#ماه_رمضان_در_جبهه_ها
بچه شهرستان بود ...
انگار از استانهای جنوبی آمده بود و حسابی لهجه غلیظ داشت و کمتر با کسی همکلام میشد.
آرام میآمد و آرام میرفت .. وقت سحر و افطار که میشد گوشهای مینشست و به بقیه نگاه میکرد. غذایش را نصفه میخورد و نیمه دیگرش را دست نخورده در سفـره می گذاشت برای بچههای کرمانشاهی که میتوانسنتد روزه بگیرند تا سحر چیزی برای خوردن داشته باشند.
یک روز کتاب قرآنی که همواره به همراه داشت اتفاقی دست ما افتاد ، کاغذی وسطش بود ، بَر روی آن نوشته شده بود :
" خدایا من که مسافرم، مسافر راه نجات خاک تو خودت روزه را بر مسافر واجب نکردی، دلم سخت برای روزه گرفتن تنگ میشود. تنها میتوانم غذایم را با همرزمانم تقسیم کنم. در ثوابشان شریکم کن اگر شهید شدم ..."
#مردان_بی_ادعـا
#ماه_مبارک_رمضان
#ماه_رمضان_در_جبهه_ها
ايستاده بود يک گوشه و می گفت:
«اين ها رو بذاريد اينجا کنسروها رو بذاريد توی قفسه، سيب و خيارها رو بذاريد اون کنار هندوونه ها رو بذاريد جلو يخچال.»
بارها را كه خالی می کرديم، گفتم :
« عمو، اين جا عجب چيزهای خوبی داريد ها، لااقل بيا و يكی، دوتا از اين هندوونهها رو بده ما هم بخوريم.»
كف گير را برداشت و زد پشت دستم، گفت :
« بيخود ! اين ها مال عزيزهای منه كه اينجا روزه می گيرن.»
📚 يادگاران، جلد ۱۵
#شهيد_حسن_اميری
#معروف_به_عموحسن🌷