندار؛ اگر دست خدا روی سرمان باشد، شیطان هرگز نمی تواند ما را فریب دهد».
شادی روحش #صلوات
1_51085161.mp3
12.84M
✨ #معرفی_شهدا 🕊
عاشقانه شهدا🍃
📚 نیمه پنهان ماه
🍃به روایت همسر #شهيد_عباس_بابایی❤️
🌷 یادش با ذکر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
میگفت:
ملیحه ما یه دیدن داریم، یه نگاه کردن...
من تو خیابون شاید ببینم، اما نگاه نمیکنم!
#شهید_عباس_بابایی🌷
در منزل جلسه تلاوت قرآن و ذکر احکام ویژه خواهران داشتیم.
عباس به منزل ما آمد، گفتم: به موقع آمدی بیا یک کاسه آش بخور.
وقتی هیاهوی خانم ها را شنید، #قرآن کوچکی که همیشه همراهش بود را درآورد و آیه ای را نشانم داد و گفت:
این آیه را برایشان بخوان و معنی کن تا وقتی از اینجا خارج میشوند چیزی از قرآن یاد گرفته باشند و با حرف زدن های بیخود وقت خود را بیهوده تلف نکرده باشند.
#شهید_عباس_بابایی🕊🌹
نصف شب رفتم آسایشگاه تا وضعیت انضباطی سربازها رو چک کنم؛ همینطور که داشتم تو تاریکی قدم میزدم چشمم به پوتینهای یک سرباز افتاد که واکس نزده و خاکی کنار تختش افتاده بود، با عصبانیت رفتم جلو و محکم پتو رو از روش زدم کنار و داد زدم: "چرا پوتینهاتو واکس نزدی؟"
بندهی خدا از شدت صدای من از جا پرید و روی تخت نشست، بعد همینطور که سرش پایین بود گفت: ببخشید برادر، دیر وقت بود که از منطقهی جنوب رسیدم، خونوادهام رفته بودن شهرستان و منم چون نمیخواستم مزاحم کس دیگه بشم، اومدم آسایشگاه، وقتی رسیدم همه خواب بودن و نتونستم واکس پیدا کنم.
صداش برام خیلی آشنا بود، وقتی سرش رو بلند کرد، دیدم جناب سرهنگ بابایی، فرماندهی پایگاه است، بدجوری شرمنده شدم.
#شهید_عباس_بابایی🕊🌹
با اصرار میخواست از طبقهی دوم آسایشگاه به طبقهی اول منتقل شود
با تعجب گفتم: «به خاطر همین من رو از دزفول کشوندی تهران!»
گفت: «طبقهی دوم مشرف به خوابگاه دخترانه است. دوست ندارم در معرض گناه باشم».
وقتی خواستهاش را با مسئول آسایشگاه در میان گذاشتم نیشخندی زد و با لحن خاصی گفت: «آسایشگاه بالا کُلی سرقفلی داره، ولی به روی چشم منتقلش می کنم پایین»
#شهید_عباس_بابایی🕊🌹
📗پرواز تا بی نهایت
#شهید_عباس_بابایی می گفت:
وقتی اذان صبح می شود، پس از اینکه وضو گرفتی، به طرف #قبله بایست و بگو:
ای خدا!
این دستت را روی سر من بگذار و تا صبح فردا برندار.
به شوخی دلیل این کار را از او پرسیدم. او در پاسخ چنین گفت:
اگر دست خدا روی سرمان باشد، شیطان هرگز نمی تواند ما را فریب دهد.
📚پرواز تا بینهایت
هدایت شده از همسفرتاخدا
#عاشقانه_شهدا💕🕊
قـهر بودیم، در حال نماز خوندن بود ..
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون ور نشسته بودم...
کتاب شعرش و برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن ولی من باز باهاش قهر بودم..!!!
کتاب و گذاشت کنار ، بهم نگاه کرد و گفت:
"غزل تـمام ، نـمازش تمام ، دنـیا مات ،
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد"
باز هم بهش نـگاه نکردم...
اینبار پرسید:عاشقمی؟؟ سکوت کردم...
گفت: "عاشقم گر نیستی
لطفی بکن نفرت بورز...
بی تـفاوت بـودنت هـر لحـظه آبم میکند"
دوباره با لبخند پرسید:عاشقمی مگه نه؟☺️
گفتم :نـه !
گفت: "لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری "❤️
زدم زیر خنده...
و رو بروش نشستم...
دیگه نتوستم بهش نگم
وجودش چـــــقدر آرامش بخشه...💕
بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم :
خدا رو شکر که هستی...❤️
#شهید_عباس_بابایی🕊
🏴 @hamsafar_TA_khoda
وقتی میروم آن بالاها، توی آسمانی که تا چشم کار میکند ادامه دارد، به نظرم میرسد که از یک دانهٔ خشخاش کوچکتر و ناچیزترم. بعد به خودم میگویم: «وقتی پا روی زمین گذاشتی فراموش نکنی؛ فراموش نکنی که از یک خشخاش هم کمتری.»
#شهید_عباس_بابایی🕊🌹
با اصرار می خواست از طبقه ی دومِ آسایشگاه به طبقه ی اول منتقل شود.با تعجب گفتم: «به خاطر همین من رو از دزفول کشوندی تهران!» گفت: «طبقه ی دوم مشرف به خوابگاه دخترانه است. دوست ندارم در معرض گناه باشم».وقتی خواسته اش را با مسئول آسایشگاه در میان گذاشتم نیش خندی زد و با لحن خاصی گفت: «آسایشگاه بالا کُلی سرقفلی داره، ولی به روی چشم منتقلش می کنم پایین».
کتــاب پرواز تا بی نهایت، ص35
#شهید_عباس_بابایی🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوری زندگی کنید که پدرتون این طوری ازتون راضی باشه
بوسه پدر شهید بابایی بر پای فرزند شهیدش
#شهید_عباس_بابایی🕊🌹